کارگاه روایتنویسی برای داستان
کارگاه روایتنویسی برای داستان با ارائهی: مصطفی مستور در دوره آموزشی روایتنویسی برای داستان، هنرجویان در ده جلسه ضمن آشنایی با شیوههای به کارگیری تخیل در خلق اثر داستانی، به کمک تمرینهای کاربردی و هدفمند در نوشتن روایتهای موضوع …
کارگاه روایتنویسی برای داستان
با ارائهی: مصطفی مستور
در دوره آموزشی روایتنویسی برای داستان، هنرجویان در ده جلسه ضمن آشنایی با شیوههای به کارگیری تخیل در خلق اثر داستانی، به کمک تمرینهای کاربردی و هدفمند در نوشتن روایتهای موضوع محور، گامبهگام با عناصر و ساختار روایی داستان آشنا میشوند.
۱- ماهیت زبان داستان۲- فرآیند خلق شخصیت۳- ویژگیها و کاربردهای زاویهدید۴- تفکر و احساس در روایت۵- عناصر و ابزارهای جذابیت در روایت۶– ناپایداری به عنوان هستهی اصلی داستان۷- شروع و پایان: رویکردها و تکنیکها
۱۰ جلسه
آنلاین
یکشنبهها
ساعت ۱۸ تا ۲۰
متقاضیان شرکت در این کارگاه میبایست با اصول و عناصر داستان آشنایی داشته باشند.
بستر برگزاری دوره ویرایش و زبان داستان پلتفورم اسکایروم است که در آن امکان ارتباط دوطرفه با مدرس و اشتراکگذاری فایل و صفحه دسکتاپ مانند سایر پلتفورمهای بستر آنلاین وجود دارد. همچنین با توجه به ایرانی بودن نرمافزار و سرور مورد استفاده ترافیک مصرفی شرکتکنندگانِ داخل ایران نیز نیمبها خواهد بود.
جهت کسب اطلاعات بیشتر و ثبتنام به تلگرام شماره ۰۹۹۱۸۵۸۵۳۰۰ پیام بدهید.
بریدههایی از برخی آثار مصطفی مستور
من گنجشک نیستم
همهشون اولش خوبند. عینِ یه پر سبکند اما یواش یواش عینهو یه کوه سنگین میشن. یه کوهِ غصه. به نظرِ من که هر زن عینهو یه کوهِ غصه میمونه. عاشقِ هر کسی که شدی دیگه نمیتونی فراموشش کنی. واسه همینه که عشق یعنی هیولا. تا وقتی کسی رو دوست نداشته باشی راحتی اما همین که عاشق شدی اون کوه میآد سراغت. من که از عاشق شدن مثلِ هیولا میترسم. تو نمیترسی؟
حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه
+: تو چهطور به کسی که تا حالا ندیدیش میگی دوستت دارم؟
-: شاید یکی از دلایلش این باشه که من نمیدونم اون طرفِ این کلمات کی هست. نمیدونم چه شکلی هستی. اینطوری هر شکلی که دوست داشته باشم میسازمت. اگه ببینمت دیگه میشی یه نفر. اما حالا صد نفری. هزار نفری. یه میلیون نفری. تا ندیدمت تو هرکسی میتونی باشی که من دوست داشته باشم.
تهران در بعد از ظهر
اشتباهِ اولِ من این بود که به تو اعتماد کردم. اشتباهِ دومِ من این بود که عاشقت شدم. اشتباهِ سومِ من این بود که گمون میکردم با تو خوشبخت میشم. اشتباهِ بعدیِ من این بود که تو رو صد بار بخشیدم. اشتباهِ هزارمِ من این بود که هیچوقت خودم رو از پنجره پرت نکردم بیرون. هنوز هم دارم اشتباه میکنم که با تو حرف میزنم.
استخوان خوک و دستهای جذامی
شب. پنجرهی رو به خیابانِ آپارتمانی در طبقهی چهاردهمِ برجِ مسکونیِ خاوران ناگهان باز شد و مردی -اسمش دانیال- انگار کلهاش را آتش زده باشند، رو به خیابان جیغ کشید: اون پایین دارید چی کار میکنید؟ با شما هستم با شما عوضیها که عینهو کِرم دارید تو هم میلولید. چی خیال کردید؟ همهتون، از وکیل و وزیر گرفته تا سُپور و آشپز و پروفسور، آخرش میشید دو عدد. خیلی که هنر کنید، خیلی که خبرِ مرگتون به خودتون برسید، فاصلهی دو عددتون میشه صد. صدام رو میشنفید؟ میشید یه پیرمردِ آبزیپوی عوضیِ بوگندو. کافیه دورِ تند نیگاش کنید. همین که دورِ تند نیگاش کردید میفهمید چه گندی زدید. میفهمید چه چیزِ هَجو و مزخرفی درست کردید. حالا با این عجله کدوم جهنمی قراره برید؟ قراره چه غلطی بکنید که دیگرون نکردند؟ واسهی چی سرِ یه مستطیل یا مربعِ خاکی، دخلِ هم رو در میآرید؟ بدبختها! شما به خودیِ خود بدبخت هستید، دیگه واسهی چی اوضاع رو بدتر میکنید؟ … یعنی غلطی هست که نکرده باشید؟ به شرفم قسم هر کاری که خواستید کردید و اگه نکردید لابد نتونستید بکنید. مطمئنم از سرِ دلسوزی و این جور چیزها نبوده که نکردید. حکماً عرضهش رو نداشتید. دنبالِ چی میگردید؟ آهای عوضیها! آهای با شما هستم با شما که هر کدومتون فکر میکنید دهنِ آسمون باز شده و تنها شما از توش پایین افتادید. اگه تا حالا کسی بِهِتون نگفته من میگم که هیچ آشغالی نیستید. من یکی که براتون و واسهی کارهاتون تره هم خرد نمیکنم
دویدن در میدان تاریک مین
امروز کشفِ مهمی کردهام. این کشف محصولِ سه ماه تفکر و تأمل و مراقبهاست. من به طرزِ غریبی، که این کلماتِ هرزه هرگز نمیتوانند بگویند چهقدر، از این کشف هیجانزدهام. آنقدر که دلم میخواهد بروم بالای ساختمانِ اینجا و فریاد بکشم. من امروز دریافتم که سرانجام همه، بیگمان همه و بدونِ هیچ استثنایی، خواهیم مُرد. من امروز این واقعیت را، این یقینِ یگانه و یکتا را، که بیتردید و تا صد سالِ دیگر هیچ اثری از ما هنرپیشههای سینما، فوتبالیستها، نویسندهها، خوانندهها، فیلسوفها، ملکههای زیبایی، قاضیها، محکومها، رئیسِ جمهورهای دنیا، عاشقها، معشوقها، سیاهها، سفیدها، زردها، سرخها و هرکس که فکرش را بکنید بر روی زمین نخواهد بود، از عمقِ جان دریافتم. من از این حقیقت، از این عدالتِ محض، از این تنها عدالتِ مطلقِ هستی که هیچ عدالتی به وضوح و شفافیت و شکوه و قطعیت و معناداریِ آن نیست، از این که تنها تا صد سال، فقط تا صد سالِ دیگر حتی یک نفر از ما شش میلیارد آدمی که حالا مثلِ کرم روی این تَلِّ خاکی در هم میلولیم وجود نخواهیم داشت، به طرزِ به شدت سُکرآوری خوشحالم.