ویلیام_فاکنر
ویلیام فاکنر

۲۵ سپتامبر ۱۸۹۷ مصادف با ۴ مهرماه زادروز شوالیه بزرگ ادبیات در سراسر جهان است. نویسنده‌ای که ایرانیان او را خوب می‌شناسند اما شاید به دلیل دشوارخوانی آثارش اقلیت کتابخوان با او مأنوس هستند. نویسنده‌ای که او را پایه‌گذار سبک سیلان ذهن می‌دانند و بسیاری از نویسندگان پس از او کوشیدند کار او را پی بگیرند، اما کمتر موفق شدند، چرا که جهان تنها به ویلیام فاکنر نشسته در قله نیاز دارد و بس.

تأثیر شمار اندکی از نویسندگان مدرن بر شکل و ماهیت ادبیات داستانی قرن بیستم عمیق‌تر از ویلیام فاکنر بوده است. جیمز جویس را معمولاً در هنر داستان‌نویسی با فاکنر قیاس می‌کنند؛ اما این دو نویسنده عملاً فقط تشابهاتی ظاهری دارند: استفاده از تجربه‌ بومی و منطقه‌ای به‌عنوان مضمون، ساختار تجربی و غیرمتعارف رمان‌های آن دو و بازی با واژه‌ها ورای معنای سنتی‌شان.

فاکنر به طریقی نوشت که انگار هیچ‌کس پیش از او در ادبیات انگلیسی قلم نزده بود، انگار پیش از آنکه او دست به قلم برد، سنت و تجربه‌ ادبی شکل نگرفته بود. او این سنت را از نو آفرید و رمان را رها کرد تا به‌واسطه‌ سیلاب نیرومند، متلاطم و مقاومت‌ناپذیر زبان بتواند بهتر از گذشته در خدمت قرن بیستم باشد، زبانی که راه خود را از میان زمان و مکان و تجربه گشود تا داستانِ انسان مدرن را بگوید، به‌نحوی که در عین تراژدی خنده‌دار هم باشد. فاکنر به‌شیوه‌ خود نوشت؛ خواه جیمز جویس، ویرجینیا وولف، جوزف کنراد و دیگران وجود داشتند یا نداشتند.

«باید به جست‌وجوی کسی بروم … تا بازدارد هر آن کسی را که ویلیام فاکنر را وامی‌دارد آخرین لحظه‌ نفس کشیدن مرا روایت کند».

(نامه‌ ویلیام فاکنر به هارولد اوبر آگوست ۱۹۵۸)

بیوگرافی ویلیام فاکنر از زبان خودش

زندگی فاکنر همانند نگارش او خاص بود. او برخلافِ اف. اسکات فیتزجرالد که در پرینستون تحصیل کرده و زندگی‌اش را در میان طبقه‌ مرفه و باسواد گذرانده بود، هیچ‌گونه مدرک دانشگاهی نداشت که به‌نام خود بیفزاید و حتی تحصیل اسباب تمسخرش بود و روزگار خود را در میان کشاورزان خاک‌آلود و رفقای شکارچی خود در حومه‌ می‌سی‌سی‌پی می‌گذراند. او برخلاف ارنست همینگوی که نویسندگی را از طریق روزنامه‌نگاری و انضباط فردی آموخت و خود را در مقام مردی ماجراجو و شکارچی بزرگ در عرصه‌ جهانی شناساند، کتاب خواند و وام‌دار تمام نویسندگان بزرگی شد که پیش از او بودند و از شهرت و نگاه خیره‌ جهان گریخت و مأمن او اتاق مطالعه‌اش بود. فاکنر روزی را به یاد می‌آورد که نگارش خشم و هیاهو را شروع کرد: «انگار یک روز دری را بستم که بین من و همه‌ی ناشران و سیاهه‌ کتاب‌ها وجود داشت. به خودم گفتم حالا می‌توانم بنویسم».

فاکنر بیشتر به توماس ولف شبیه است که سیل واژه‌ها چنان دست‌نویس‌هایش را در خود غرق می‌کرد که چندین ویراستار باید دوباره این دست‌نویس‌ها را به رمان تبدیل می‌کردند. اما فاکنر توانست ساختار و نظم را بر غنای نثر خود حاکم سازد و با بهره‌گیری از تخیل، آثاری کاملاً چندوجهی بیافریند. او توماس ولف را بیش از فیتزجرالد و همینگوی می‌ستود و در توجیه خود می‌گفت: «ولف شکست را به اعلاءترین درجه ترسیم کرد، چون برای آنچه کوشید و احتمالاً می‌دانست از عهده‌اش برنمی‌آید، شهامتی بی‌کران داشت». زمانی‌که فاکنر در همان مسیر «اعلاءترین درجه‌ شکست» گام نهاد خود را در مرتبه‌ دوم ارزیابی کرد، چون واقف بود که او نیز همانند ولف به ناممکن دست زده بود و تقریباً در همان آتش قدسی می‌سوخت.

فاکنر، مانند همه‌ نوابغ، خود را دست‌کم در پرتو نور خویش، مافوق توانایی‌هایش تصویر و ارزیابی کرده بود. باری، زمانی‌که در نگرش به خود صادق‌تر بود، به قفسه‌ آثارش دستی زد و گفت: «یادگار چندان بدی نیست که از خودت به جا بگذاری».

فاکنر در۱۹۳۰ داستانی کوتاه با نام «یک گل سرخ برای امیلی» را در مجله‌ فوروم منتشر کرد که در سراسر کشور توزیع می‌شد. مسئولین مجله از او خواسته بودند تا شرح‌حالی از خود به همراه داستان بگذارد و فاکنر با طنز و اغراقی خاص این شرح‌حال کوتاه را نوشت: «در اوان زندگی، مذکر و مجرد در میسی‌سی‌پی به‌دنیا آمدم. پس از آنکه پنج سال در کلاس هفتم ماندم، مدرسه را ول کردم. در بانک پدربزرگم به کار مشغول شدم و قدر نوشیدنی شفابخش او را فهمیدم. پدربزرگ آن را از چشم کارگر تأسیساتی دید. به تأسیسات‌چی سخت گرفت. جنگ شد. اونیفورم انگلیسی‌ها را دوست داشتم. خلبان آر.اف.سی شدم. سقوط کردم. برای دولت انگلیس ۲ هزار پوند خرج برداشت. خلبان باقی ماندم. باز هم سقوط کردم. ۲ هزار پوند دیگر برای دولت انگلیس آب خورد. پادشاه گفت: «بس است». خلبانی را رها کردم، این بار هشتاد و چهار دلار و سی سنت. پادشاه گفت:«آفرین جانم». به می‌سی‌سی‌پی خودمان برگشتم. خانواده برایم شغلی دست و پا کرد: مسئولیت اداره‌ پست. با توافق دو بازرسی که آمده بودند استعفا دادم؛ متهم بودم که تمام نامه‌های وارده را به سطل زباله ریخته‌ام. هرگز ثابت نشد چطور از شر نامه‌های ارسالی خلاص شده بودم. بازرسان ناکام ماندند. هفتصد دلار عایدم شد. به اروپا رفتم. با کسی به نام شروود اندرسون آشنا شدم. از من پرسید: «چرا رمان نمی‌نویسی؟ شاید آن‌وقت مجبور نباشی کار کنی.» بعد «مواجب بخور و نمیر» را نوشتم. سال بعد «آسایشگاه» را نوشتم. بار دیگر پرواز کردم. در ۳۲ سالگی. خودم ماشین تحریر داشتم و با آن کار می‌کردم.»

صرف‌نظر از آنکه فاکنر در این نوشته حقیقت را به کمدی بدل کرده، این شرح‌حال با توصیفی فشرده از زندگی و کسب و کارش تا ۱۹۳۰ چندان هم دور از واقعیت نیست.

نویسنده شدن برای مواجب بخور و نمیر

فاکنر در خانواده‌ای از حقوقدانان، سربازان، سیاستمداران و بازرگانان متولد شد. ویلیام کلارک فاکنر -(۱۸۸۹ ۱۸۲۵)، جد پدری او، زمین‌داری بزرگ در می‌سی‌سی‌پی بود، در جنگ‌های داخی آمریکا افسر ارتش بود و پس از جنگ، سازنده‌ راه‌آهن، و همزمان نویسنده‌ رز سفید ممفیس (۱۸۸۱) که رمان عشقی پرفروشی بود. او نخستین کسی بود که املای نام خانوادگی خود را از اصل آن به Faulkner تغییر داد. از همین رو زندگی کلارک فاکنر چنان متنوع و سرشار از ابهام و ماجراهای عاشقانه بود که به داستان شباهت دارد و مایه‌ای شد برای اسطوره و قصه‌ی خانوادگی. طبیعی است که یکی از نوادگان پسری‌اش برای نگارش خلاق خود به او روی آوَرد و هم او بود که الگوی فاکنر برای خلق شخصیتِ سرهنگ جان سارتوریس شد که به همراه دیگر فرزندان خود در چند رمان مهم فاکنر ایفای نقش کرد.

ویلیام کلارک فاکنر که سرهنگ نامیده می‌شود در جنگ مکزیک حضور داشته، دو واحد نظامی را در جنگ‌های داخلی هدایت کرده، در جنگ چریکی علیه نیروهای فدرال درگیر شده، بعد از جنگ راه‌آهن ساخته و به‌عنوان نماینده‌ منطقه‌ می‌سی‌سی‌پی در مجلس آمریکا انتخاب شده است. سرهنگ در همان روز انتخابات نمایندگی مجلس، در خیابان مورد اصابت گلوله‌ی رقیبی کینه‌جو قرار می‌گیرد. او که خود زمانی دو نفر را در دعواهایی جداگانه کشته بود، با خشونت و نزاع بیگانه نبود.

به‌تازگی دریافته‌اند که به احتمال زیاد سرهنگ فاکنر از بردگان سیاه‌پوست خود فرزندانی داشته و در کنار خانواده‌ی سفیدپوستِ خویش آن‌ها را نیز اداره می‌کرده است. روشن نیست که ویلیام فاکنر از این ماجرا باخبر بوده یا نه، اما حقیقتی است که مضمونِ آمیختگی نژاد یا ازدواج‌های میان‌نژادی نقشی پررنگ در ادبیات داستانی فاکنر بر عهده دارد؛ درواقع، جان سارتوریس شخصیت ادبی که بر پایه‌ی شخصیت سرهنگ بنا شده، دارای چنین روابطی است، پس باید این فکر از خاطر فاکنر گذشته باشد. از توماس جفرسون به بعد شواهدی تاریخی در دست است که به ما می‌گوید بسیاری از مردان برجسته‌ی جنوب با سیاه‌پوستان آمیزش داشتند و فرزندانی سیاه‌پوست پشت سر خود به‌جای گذاشته‌اند.

رویای پرواز ویلیام فاکنر
رویای پرواز ویلیام فاکنر

رویای بی‌پایان خلبان شدن

جان وسلی تامپسون فاکنر (۱۹۲۲ـ ۱۸۴۸)، پدربزرگ فاکنر، که خود هیچ‌گونه تجربه‌ی نظامی نداشت و به خاطر پدرش «سرهنگ جوان» خطابش می‌کردند، حقوقدان، بانکدار و سیاستمدار بود که در سنین پیری باده‌گساری قهار و تندخو شد و در داستان‌های نوه‌اش نقش بایارد سارتوریس را بر دوش کشید. پسر ارشد او و پدر فاکنر، موری کاتبرت فاکنر، بر سنت موفقیت عمومی خانواده خط بطلان کشید و به عیاشی روی آورد. علاقه‌ی وافر خانواده‌ی فاکنر به خشونت برای موری کاتبرت مصیبت به‌بار آورد، چرا که زمانی در خیابان مورد اصابت گلوله‌ای کینه‌توزانه واقع شد که به هر تقدیر او را نکشت. از آن پس موری کاتبرت فاکنر فقط به راه‌آهن علاقه نشان داد. در ۱۹۰۲، ساکن آکسفورد میسی‌سی‌پی شد تا خانواده‌اش را اداره کند و پس از چند شکست شغلی با سِمت منشی و مدیر تجاری در دانشگاه میسی‌سی‌پی آکسفورد کار گرفت. نداشتن بلندپروازی و فقدانِ ‌اعتماد به نفس در او موجب شد تا در نظر پسرانش، به ویژه پسر ارشدش (ویلیام) ارج و قربی نداشته باشد.

اولین کودکی که به دنیا آمد ویلیام کاتبرت فاکنر بود. او که در ۲۵ سپتامبر ۱۸۹۷ در نیوآلبانی متولد شد، پیش از نقل‌مکانِ خانواده به ریپلی و سپس در ۱۹۰۲ به آکسفورد، در خانه‌ای بالید که نه تنها مملو از اسطوره و افسانه‌ی خانوادگی بود، بلکه افرادی پرانرژی و مقتدر در آن به سر می‌بردند. یکی از آنان سالی موری فاکنر (۱۹۰۶ـ ۱۸۵۰) بود، مادربزرگ پدری‌اش، زنی مستقل و با اراده‌ای قوی که معمولاً با نوه‌هایش، با کلیسا و نیز جامعه به‌شیوه‌ی خاص خود رفتار می‌کرد. (زمانی که انجمن موسوم به «دختران متحد اتحادیه‌ی ایالات جنوب» پیشنهاد او را برای نصب تندیس سرباز اتحادیه رد کرد، او از سمتش استعفا داد و فعالیت‌های خودش را شروع کرد.) دیگری للیادین سویفت باتلر (۱۹۰۷- ۱۸۴۹)مادربزرگ مادری ویلیام بود، نقاشی توانا با سبکی خاص که به بیلی جوان نقاشی آموخت. هرچند للیا زنی پرهیزکار و جدی بود، بیلی به او علاقه داشت و «دامودی» صدایش می‌کرد، همان لقبی که بچه‌های کامپسون در رمان خشم و هیاهو به مادربزرگشان دادند.

مادرش، ماد باتلر فاکنر که اراده‌ای آهنین داشت، زنی بود باهوش و تحصیل‌کرده که کتاب می‌خواند و مسئولیت اصلی خود را مراقبت از بچه‌ها و تأمین نیازهای آموزشی و عاطفی آنان می‌دید. او شعاری داشت که در آشپزخانه نصب کرده بود: «شکایت نکن ـ توجیه نکن». احتمالاً بیلیِ جوان فرزند محبوبش بود و در تمام طول زندگی او را تشویق و از او حمایت کرد. ماد باتلر در موفقیت فاکنر تأثیری بسزا داشت. کارولین بار (۱۹۴۰ـ۱۸۴۰)، آخرین فرد پرنفوذ در خانه بود که او را با نام‌های «کالی» و «مامی» صدا می‌کردند، برده‌ی سابق که به خانواده‌ی آن‌ها ملحق شد تا به بزرگ‌کردن بچه‌ها کمک کند و توجهش به بیلی باعث عشق غیرقابل انکار بیلی به او شد. بیلی او را «مادر دوم خود» می‌نامید. چندان تعجبی ندارد که داستان‌های فاکنر، با حضور این الگوهای قدرتمند و پرنفوذ، مملو از زنان مستقل و مقتدر است، سیاه و سفید که در رمان‌هایش سایه‌ای پررنگ دارند.

فاکنر سه برادر داشت. موری چارلز فاکنر (۱۹۷۵- ۱۸۹۹) یا جک که در هر دو جنگ جهانی حضور داشت و وکیل و خلبان شد و بیشتر دوران کاری خود را نماینده‌ی اف.بی.آی بود. برادر دیگر جان وسلی تامپسون فاکنر (۱۹۶۳- ۱۹۰۱) یا جانسی، مهندسی خواند و به‌عنوان کشاورز و خلبان کار کرد و سرانجام تصمیم گرفت همچون برادرش به‌دنبال ادبیات برود. چند رمان او و نیز نقاشی‌هایش موفقیتی نسبی نصیبش کرد. جوان‌ترین برادر، دین سویفت فاکنر ( ۱۹۳۵ـ ۱۹۰۷) جوانی ناآرام و ناشکیبا بود که در یک نمایش هوایی بر اثر سقوط هواپیما کشته شد. و چون فاکنر پول شرکت در کلاس‌های پرواز را به او قرض داده بود، همیشه خود را در مرگش مقصر می‌دانست و دختر او را مثل فرزند خود بزرگ کرد. (به غیر از موری اغلب خانواده همان املای جدید Faulkner را به کار می‌بردند).

افزون بر خانه‌ای مملو از شخصیت‌های جذاب و مقتدر، فاکنر از کودکی خاص جنوبی‌ها در قرن نوزدهم بهره برد که مشخصه‌ی خانواده‌های بزرگ بود: خانه‌های وسیع، حیاط‌های بزرگ برای بازی، و خوراک و پوشاک به وفور. وجود موفقیت و موقعیت مناسب در پیشینه‌ی خانواده موجب شد تا فاکنرها بین خود و دیگر مردمِ عوام فاصله‌ای ببینند، نه کاملاً اشراف‌مآبانه بلکه چیزی شبیه به آن. در روابط آنان با دیگران تا حدی افاده و خودپسندی وجود داشت، اما بیلی جوان با قامت کوتاه و صدای رسای خود، اغلب در بازی با دیگر بچه‌ها بیشتر احساس بیگانگی و شرم می‌کرد تا برتری. با وجود این، نظر دختری کوچک به او جلب شد، دختر که لیدا استلا اولدهام نام داشت در هفت‌سالگی با خانواده‌اش به آکسفورد کوچ کرده بود و دیری نپایید که دوستی آن دو چیزی بیش از صمیمیتِ شتابزده شد. شایع است که فاکنر از همان نخستین دیدار به دختر دل باخت و تصمیم گرفت با او ازدواج کند اما بعد هنگامی‌که آن‌ها نامزد شدند، خانواده‌ی دختر مخالفت کرد و او را واداشت تا با کسی وصلت کند که چشم‌انداز آینده‌اش بهتر بود.

با وجود آنکه بیلی هنگام شروع تحصیل دانش‌آموز خوبی بود، به‌زودی از تحصیلات رسمی خسته و ناراضی شد. آنچه او آموخت بیشتر در خارج از مدرسه و حاصل خواندن ادبیات داستانی و شعر بود که با مادرش سهیم می‌شد، در میان آثاری که می‏خواندند نام‌های شکسپیر، فیلدینگ، بالزاک، هوگو، ملویل، مارک تواین، کنراد و جوئل چندلر هریس به چشم می‌خورد. اما بیلی به‌خصوص از محیط پیرامون خویش، از گفت‌وگوها، داستان‌ها و حوادث زندگی واقعی آموخت. از قصه‌های عاشقانه درباره‌ی جد پدری‌اش سرمست شد و به داستان‌هایی گوش سپرد که پدربزرگش و کهنه‌سربازها از جنگ‌های داخلی آمریکا برایش روایت می‌کردند. مامی کالی برایش از زندگی میان بردگان مزارع حرف زد و ویلیام به جزئیات خونین تراژدی‌های محلی -کشتارها، لینچ‌ها و جنگ‌های تن به تن بر سر زنان- گوش سپرد. فاکنر با قطار و اتومبیل به سفرهایی ماجراجویانه رفت و با ناکامی کوشید تا براساس طرح‌هایی که در مجله‌ها دیده بود، هواپیما بسازد. دنیای کودکی بیلی جایی شد برای تبلور تخیل و تمام آن را به‌خاطر سپرد و چون طلایی ناب به داستان‌هایش برد.

پس از آن خود نیز به داستان‌گویی روی آورد و توانست با داستان‌پردازی دیگران را مجذوب کند. زمانی یکی از برادرزاده‌هایش گفت: «وقتی بیلی چیزی را برای شما تعریف می‌کرد، طوری بود که هیچ‌وقت نمی‌فهمیدید ماجرا حقیقت داشت یا ساخته‌ی ذهن خودش بود». زمانی‌که یکی از معلم‌ها از او پرسید قصد دارد که وقتی بزرگ شد، چه‌کاره شود، بیلی گفت: «می‌خواهم مثل پدرِ پدربزرگم نویسنده شوم». فاکنر به هنگام نه‌سالگی حرفه‌ی زندگی‌اش را یافته بود.

بیلی بیش از آنکه وقتش را به خواندن بگذراند روزهای خود را با کار در اصطبل عمومی پدرش می‌گذراند، کاه باد می‌داد، در دبیرستان فوتبال و بیسبال بازی می‌کرد، آموزش پیش‌آهنگی می‌دید و به شکار می‌رفت. این تجربه‌ها در گنجینه‌ خیال او راه یافت تا در ادبیات داستانی‌اش تجلی یابد، به ویژه آن چند باری که برای شکار خرس به جنگل رفت. در نوزده‌سالگی، برای او شغل کتابداری را در نخستین بانک ملی آکسفورد دست و پا کردند که پدربزرگش به تأسیس آن کمک کرده و خود زمانی نخستین رئیسش بود. فاکنر مدعی شد که از کشوِ میز تحریر پدربزرگش بطری نوشیدنی او را کش می‌رفت. از آنجا که فاکنر جوان بیشتر وقت خود را صرف کشیدن کارتون و نوشتن شعر و داستان می‌کرد، هیچ یک از این مشاغل چندان نپایید. نه تنها دل‌مشغولی‌های خود را با دوستش استلا در میان می‌گذاشت که روز به روز بیشتر به او توجه نشان می‌داد، بلکه با دوست جوانِ آکسفوردی خود، فیل استون نیز تقسیمشان می‌کرد که دانشجوی حقوق و فارغ‌التحصیل دانشگاه ییل بود و ذوق ادبی پرورش‌یافته‌ای داشت.

استون با مجموعه‌ای از کتاب‌های معاصر و مدرن، آثاری از نویسندگانی چون شروود اندرسون، کنراد آیکن اف. اسکات فیتزجرالد، آلدوس هاکسلی، دی. اچ. لارنس، ویلا کاتر، دبلیو. بی. ییتس و شاعرانی که آثارشان را در مجلاتی کوچکی چون دایل می‌خواند کتاب‌خوانیِ فاکنر را با مادرش تکمیل کرد. فاکنر به کمک استون با استارک یانگ، نویسنده‌ی نوظهور اهل آکسفورد آشنا شد. استون نه تنها آخرین گرایش‌ها را در نگارش معاصر به فاکنر آموخت، بلکه با ارج نهادن به نخستین تلاش‌های جدی فاکنر در عرصه‌ی ادبی آتش اشتیاق را در او شعله‌ور ساخت.

در بهار ۱۹۱۸، فاکنر به استون در دانشگاه ییل ملحق شد که در آنجا مشغول اخذ مدرک حقوق بود؛ فاکنر در آنجا با کار به‌عنوان فروشنده در شرکت اسلحه‌سازی وینچستر گذران زندگی می‌کرد و نام خود را با همان آخرین املای خانوادگی Faulkner می‌نوشت. طبعاً فاکنر و استون مثل تمام هم‌سن و سال‌های دوران خود مایل بودند که به هزاران نفری ملحق شوند که در ارتش و برای حضور در جنگ جهانی اول ثبت‌نام می‌کردند. فاکنر نیز همچون همینگوی، فیتزجرالد، جان دوس پاسوس و ای. ای. کامینگز می‌خواست هیجان و خطر جنگ را از نزدیک تجربه کند و به آزمونی قدم گذارد که مردانگی و تهور را اثبات می‌کرد، اسطوره‌ای خیالی که درعوض برای کسانی که عملاً آن را تجربه کردند ناامیدی و سرخوردگی به بار آورد.

گرچه رخدادها در پرده‌ای از ابهام باقی ماند، اما نیروی هوایی ارتش آمریکا فاکنر را نپذیرفت و او مصمم شد تا به نیروی هوایی سلطنتی کانادا بپیوندد. برای نیل به این هدف، خود را انگلیسی جا زد، با لهجه و زادگاه ساختگی و نامه‌های جعلی از طرف کشیشی بریتانیایی. از این زمان به بعد بود که املای جدید نام خانوادگی‌اش را برای همیشه به کار برد. او برای آموزش به اردوگاهی در نزدیکی تورنتو رفت اما پس از ۱۷۹ روز آموزش و پیش از آنکه فاکنر سردوشی‌هایش را بگیرد جنگ به پایان رسید. نمی‌دانیم عملاً فاکنر چقدر پرواز را تجربه کرد اما با اونیفورم افسری به آکسفورد برگشت و لباس ستوانی به تن داشت و باتون دستش بود و از تجربه‌ی جنگ هوایی و جراحات جنگ داستان‌ها گفت و قصه‌هایی خنده‌دار از سقوط هواپیماها در حین آموزش حکایت کرد ـ دو بار سقوط. این نخستین نقش از نقش‌های متعددی بود که او از زندگی و پیشه‌اش در برابر دیگران بازی ایفا کرد و کنجکاوی همگان را نسبت به خود برانگیخت.

هنگامی که فاکنر با اونیفورم نظامی یا بدون آن، که لقب دوک را برایش به ارمغان آورده بود، در شهر دوره می‌افتاد، یا با دوستانش در پیاله‌فروشی‌ها یا قمارخانه‌ها در ممفیس، نیواورلئان و باقی شهرها پرسه نمی‌زد، به سرایش شعر ادامه می‌داد. اما هنگام اقامت فاکنر در کانادا، استل ازدواج کرده و با شوهر وکیلش، کورنل فرانکلین به هاووایی رفته بود، و از همان زمان دیگر مضمون عاشقانه‌ی شعرهای فاکنر در زندگی‌اش حضور نداشت. هر گاه که استل برای دیدار برمی‌گشت، فاکنر اوقاتش را با او می‌گذراند و نوشته‌هایش را به او نشان می‌داد. شعرهای فاکنر شبانی و مدرن بود و تلفیقی از تأثیرات نخستین علائقش به شاعرانی همچون آلجرنون سویئن‌برن، آلفرد ادوارد هاسمن و شاعرانی متأخرتر همچون تی.اس.الیوت و ازرا پاوند. هرچند این اشعار پربار بود و سرشار از بیان زیباشناختی اما چندان اصیل نبود، گرچه یکی از اشعار او را مجله‌ی معتبر نیو ریپابلیک پذیرفت و در شماره‌ی ششم خود در اگوست ۱۹۱۹ منتشر کرد. چاپ نخستین شعر فاکنر همراه شد با انتشار اولین داستان کوتاهش با عنوان «فرود موفقیت‌آمیز» که براساس تجربه‌ی او در ارتش بود و در نوامبر همان سال در روزنامه‌ی دانشگاهی میسی‌سی‌پی به چاپ رسید.

فاکنر در سپتامبر ۱۹۱۹ به‌عنوان دانشجوی ویژه ثبت‌نام کرد و دوره‌هایی را در زبان فرانسه و اسپانیایی و نیز مطالعه‌ی ادبیاتِ شکسپیر گذراند. او دانشجویی بی‌علاقه بود گرچه سرانجام زبان فرانسه را، زبان و فرهنگی را که بسیار می‌ستود، با لهجه‌ای درست یاد گرفت. فاکنر به دلیل مداخله‌ دیگر اعضای خانواده، به عضویت مؤسسه‌ اجتماعی سیگما آلفا اپسیلون درآمد. هرچند گزارش کردند که او از شرکت در امتحانات سر باز زد، در پایان دوره در زبان فرانسه نمره‌ الف، در اسپانیایی نمره‌ ب و در انگلیسی نمره دال گرفت.

ویلیام_فاکنر
نسخه خطی اشعار ویلیام فاکنر

فاکنر مجموعه‌ اشعارش را به‌صورت مصور و دست‌خط عرضه کرد که دربرگیرنده‌ نمایشنامه‌ای تجربی و منظوم بود، با عنوان عروسک خیمه‌شب‌بازی، به انضمامِ ۸۸ صفحه شعر تایپ‌شده با نام چشم‌انداز بهاری که در تابستان ۱۹۲۱ به استل داد وقتی برای یکی از دیدارهای همیشگی آمده بود. گرچه هجده شعرِ این مجموعه، اقتباسی بود و نقص داشت شرایط و دیدگاه‌های شخصی فاکنر را بیان می‌کرد که بعدها به ادبیاتِ داستانی شکوفایش راه یافت. طولی نکشید که نگارش اشعاری چنین عاشقانه و بی‌ثمر و نیز شلختگی سر و وضع ظاهری او موجب تغییر لقب قبلی‌اش نزد کسانی شد که هرگز به عواطف و روحیه‌ انزواطلب فاکنر که پوششی بود بر اندوه و ناکامی‌های خلاقانه‌اش پی نبردند و این بار او را «کُنت بی‌کُنت» نامیدند.

هنگامی که استارک یانگ از فاکنر دعوت کرد تا به ملاقاتِ او در نیویورک برود و جریان‌های ادبی آن شهر را بیازماید و کم‌کم راه خود را به‌عنوان منتقد پیدا کند، تسکینی از راه رسید. فاکنر برای گذرانِ زندگی، با کمک استارک و دوست او، الیزابت پرال که بعدها خانم شروود اندرسون شد و در آن زمان کتابفروشی لرد و تیلور دابل‌دی را اداره می‌کرد، در این کتابفروشی فروشنده شد. اما فاکنر که نتوانست به زندگی ادبی و مرکز نشر ایالات متحده‌ی آمریکا راه پیدا کند، در دسامبر ۱۹۲۱ به خانه برگشت تا شغلی را قبول کند که فیل استون برایش دست و پا کرده بود، مسئول اداره‌ پست دانشگاه با حقوق یک هزار و پانصد دلار در سال که نخستین درآمد آبرومند و شغل منظمش بود.

این سمت، با وجود سهل‌انگاری‌های فاکنر در برابر وظایفش، تقریباً سه سال دوام آورد. نامه‌ها به موقع ارسال نمی‌شد یا به دست افراد نمی‌رسید، حضور مشتریان را نادیده می‌گرفت و مجلات را آن‌قدر نگه می‌داشت تا فرصتی برای خواندنشان پیدا کند. در نتیجه برخی از بهترین متونِ ادبیات معاصر در اختیار فاکنر قرار گرفت که در مجلاتی چون امریکن مرکوری نیش نیو ریپابلیک، نورث امریکن ریویو، دایل، و لیتیل ریویو و نیز در دیگر فصل‌نامه‌ها و مجلات کوچکی به چاپ می‌رسید که برای کتابخانه‌ دانشگاه ارسال می‌شد. سرانجام شکایت‌ها به تحقیق و توبیخ رسمی از سوی مقامات اداره‌ پست انجامید که فاکنر به واسطه‌ آن در اکتبر ۱۹۲۴ استعفا داد. روایت‌های متفاوتی وجود دارد، نقل کرده‌اند که فاکنر گفته بود: «فکر می‌کنم همه‌ عمرم در ترس به سر برم و جماعتی پول به دست همیشه جلو نظرم باشند، اما خدا را شکر که هیچ وقت برنمی‌گردم که این ترس با من بماند و هر حرمزاده‌ای را ببینم که دو سنت دارد و می‌خواهد تمبر بخرد».

خشم و هیاهو
خشم و هیاهو

و نخستین رمان مبدع سیلان ذهن

شاید چون در همان زمان اولین کتابش زیر چاپ بود آن‌قدر احساس اعتماد به نفس می‌کرد که مصمم شود درآمد ماهانه‌ منظم را رها کند. دوستش فیل استون قدم پیش گذاشت و با تقبلِ بخشی از هزینه‌های انتشار به پیشرفت سریع او کمک کرد. نخستین کتاب، دست‌نویسِ اشعاری بود که فاکنر سال گذشته تکمیل کرده بود و آن را فون مرمرین می‌نامید و شرکت انتشاراتی فورسیز قبول کرد که هزار نسخه از آن را در ازای پرداختِ چهارصد دلار چاپ کند. فون مرمرین نوزده شعر شبانی است که از زبان مجسمه‌ی مرمری فون ادا می‌شود و ترتیب اشعار براساس فصول است. این اشعار همچون بیشتر اشعار نخستین فاکنر بر مضامین سنتی مرگ، تغییر، فریب و عشق نافرجام تکیه دارند و تأثیر نیرومند جان کیتس در آن‌ها مشهود است. این کتاب خواننده‌ای نداشت اما دست‌کم یک منتقد، جان مکلور از نیواورلئان دابل دایلر (۲۵ ژانویه‌ی ۱۹۲۵) آن را سرشار از ذوق و توانایی و نشانه‌ای بر ظهور استعدادی سترگ در افق هنر دید. اما کتاب خوب فروش نرفت و به جهان ادبیات راه نیافت.

هنگامی که در پانزدهم دسامبر ۱۹۲۴ فون مرمرین به چاپ رسید، فاکنر به قصد دیدار با رئیس پیشین خود، الیزابت پرال و همسر جدید او، شروود اندرسون عازم نیواورلئان شد. در اصل فاکنر قصد داشت تا درآمدی برای سفری دریایی به اروپا کسب کند اما طرح او به شکست انجامید و بار دیگر مجبور شد در فکر گذران زندگی باشد. فاکنر به زحمت توانست از راه مقاله‌نویسی، نگارش داستان و شعر برای مجله‌ی دابل دیلر و روزنامه‌ی تایمز پیکایون پولی دربیاورد، این نوشته‌ها سیاه‌مشق‌هایی بود برای آن‌که سبکی را گسترش دهد. داستان‌هایی هم که فاکنر بعدها درباره‌ تأمین نوشیدنی‌های الکلی برای قاچاقچیان محلی حکایت کرد، یا قصه‌ی پرواز با سیرکی هوایی که از شهر می‌گذشت، دست‌کمی از این سیاه‌مشق‌های اولیه نداشت (گرچه شاید چند بار به همراه یکی از خلبان‌ها به چنین پروازهایی رفته بود).

نیواورلئان برای جمع نقاشان و نویسندگانِ جوان مکانی پرشور بود و روشنفکران گرد دو قطب حلقه زدند که مرکز توجه بودند ـ یکی از این دو قطب شروود اندرسون بود که در آن زمان تأثیرگذارترین و تحسین‌برانگیزترین چهره در صحنه‌ ادبی آمریکا به شمار می‌آمد و سرمقاله‌های دابل دیلر را می‌نوشت که آثار بهترین نویسندگان جوان را چاپ می‌کرد. فاکنر خود را مجذوب فضای غنی گفت‌وگوهای زیباشناختی یافت که تحت تأثیر زیگموند فروید، سرجیمز فریزر و جیمز جویس قرار داشت. فیل استون یک نسخه از اولیسِ جویس را سال قبل به فاکنر داده بود که مسلماً آن را خواند، گرچه بعداً خواندنش را انکار کرد. فاکنر ضمن آنکه در حاشیه به مباحثِ این جمع گوش می‌داد، با اندرسون صمیمتی به هم زد و آن دو وقت خود را صرف داستان‌بافی‌های مفصل از نیاکان

اندرو جاکسون می‌کردند که در باتلاق گوسفند پرورش داد و موجودی نیمه‌اسب و نیمه‌تمساح را به نیمه‌انسان و نیمه‌گوسفند بدل ساخت و سرانجام به نیمه‌کوسه. زمانی رسید که اندرسون به او هشدار داد: «استعداد تو فراتر از حد معمول است، می‌توانی آن را خیلی ساده و به شیوه‌های گوناگون به کار بیندازی. اگر مراقب نباشی، هیچ وقت چیزی نمی‌نویسی».

فاکنر، ملهم از اندرسون و به شوق‌آمده از ستایش و ترغیب نویسنده‌ای قدیمی‌تر، نگارشِ رمانی را شروع کرد. طولی نکشید که با کار مداوم توانست دست‌نویس را کامل کند و آن را «مِی‌دِی» نامید و اندرسون چاپ آن را به ناشرش، بونی و لایورایت نیویورک توصیه کرد. بعدها فاکنر حکایت کرد که اندرسون موافقت کرده بود آن را توصیه کند به شرط آنکه مجبور نباشد دست‌نویس را بخواند، اما حاصل این حکایت مشاجره‌ای شد که بعدها بین آن دو رخ داد. فاکنر برای اخبار صبح دالاس مقاله‌ای نوشته بود که در آن معلم خود را به دلیل تنگ‌نظری شهرستانی، نداشتن روحیه‌ی طنز و رشد محدود هنری از زمان انتشار نخستین و بهترین آثارش ملامت کرده بود. و نیز در جزوه‌ای کوچک با عنوان شروود اندرسون و دیگر دورگه‌های مشهور که توسط ویلیام اسپراتلینگ هم‌اتاقی فاکنر مصور شده بود، سبک او را به ریشخند گرفت. نویسنده‌ ارشد هرگز این مطلب را نپسندید و آن را بر فاکنر نبخشید.

سرانجام فاکنر در هفتم ژوئیه۱۹۲۵، با همراهی اسپراتلینگ سوار بر یک کشتی باری شد که نیواورلئان را ترک می‌کرد. آن دو پس از رسیدن به بندر جنوآ، از ایتالیا و سپس از سوئیس گذشتند و به پاریس رسیدند. در آنجا در هتلی ارزان‌قیمت در ساحل چپ رودخانه‌ سن ساکن شدند و به بازدید موزه‌ی لوور و گالری‌های دیگر رفتند تا آثار سزان، دگا، ماتیس، پیکاسو و دیگر مدرنیست‌ها را ببینند. فاکنر نامه‌ای برای مادرش نوشت: «غش نکنی؛ دارم ریش می‌گذارم.» و بعد طرح جدیدی از خود با ریش و قیافه‌ای فرستاد که به نظر می‌رسید ترکیبی باشد از مفیستوفل و خدای بیشه‌ها (فون). فاکنر در پاریس غالباً به کافه‌های خیابانی می‌رفت، اما با نویسندگانِ مهاجر ساکنِ پاریس کمتر حشر و نشر داشت، فقط گاه می‌رفت تا جویس را از فاصله‌ای دور ببیند. بعدها نقل کرد که: «من جویس را می‌شناختم و به هر زحمت به کافه‌ای می‌رفتم که او بنا به عادت به آنجا می‌رفت تا او را ببینم. اما او تنها نویسنده‌ای بود که من از آن روزهای سفر به اروپا به‌خاطر دارم.» مهم‌تر آنکه فاکنر به طور مداوم می‌نوشت؛ نامه‌ به مادرش، یادداشت‌برداری، مقاله، شعر و نیز دو رمان که یکی از آن‌ها به‌عنوان دومین رمان او منتشر شد.

در این دوره فاکنر از وقت خود نهایت استفاده را برد، بیشتر فرانسه را با قطار یا پای پیاده دید و از کارزارهای مهم جنگ جهانی اول دیدار کرد که زمانی آن‌قدر مشتاق بود تا به‌عنوان خلبان جنگی در آن شرکت کند و با جنگنده‌های آلمانی رو در رو بجنگد. آن‌قدر این اشتیاق در او نیرومند بود که بعدها قصه‌ای از خود درآورد و حکایت کرد که هواپیمای او را بر فراز پاریس هدف قرار داده بودند و درنتیجه جراحات ترکشی هم در سرش باقی مانده بود. دیداری کوتاه از انگلیس داشت، اما هزینه‌های بالای اقامت در انگلستان او را به پاریس برگرداند. در ماه دسامبر آماده‌ بازگشت به خانه بود و در یک کشتی جا گرفت. او و اسپراتلینگ در دهم دسامبر پاریس را ترک کردند و پس از دیداری از آکسفورد ساکن آپارتمانی در نیواورلئان شدند و فاکنر نوشتن را ادامه داد.

در همان روزهایی که فاکنر در اروپا سفر می‌کرد، کتاب «مِی‌دِی» را برای چاپ پذیرفته بودند و این کتاب با عنوان «مواجب بخور و نمیر» در ۲۵ فوریه ۱۹۲۶ در ۲ هزار و ۵۰۰ نسخه منتشر شد که بیشتر آن طی سه ماه فروش رفت. این کتاب که داستان بازگشت کهنه‌سربازی جنوبی را از جنگ جهانی اول به خانه روایت می‌کند، داستانی تلخ است و تلفیقی از رئالیسم، روانشناسی، مشاهدات اجتماعی و اسطوره که با قالب مدرنیسم تناسب دارد. گفته‌های تی. اس. الیوت بر شخصیت‌ها سایه می‌اندازد و کاربرد اسطوره به‌شیوه‌ جویس تابع هزلی هوشمندانه است. بیشتر تحلیل‌گرانِ کتاب، آن را به‌عنوان تلفیقی بی‌ثمر از مد روز حاکم بر ادبیات داستانی ارزیابی کردند، اما جان مکلور در مجله‌ تایمز پیکایونِ نیواورلئان (یازدهم آوریل ۱۹۲۶) بار دیگر ستایشی گرم نثارِ فاکنر کرد و آن را باارزش‌ترین رمانِ اولی دانست که آن سال چاپ شده بود. دونالد دیویدسون، متعلق به محفل شاعران «فیوجتیو» در مجله‌ نشویل تنسی آن را اثری نیرومند دید و از نظر هنری مطلوب و ممتاز ارزیابی کرد، درحقیقت این اثرِ فاکنر را با رمان ستایش‌شده‌ جان دوس ‌پاسوس از جنگ جهانی اول در ۱۹۲۱، با عنوان سه سرباز برابر دانست. اما واکنش‌ها در خانه چندان شادمانه نبود. پدرش به‌علت مضمون بی‌پروای کتاب از خواندنش سر باز زد و یکی از خویشاوندان به فاکنر پیشنهاد کرد که خارج از شهر بماند. فیل استون یک نسخه به‌عنوان هدیه برای کتابخانه‌ دانشگاه فرستاد، اما دانشگاه از پذیرفتن کتاب امتناع کرد.

از آنجا که استل، دختر رؤیاهای فاکنر، ازدواج کرده بود و در هاوایی زندگی می‌کرد، فاکنر کوشید او را از ذهنش خارج کند و توجهش را معطوفِ زنی جوان، دلربا و غیرمتعارف کرد به‌نام هلن بایرد که می‌خواست مجسمه‌ساز شود. فاکنر او را از طریق دوستانش در نیواورلئان دیده بود و صداقت بی‌پرده، خلاقیت و خودانگیختگی‌اش عمیقاً نظر فاکنر را جلب کرد. فاکنر نسخه‌ای دست‌نویس را که به زیبایی نوشته بود، به او هدیه داد. این نوشته قصه‌ای تمثیلی بود از شوالیه‌ای جوان که به جست‌وجوی زنی می‌رفت که دلباخته‌اش بود، اما سرانجام می‌فهمید او مرده است. هنوز یک نسخه از اثرِ موسوم به مِی‌دِی، عنوانِ پذیرفته‌نشده‌ اولین رمانِ او، موجود است. این بار نیز فاکنر دست‌نویس دیگری را به همراه طراحی دستی فراهم آورد و آن را «هلن: دوران نامزدی» نامید، گلچینی از شانزده شعر که به برداشت آرمانی او از زن اختصاص داشت که بر پایه‌ شخصیت هلن بایرد بود. فاکنر عاشق شده و اهدای این گلچین به معنای خواستگاری بود. هلن به او علاقه‌مند بود، اما به تلاش‌های خلاقانه‌ فاکنر اعتنایی نشان نمی‌داد، بنابراین درخواست او را رد کرد. اما باز هم هلن را می‌بینیم که نقش شخصیت زن را در داستان‌های فاکنر به خود می‌گیرد و فاکنر دومین رمان خودش را به او تقدیم می‌کند، هرچند هنگام چاپ رمان، هلن قبلاً با مرد دیگری ازدواج کرده بود.

فاکنر هنگام اقامت در پاریس نگارشِ «پشه‌ها» را شروع و پس از بازگشت به آمریکا، در سپتامبر ۱۹۲۶، آن را تکمیل کرد. این کتاب داستان واقعی فردی متکبر بود که فاکنر مستقیماً بر مبنای آشنایی‌ها و تجربه‌های خود در نیواورلئان نوشته، اما بیشتر آن را از نویسندگان طنزپردازِ عصر جَز الهام گرفته بود که بر تارک بازار ادبی آن دوره جای داشتند. گتسبی بزرگ فیتزجرالد در ۱۹۲۵ منتشر شد و در انگلستان آلدوس هاکسلی مجموعه رمان‌های اجتماعی و بدبینانه‌ خود را به چاپ رساند. فاکنر نخستین مجموعه‌ هاکسلی، زرد کرومی، را در ۱۹۲۱ خوانده بود که تشابهات قابل ملاحظه‌ای با پشه‌ها دارد. انتشارات بونی و لایورایت این اثر فاکنر را در سی‌ام آوریل ۱۹۲۷ چاپ کرد.

مواجب_بخور_و_نمیر
مواجب بخور و نمیر، ویلیام فاکنر

اگر منتقدان «مواجب بخور و نمیر» را اثری دیدند که از دوران خود بسیار جلوتر بود، در مورد پشه‌ها نیز همین باور را داشتند. به نظر می‌رسید جان مکلور، که معمولاً نخستین کسی بود که زبان به ستایش فاکنر می‌گشود و برای تایمزـ پیکایون می‌نوشت، از تمسخر، بی‌رحمی و جنبه‌ شهوانی که در کتاب دید سرخورده شد، یا شاید چون نقش بسیاری از دوستان خود (حتی تصویری از فاکنر) را در رمان می‌دید، فقط حالتی تدافعی به خود گرفته بود. لیلیان هلمن در هرالد تربیونِ نیویورک، به‌رغم یافتن جاپای تأثیرات آشکار جویس و هاکسلی بر فاکنر، معتقد بود که: «رمان حاصل نگارشی هوشمندانه، همه‌نگر، درخشان و سرشار از سرزندگی و چالاکی خاص است که از قلمی تازه‌نفس و نیرومند بیرون می‌آید (نوزدهم ژوئن ۱۹۲۷).» دیویدسون حمایت خود را از فاکنر در نشویل ‌تنسی اعلام داشت و اشاره کرد: «فاکنر نویسنده‌ای است که بر مسندِ طعن و کنایه به‌شیوه‌ای تکیه می‌زند که جیمز جویس را به یاد می‌آورد، اما شیوه‌ او چنان راحت و مقبول است که شما تقریباً خشونت آن را نادیده می‌گیرید (سوم ژوئیه۱۹۲۲).» دیگر تحلیل‌گران واکنش‌های بسیار متفاوتی از خود بروز دادند، اما همگی کمابیش در ستایش فاکنر به‌عنوان ظهور رمان‌نویسی توانمند اتفاق‌نظر داشتند.

قطع رابطه‌ فاکنر با شروود اندرسون و سرخوردگی‌اش از هلن نگذاشت که او از زیبایی‌های اورلئان نصیب برد و فاکنر برای کریسمس ۱۹۲۶ به آکسفورد برگشت. در آنجا جذابیتی دیگر نیز نهفته بود. استل در همان روزها به خانه برگشته بود تا مقدمات طلاق خود را از شوهرش فراهم کند، استل و شوهرش دیگر نمی‌توانستند به ازدواج خود پای‌بند بمانند. فاکنر که مسحور ویکتوریا، دختر هشت‌ساله‌ استل شده بود، داستانی تایپ‌شده با جلد گالینگور به دختر هدیه داد با عنوان «درخت آرزو»، فاکنر در نگارش ادبیات داستانی برای کودکان به هیچ روی استعداد کمی از خود نشان نداده بود، اما هرگز این تجربه را تکرار نکرد. درخت آرزو در ۱۹۶۷ پس از درگذشت فاکنر به چاپ رسید. طرح بعدی خلاقانه‌ او دست‌نویس‌هایی برای رمانی بود با عنوان «پدر آبراهام» که داستان خانواده‌ای کارگری و طماع به نام اسنوپس را در جنوب آمریکا روایت می‌کرد و فاکنر در داستان‌ها و رمان‌های بعدی خود نیز به شخصیت‌های این دست‌نویس برگشت، گرچه پدر آبراهام در آن دوران منتشرنشده باقی ماند، دست‌نویسی دیگر نیز بود تحتِ عنوان «پرچم‌ها در غبار» که در آینده به‌عنوان اثری بزرگ و معتبر شناخته شد.

فاکنر در هر دو دست‌نویس بیشتر به تاریخ محلی می‌سی‌سی‌پی و تجربه‌های خود از خانواده‌اش روی آورده بود. اندرسون قبلاً و به روزگار دوستی صمیمانه و پیاده‌روی‌هایشان به او گوشزد کرده بود که بهترین نوشته‌ها از دل چیزی بیرون می‌آید که نویسنده بهترین شناخت را از آن دارد، یعنی منطقه‌ بومی و محلی خود: «تو یک پسر روستایی هستی؛ همه‌ی آنچه تو می‌شناسی همان تکه‌ کوچک در میسی‌سی‌پی است، جایی که زندگی‌ات را شروع کرده‌ای. اما همین هم هیچ اشکالی ندارد. آنجا هم آمریکاست …» فاکنر در نیمه‌ راه نگارش رمان سومش گفت: «ناگهان کشف کردم که نوشتن کاری فوق‌العاده زیباست ـ می‌توانی مردم را واداری تا روی پاهای خود بایستند و سایه‌‌‌‌‌‌‌‌ای بیفکنند. حس کردم همه‌ی این مردم در اختیار من‌اند و به محض آنکه کشفشان کردم خواستم آن‌ها را برگردانم.» هنگامی که فاکنر نگارش رمان را به پایان برد چنین نتیجه گرفت: «فهمیدم که تمبر پستی کوچک زادگاهم ارزشِ نوشتن دارد و من هیچ وقت از آن خسته نمی‌شوم و با تبدیل و تعالی واقعیت به خیال، آزادم تا استعدادم را به منتهای خود برسانم. رمان که منتشر شد، حق آن بود که به «شروود اندرسون» تقدیم شود، که به لطف او نخستین اثرم انتشار یافت و معتقدم که این کتاب او را به هیچ روی از کار خود پشیمان نمی‌کند».

ملک انحصاری ویلیام فاکنر

اما تحلیل سومین رمان برای مطبوعات کار آسانی نبود. دست‌نویس داستانی کوتاه بود از پیرمردی که به گذشته‌ خانواده‌اش می‌اندیشید، به تمایلِ خانواده به خشونت و آنچه از دست رفته بود، اما در ادامه‌ داستان به روایتی پیچیده از خانواده‌ای موسوم به سارتوریس بسط می‌یافت و به‌ویژه زندگی دو برادر به نام‌های جان و بایارد را روایت می‌کرد. جان طی جنگ جهانی اول در نبرد هوایی کشته می‌شود و برادرش خود را در مرگ او مقصر می‌داند، به همین دلیل در بازگشت به خانه رفتاری پرخاشگرانه دارد و نمی‌تواند زندگی معمول خود را ادامه دهد. او اتومبیلی را که پدربزرگش نیز در آن سوار است خرد می‌کند و سرهنگ پیر بر اثر آن دچار ایست قلبی می‌شود. عاقبت بایارد ناپدید می‌شود و هنگام پرواز آزمایشی می‌میرد. او پشت سر خود عمه‌ای سوگوار باقی می‌گذارد، جنی دوپر که شاهد مرگ بی‌ثمر دیگر اعضای مرد خانواده بوده است، و بیوه‌ای باردار نیز از بایارد به جا می‌ماند، نارسیسابنبو که برادرش هوراس نسبت به او تمایلاتی قدیمی و نامتعارف دارد.

این داستان که روایتگر دو نسل از اشراف زمین‌دار جنوبی است در میان مردمی کاملاً پیشرفته می‌گذرد که در جایی ساکن‌اند که فاکنر آن را ایالت یوکناپاتافا می‌نامد، نامی که او از رودخانه‌ای واقعی وام می‌گیرد و به گفته‌ی او در زبان سرخ‌پوستان چیکه‌ساو به معنای «آبی است که از میان دشت می‌گذرد» اما هیچ منبع موثقی این ادعا را ثابت نمی‌کند. بنابر گفته‌ی فاکنر تلفظ این کلمه‌ی ابداعی چنین است:

«یوک‌ـ ناـ پاـ تافا (YOCK- na- pa- TAWpha) »

که مشخص می‌شود همان یوکناپاتافایی است که در استان لافایت از توابع میسی‌سی‌پی قرار دارد، شهری ساخته‌ جفرسون که رونوشتی بود از آکسفورد و سرگذشتِ خانواده‌ی سارتوریس بازتابی است از تاریخ خانواده‌ی خودِ فاکنر. فاکنر می‌گفت تمامِ این شخصیت‌ها را دوست دارد و از همین رو، به همه‌ آن‌ها زندگی دوباره داده و تقریباً در نُه رمان و چندین داستان کوتاه از آنان حرف زده است. به همین دلیل است که این جامعه‌ خیالی چنان واقعیت پیدا می‌کند که او می‌تواند آن‌ها را در مساحتی به وسعت ۲ هزار و ۴۰۰ متر مربع با جمعیتی بالغ بر ۶ هزار و ۲۹۸ سفیدپوست و ۲ هزار و ۴۰۰ سیاه‌پوست بگنجاند و بالای آن بنویسد: «ویلیام فاکنر؛ مالک و صاحب انحصاری».

وسعت و پیچیدگی پیرنگ داستان «پرچم‌ها در غبار» دست و پاگیر می‌شود، وقتی روایت نه تنها به خانواده‌های سارتوریس و بن باو می‌پردازد، بلکه به سراغ بایرون اسنوپس می‌رود که برای نارسیس بن باو نامه‌های بی‌امضا می‌فرستد؛ به سراغ وی. کی. سورات می‌رود که فروشنده‌ چرخ‌خیاطی است (بعدها نامش می‌شود راتلیف)؛ به سراغ بل میچل که با هوراس بن‌باو نامزد شده است و همچنان به سراغ جمعی کثیر. فاکنر این رمان را در اواسط اکتبر ۱۹۲۷ با یادداشتی برای ناشر فرستاد: «من کتاب را نوشته‌ام … معتقدم … کتابی است که شما یا هر ناشر دیگری امسال می‌خوانید.» اواسط نوامبر هوراس لایورایت آن را با یادداشتی برگرداند و نوشت که کتاب نه قابل چاپ است و نه نجات‌بخش: «کتابی است دشوار و نه در بسطِ پیرنگ انسجام دارد و نه در بسطِ شخصیت‌ها … داستان واقعاً به هیچ کجا نمی‌رسد و هزاران ماجرای ناتمام دارد».

فاکنر که عمیقاً نومید شده بود، آن را برای دیگر ناشران فرستاد و پیش از آنکه انتشارت هارکورت بریس و شرکا آن را بپذیرد، یازده ناشر آن را رد کردند و هارکوت نیز چاپ این اثر را منوط به اصلاح اساسی و کم کردن حجم آن دانست. فاکنر که به تنهایی از پس این کار برنمی‌آمد، با دوستی قدیمی تماس گرفت تا به او کمک کند، بن واسونِ نویسنده که در آن زمان در نیویورک کارگزار ادبی بود. آن دو دست‌نویس را به یک‌چهارم رساندند و نقطه‌ تأکید را در رمان بارزتر نشان دادند. نسخه‌ خلاصه‌شده در ژانویه ۱۹۲۹ انتشار یافت، اما نه با عنوان پرچم‌ها در غبار که فاکنر آن را برگزیده بود، بلکه با نام «سارتوریس». بیشتر منتقدان، وفاداران و نیز شکاکان قدیم احساس کردند که فاکنر راه خود را پیدا کرده است. هنری ناش اسمیت در روزنامه‌ اخبار بامدادی دالاس (به تاریخ دوم فوریه‌ ۱۹۲۹) از رمان به‌عنوان حاصل کارِ «یکی از نویدبخش‌ترین استعدادها در ادبیات داستانی معاصر آمریکا» استقبال کرد. دیویدسون در روزنامه‌ تنسی (به تاریخ چهاردهم آوریل ۱۹۲۹) اظهار داشت: «من تصور می‌کنم آقای فاکنر به‌عنوان نویسنده‌ای صاحب‌سبک و مشاهده‌گرِ دقیق سرشتِ انسان با هر یک از سه یا چهار رمان‌نویس شاخص آمریکایی برابری می‌کند.» دیویدسون نظریه‌های اسطوره‌شناختی و تمثیلی را که بعدها منتقدان به فاکنر نسبت دادند پیشاپیش دید و گفت: «نمی‌توان از معنای تمثیلی در رمان سارتوریس چشم‌پوشی کرد».

ویلیام_فاکنر
ویلیام فاکنر

خشم و هیاهو؛ هنر واقعی در معنای کهن‌اش

در همان زمان که سارتوریس با تولد خود دست و پنجه نرم می‌کرد، فاکنر سرگرم کاشت بذر و پروراندن چیزی بود که عظیم‌ترین تلاش و شاهکار او می‌شد. در اوایل ۱۹۲۸ او نگارش داستانی کوتاه را به نام «شفق» شروع کرد که نسخه‌ اولیه‌ آن را احتمالاً در پاریس و به سال ۱۹۲۵ نوشته بود و داستانِ دختربچه و برادرانی را نقل می‌کرد که آن‌ها را پس از مرگ مادربزرگشان از خانه بیرون می‌فرستادند چون هنوز آن‌قدر بزرگ نشده بودند که معنای جابه‌جایی جسد و مقدمات خاکسپاری را بفهمند. فاکنر به‌خاطر می‌آورد: «پس من که هیچ‌وقت خواهری نداشتم، خودم را در نقش دختربچه‌ای زیبا و غمگین گذاشتم.» زمانی که دختر روی کاغذ جان می‌گیرد و نامش کاندیس کامپسون می‌شود یا کادی فاکنر به این نتیجه می‌رسد که: «به حدی به او دل باخته‌ام که نمی‌توانم خودم را متقاعد کنم که فقط در داستانی کوتاه وجود داشته باشد. شایستگی او بیش از این است. به این ترتیب، رمان تقریباً علی‌رغم خواستِ خودم خلق شد».

بنابر آنچه فاکنر برای ما می‌گوید، بارها از او در مناسبت‌های مختلف خواستند تا درباره‌ منشأ رمانش سخن بگوید، دست‌نویس در پرتو تصاویر متعدد و نتیجه‌گیری‌های روایی افزایش می‌یابد. یکی از این تصاویر کادی را نشان می‌دهد که به زمین می‌افتد و سرتاپا گلی و کثیف می‌شود، کوچک‌ترین برادرش نیز همراه اوست و همان جا می‌زند زیر گریه تا آنکه کادی برای آرام کردنش با او بازی می‌کند. تصویر دیگر وقتی است که کادی از درخت گلابی بالا می‌رود تا به داخل خانه که مراسم خاکسپاری در آن برگزار می‌شود، سرک بکشد و سه برادرش به زیرپوش گلی او که از لباس‌هایش بیرون زده نگاه می‌کنند. فاکنر همیشه مدعی بود: «این تصویر تنها چیزی در ادبیات بود که بسیار مرا منقلب کرد».

فاکنر احساس می‌کرد که راوی سنتی سوم‌شخص مفرد نمی‌تواند از پس روایت داستان دختر برآید. استفاده از صدای روایتگری که دانای کل بود، تکنیک اصلی و مورد علاقه‌ فاکنر شد و او شیوه‌های متفاوت حکایت‌گویی را در داستان‌های خود آزمود. به همین جهت، گفت: «متوجه شدم که مؤثرترین شیوه‌ حکایت بازگویی آن از نگاهِ کودکی ساده‌لوح است (بنجی کامپسون) که حتی نمی‌داند، نمی‌تواند بفهمد که چه اتفاقی می‌افتد. و این نحوه‌ روایت تا مدتی پیش رفت و من فکر کردم که داستان ده صفحه‌ای می‌شود. بعد اولین چیزی که متوجه شدم این بود که حالا صد صفحه داستان دارم. تمامش کرده‌ام و هنوز داستان را نگفته‌ام. پس یکی دیگر از بچه‌ها را انتخاب کردم (کونتین کامپسون) و او را آزمودم. صد صفحه‌ای پیش رفتم و هنوز داستانم را نگفته بودم. پس یکی دیگر انتخاب کردم (جیسون کامپسون). این یکی به دیوانگان شباهت داشت، پیش خود گفتم شاید او کسی است که گره داستان را باز می‌کند. او هم صد صفحه‌ای حرف زد و باز قصه ناگفته ماند، آن وقت من فاکنر را واردِ داستان کردم تا خود را در یکصد صفحه بیازماید. اما بازهم قصه تمام نشد و بیست سال بعد یک ضمیمه نوشتم و سعی کردم داستان را بگویم. و همه‌ حکایت همان چیزی شد که من در صفحه‌ اول نوشته و کوشیده بودم تا آن چیزی را حکایت کنم که به نظرم قصه‌ زیبا و اندوهبار دختر کوچولو و نگون‌بختی می‌آمد که از درخت گلابی بالا می‌رفت تا مراسم خاکسپاری را ببیند.» به روایت دیگر، فاکنر کوشید تا همان داستان را از چهار منظر متفاوت نقل کند، اما از نظر خود در رسیدن به جوهره‌ خیالِ خویش شکست خورد.

با وجود آنکه این ساختار روایی یکی از قابل ملاحظه‌ترین و ابداعی‌ترین شیوه‌ها درباره‌ چگونگی نگارش کتاب است، اگر استفاده‌ فاکنر را از جریان سیال ذهن و حرکت شناور او را در زمان و در گذشته و آینده نادیده بگیریم، توضیح او به جای آنکه ماهیت دستاوردش را روشن سازد، صرفاً آن را برای ما ساده می‌کند که بسی بیشتر از بازگویی یک قصه به چهار شیوه‌ متفاوت است. فصل‌های بعدی کتاب بر یکدیگر تأثیر می‌گذارند و بر روایت بزرگ‌تر رمان پرتو می‌افکنند. اما هر راوی لحنی کاملاً متفاوت دارد و داستانِ هر یک تقریباً مستقل از دیگری است. رمان را که می‌خوانی انگار خود را در تالاری از آیینه می‌بینی. به نظر می‌رسد همه‌ تصاویر از آنِ یک تن است، اما بی‌قوارگی و عدم وجودِ تصویری مرکزی چشم را در یک زمان به بیست جهت مختلف می‌کشاند. هنگامی که فاکنر داستان را از منظر بنجی حکایت می‌کند، بیتی را از مکبثِ شکسپیر به یاد می‌آورد: «قصه‌ای که ابلهان نقل می‌کنند پر از خشم و هیاهوست.» اما یادآوری نقل‌‌قول چیزی با خود ندارد ـ «چیزی را معنا نمی‌بخشد».

«خشم و هیاهو» به سقوط عاطفی و شکست اخلاقی خانواده‌ای جنوبی معنا می‌دهد که در گذشته‌ای دور از جایگاهی مهم در جامعه‌ی میسی‌سی‌پی برخوردار بود و ادعا می‌کرد در میان نیاکان خود یک ژنرال داشت و یک فرماندار ایالت. پدر خانواده، جیسون کامپسون سوم، فردی است الکلی و بی‌اعتنا به شکست خود در حرفه‌ حقوق، و روی ایوان به حال خود رها شده است. همسرش، کارولین باسکامب کامپسون، زنی روان‌پریش است که مدام از همه چیز شاکی است و وانمود می‌کند که ضعف دارد و در عین حال می‌کوشد تا ظاهری اشرافی داشته باشد. برادر الکلیِ کارولین، مائوری باسکامب بیکار است و تحت حمایت خانواده قرار دارد. بین بچه‌ها، دومین بچه، جیسونِ چهارم، بچه‌ی محبوب کارولین است چون بیشتر به باسکامب‌ها شباهت دارد؛ خونسرد، عاقل و حسابگر.

بزرگ‌ترین پسر که کونتین است در زندان عاطفی خود گرفتار شده، چون نمی‌تواند بین دنیای پلشت پیرامونش با فضیلت‌هایی چون شرف و حقیقت توزان برقرار کند که عرف جنوبِ قدیم به او آموخته پاسشان بدارد. عشق نامتعارف او نسبت به خواهرش، کادی، او را اسیر خود کرده است و هنگامی که کادی در پاسخ به عشقی زودگذر خود را وامی‌نهد، فقدانِ عفت و شرافتِ خانوادگی کونتین را به پریشانی اندوهبار و سرانجام خودکشی می‌کشاند. نام کودکی را که درنتیجه‌ اغوای کادی به دنیا می‌آید، وفادارانه کونتین می‌گذارند. کوچک‌ترین برادر که بنجی است کندذهن به دنیا می‌آید و فقط با بوی کادی و نوازش او آرام می‌شود. حضور نیرومند و محکمِ دیلسی گیبسون است که خانواده را سرپا نگه می‌دارد، خدمتکاری سیاه‌پوست که آرامش و وفاداری‌اش به او اجازه می‌دهد تا نیازهای خانواده را بفهمد و با ایثاری عظیم به این نیازها پاسخ گوید. فقط اوست که نسبت به پذیرش زمان حاضر با همه‌ شرایط اندوهبارش درکی روشن دارد و آینده را پیشاپیش می‌بیند: مرگ خانم کامپسون، به آسایشگاه سپردن بنجی، ناپدیدشدن کادی (آخرین بار در آغوش افسر نازی آلمانی دیده شده) و بی‌پولی جیسون را در مقابل درخواست کونیتن جوان (پسر کادی) که انگار درصدد تکرار زندگی بی‌بند و بار مادرش است. بعید است که هر نوع خلاصه‌نگاری از این‌دست بتواند توصیفی منصفانه از عمقِ پیرنگ، گستردگی عواطف و پیچیدگی مضامینی باشد که این رمان ژرف و جسور را ویژگی می‌بخشد.

فاکنر نخستین دست‌نویس خشم و هیاهو را تا پایان سپتامبر تکمیل کرده بود، چون وقتی در اکتبر به نیویورک رفت تا بن واسون رمان سارتوریس را اصلاح کند آن را همراهِ خود برده بود. فاکنر عادت داشت که اول داستان‌های خود را دستی بنویسد و سپس طی تایپِ دست‌نویس آن را اصلاح کند، به همین دلیل برای تایپ خشم و هیاهو زحمت زیادی متقبل شد و در عین حال واسون نیز سهمی عمده در بازنویسی سارتوریس داشت تا بتوانند به مهلت زمانی تعیین‌شده در اکتبر برسند. عاقبت هنگامی که فاکنر تایپ خشم و هیاهو را تمام کرد آن را روی تختخواب اتاق واسون انداخت و گفت: «بخوانش. معرکه است.» فاکنر که درباره‌ی باما، عمه‌ بزرگ خود می‌نوشت به واسون گفت: «حیرت‌انگیزترین کتابی است که تا به حال خوانده‌ام. فکر نمی‌کنم تا ده سال آینده کسی آن را منتشر کند.» فاکنر با نگاه به گذشته مدعی شد: «خشم و هیاهو را که تمام کردم فهمیدم عملاً به چیزی رسیده‌ام که نه تنها می‌توان، بلکه باید اصطلاح کهنه‌ هنر را به آن اطلاق کرد … با خشم و هیاهو فهمیدم که بخوانم و سپس از خواندن خلاص شوم، به همین دلیل پس از آن هیچ چیز نخوانده‌ام.» باز هم عادت او بود که پس از اتمام طرحی به باده‌گساری روی آورد و آن‌قدر بنوشد که چند روز بعد دوستانش او را مدهوش در اتاقش پیدا کنند.

همان‌طور که فاکنر پیشاپیش می‌دانست، لایورایت و هارکورت خشم و هیاهو را رد کردند، اما این اثر مورد توجه هاریسون اسمیت قرار گرفت که در هارکورت ویراستار بود و قصد داشت شرکت انتشاراتی خود را راه بیندازد. به این ترتیب، کتاب برای نشر به شرکت انتشاراتی جوناتان کیپ و هاریسون اسمیت سپرده شد. فاکنر در دسامبر راهی خانه شد تا رمانی دیگر را شروع کند که اتفاقی میمون آن را دچار وقفه کرد. طلاق استل در ۲۹ آوریل ۱۹۲۹ نهایی شده بود. آن دو پول‌هایی را که فاکنر به عنوان پیش‌پرداخت از ناشرش گرفته بود روی هم گذاشتند و سرانجام فاکنر در بیستم ژوئن با دختر رؤیاهایش ازدواج کرد. آن‌ها برای ماه عسل به پاسکاگولایِ می‌سی‌سی‌پی رفتند، اما عروسی‌شان شروعی اندوهبار داشت. ردپای ناکامی گذشته و زندگی جدا از هم، روحیه‌ هر دوِ آن‌ها را خرد کرده بود، هر دو به افراط می‌نوشیدند و استل یک شب کوشید خود را در آب غرق کند. شاید این کار صرفاً حرکتی احساساتی بود، اما پیش‌درآمدی بود بر حوادث آینده چون زندگی آن دو با یکدیگر نه آسان بود و نه تسلابخش.

هفتم اکتبر ۱۹۲۹ خشم و هیاهو منتشر شد، برخی از تحلیل‌گران نمی‌توانستند از ساختار تجربی رمان و شیوه‌ ابداعی آن سر دربیاورند، به‌رغم آنکه جزوه‌ای ستایشگرانه از سوی اِوِلین اسکاتِ رمان‌نویس همراه با بررسی کتاب چاپ شد. بیشتر منتقدانِ تیزبین، که شمارشان بسیار بود، این اثر را ستودند چون سطح ادبیاتی شهرستانی را به پایه‌ی ادبیات جهانی می‌رساند، چون مرزهای رمان آمریکایی را گسترش می‌داد و اعتقاد آن‌ها را به فرم در هنر و استادانِ نوظهور احیا می‌کرد. جولیا کی. دبلیو. بیکر که برای تایمز‌ـ پیکایون می‌نوشت در ۲۹ ژوئن ۱۹۲۹ گفت: «خشم و هیاهو یکی از بهترین آثاری است که در حال و هوایی تراژیک نوشته شده و در آمریکا به چاپ رسیده است. فاکنر با این اثر دقیقاً خود را در مقام یکی از مستعدترین رمان‌نویسان معاصر تثبیت کرده است. به نظر می‌رسد او تنها آمریکایی‌ای باشد که بتواند با جیمز جویس برابری کند … این اثر بسیار اصیل است. تا به حال، چنین چیزی نخوانده‌اید.» ماهیت یا محتوای پاسخ منتقدان هرچه بود، از ریشخند تا ستایش، پرواضح بود که استعدادی بزرگ به صحنه‌ ادبی آمریکا و جهان قدم گذاشته است.

در حالی که فاکنر از واکنش‌ها در برابر چاپ خشم و هیاهو خشنود بود، پیشاپیش می‌دانست که پول ناچیزی عایدش می‌شود. بنابراین، پنج ماه پیش از ازدواج مجبور شد به پیمان خود که گفته بود درِ بازارهای ادبی را به روی خود می‌بندد خیانت کند و کوشید تا چیزی بنویسد که مطمئناً به فروش رود. او نگارش اثری را شروع کرد که بعدها «حریم» نام گرفت، رمانی که نه تنها هدف او را تأمین کرد، بلکه شهرت هم برایش آورد. این اثر که بر مبنای ادبیات عامه‌پسند پلیسی و بر پایه‌ قتل و اسرار بود، داستان تبهکاران و جنایتکارانِ جراید و قصه‌هایی ترسناک از قتل، تعدی و تجاوز را نقل می‌کرد. فاکنر گفت: «من ترسناک‌ترین قصه‌ای را ساختم که می‌توانستم تصور کنم و آن را ظرف سه هفته نوشتم …» او بعدها برای دوستی چنین حکایت کرد: «درباره‌ نحوه‌ نگارش آثار پرفروش مطالعه‌ای کامل و روشمند داشتم. وقتی به این نتیجه رسیدم که خواستِ جامعه را فهمیده‌ام، تصمیم گرفتم کمی بیشتر از آنچه معمولاً نصیبشان می‌شود به آن‌ها بدهم؛ پرمایه‌تر، اصیل‌تر، وحشیانه‌تر. پر از خشونت و بی‌رحمی».

فاکنر با احیای شخصیت‌های سارتوریس به‌عنوان چارچوبِ اصلی ـ شخصیت‌هایی چون هوراس بن‌باو، همسرش بل و نادختری‌اش بلی کوچولوـ زندگی پاپ‌آیِ جنایتکار و ماجراهای دختر دانشجویی بی‌بند و بار به نام تمپل دریک را روایت می‌کند. دیگر شخصیت‌های داستان ـ گوان استیونز، مادام روسپی، دوشیزه ربا، فروشنده‌ نوشیدنی‌های قاچاق و همسرش و چند جنایتکار دیگر ـ سیاهی لشگری هستند که تمپل را به حال خود رها می‌کنند، ماجرای اصلی و تکان‌دهنده‌ پیرنگ این رمان را پاپ‌آی به وجود می‌آورد، او که از نظر جنسی ناتوان است با چوب بلال به تمپل تجاوز می‌کند. رمان به‌رغم جهانِ فاسد و جبرگرایی که شخصیت‌ها را در خود جای داده، شاهکاری است از ترکیب ترس و خنده که در خدمت داستان درمی‌آیند تا به مخاطب بگویند که عواقبِ تراژیک توجیه‌کننده‌ اَعمال افراد نیست. شر عقوبت می‌شود، اما فقط از سر تصادف، و پاپ‌آی برای قتلی که اشتباهاً به او نسبت داده‌اند، اعدام می‌شود. فاکنر دست‌نویس را فقط یک ماه قبل از عروسی تمام کرد. آن را برای هاریسون اسمیت فرستاد که در پاسخ به فاکنر نوشت: «خدای من، نمی‌توانم منتشرش کنم. همه‌ی ما را به زندان می‌اندازند».

گور به گور؛ برگ برد و باخت فاکنر

فاکنر که حالا متأهل بود به درآمد مستمر نیاز داشت، به همین علت در شیفت شب نیروگاه برق دانشگاه کار گرفت. گرچه این شغل احتمالاً مدیریتی بود، بعدها فاکنر ادعایی متفاوت کرد، به طرزی اغراق‌آمیز که عادتش بود نوشت: «من از مخزن زغال‌سنگ برمی‌داشتم و به چرخ دستی می‌ریختم و آن را هل می‌دادم و در جایی می‌ریختم که آتشکار بتواند آن را در دیگ بخار بریزد … من در مخزن زغال‌سنگ با چرخ دستی‌ام میزی درست کرده بودم … طی شش هفته شب‌ها بین ساعت ۱۲ تا ۴ صبح گور به گور را نوشتم، بی‌آنکه یک کلمه از آن را تغییر بدهم. بعد آن را برای اسمیت فرستادم و به او نوشتم که با این اثر یا به شهرت می‌رسم یا به خاک سیاه می‌نشینم.» فرقی نمی‌کند که حقیقتِ نوشتنِ این اثر چه باشد، باز هم فاکنر فهمید که اثری خاص نوشته است، اثری که با خشم و هیاهو قیاس خواهد شد.

فاکنر برای روایت داستان خانواده‌ کامپسون از چهار راوی استفاده کرده بود. در رمان تازه‌ خود راویان را به پانزده نفر رسانید تا حکایت خانواده‌ای متعلق به قشری دیگر از جامعه را در ۹۹ تک‌گفتار بازبگویند، حکایت خانواده‌ بردن، حکایت کشاورزان سفیدپوست بینوایی است که به‌سختی زندگی‌شان را می‌گذرانند، چون انسی، پدر خانواده، معتقد است که اگر عرق بکند می‌میرد. مرگ ادی، همسر انسی، که معلم مدرسه است همگان را به تحرک وامی‌دارد، تلاشی حماسی برای بازگرداندن کالبد او به شهر زادگاهش تا در آنجا به خاک سپرده شود و خانواده طی راه با مصیبت‌های طبیعی و غیرطبیعی روبه‌رو می‌شود. فاکنر گفت: «من این خانواده را برگزیدم و آن‌ها را در برابر بزرگ‌ترین فجایعی قرار دادم که انسان می‌تواند تاب بیاورد ـ سیل و آتش‌سوزی…» در پایان فاکنر با افشای آنکه انسی سفر دشوار را بیشتر برای به‌دست آوردن یک دست دندانِ مصنوعی جدید و یافتن همسری دیگر تحمل کرده بود تا ادای احترام به ادی، شوخی و جدی را با هم می‌آمیزد. این رمان شاهکار کمدی تخیلی است که گستردگی آن فقط می‌تواند حاصل کار نابغه‌ای باشد.

میراث فاکنر
میراث فاکنر

میراث فاکنر

فاکنر همیشه ستایشگر بزرگ نویسندگان شاخص داستان کوتاه بوده است ـ چخوف، هاتورن، ادگار آلن‌پو و به‌ویژه شروود اندرسون. فاکنر از همان آغاز داستان‌های کوتاه خود را برای نشریات داخلی می‌فرستاد و طی سالیان متمادی در پاسخ به تلاش‌های خود مجموعه‌ای از قصه‌های مرجوعی گردآوری کرد. در دسامبر ۱۹۲۸ با عصبانیت نزد یکی از سردبیران مجله‌ی اسکرایبنر اعتراف کرد: «من کاملاً مطمئنم که استعداد نوشتن داستان کوتاه را ندارم، هیچ‌وقت نمی‌توانم داستانی کوتاه بنویسم، با وجود این به دلیلی نامعلوم همچنان به نوشتن آن‌ها ادامه می‌دهم و با خوش‌بینی خستگی‌ناپذیر آن‌ها را برای اسکرایبنر می‌فرستم تا مَحکشان بزنم.» عاقبت، حدود یک سال بعد، مجله‌ی فوروم داستان کوتاه «یک گل سرخ برای امیلی» را پذیرفت و آن را در شماره‌ آوریل ۱۹۳۰ خود چاپ کرد. انتشار همین اولین داستان کوتاه او در نشریه‌ای معتبر، بهترین داستان فاکنر شناخته شد و بیش از هر یک از دیگر قصه‌های او در جُنگ‌های ادبی به چاپ رسید و منتقدان آن را به عنوان اثری ادبی سوای رمان‌هایش ستودند. اهمیت این داستان برای فاکنر در زمان خود فرصت کسب درآمدی جداگانه را برای او فراهم آورد و حرفه و شهرتش به بار نشست، درحقیقت بسیاری از نشریات بزرگ، همچون ساتردی ایویینیگ پست، هارپر، اسکرایبنر، ماهنامه‌ی آتلانتیک و مجله‌ی استوری به‌دنبال او آمدند. در ایران داستان کوتاه‌های فاکنر با عنوان «میراث فاکنر» در نشر افق به چاپ رسیده‌اند که با ترجمه احمد اخوت تحت عنوان «جنگل بزرگ»، «گنج‌نامه»، «کارگاه دهکده»، «اسب‌ها و آدم‌ها» و «میس جینی و زنان دیگر» گردآوری شده‌اند.

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید