همهی ما درونمان یک هیولا داریم. مخلوقی سیال که هفت اشکوب زیر ضمیرِ پنهانمان، انتهای تاریکترین سیاهچاله خوابیده و آرام خُرخُر میکند. ما از او بیزار و درعینحال مجذوبش هستیم. چیزی موقع لمس خزهای قیرمالِ لزجش در ما بیدار میشود؛ ادراکی بیگانه و درعینحال آشنا. چیزی که زیر جلدمان گلولههای آتش روشن میکند و پوستمان را به جزجز میاندازد. نام هیولا ترس است. آیا او حیوان دستآموز ماست یا اربابمان؟ کسی چه میداند. هرچه هست همهی ما در ناخودآگاه بیمارمان از بازی با او لذت میبریم.
در این یادداشت به بررسی سه اثر وحشت کمنظیر و از بسیاری جهات نظیر میپردازیم. سه قطره خون اثر صادق هدایت، گربه سیاه و قلب افشاگر اثر ادگار آلن پو و در انتها مخلوقی که در رستهی وحشت جا نمیگیرد اما صحنههایی از هراس ماندگار را خلق میکند؛ جنایت و مکافاتِ داستایفسکی.
سه قطره خونِ هدایت و گربه سیاهِ پو از چهار سو همانندند. در هر دو داستان تکگوییهای پیچیده و هذیانواری میبینیم که از یک ذهن تبدار و سوداوی بیرون میریزد.
میرزا احمدخان، روای داستانِ سه قطره خون، دادههای پرجزئیاتی از محل اقامت و مشاهدات خود میدهد؛ مستنداتی که شک به مفروض بودنشان داریم. او مثل راویان همتایش خود را تافتهی جدا بافته میداند:
« یکسال است که میان این مردمان عجیبوغریب زندگی میکنم. هیچ وجه اشتراکی بین ما نیست؛ من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم.» – سهقطره خون؛ صادق هدایت
بعد از چند خط بهتدریج پی به وسواس فکری و مالیخولیای او میبریم. هر چه پیش میرویم لابهلای روایتهای پراکنده از بیمارانی که طعمهی وقتگذرانیهایش هستند، شباهتهایی چشممان را میگیرد. از همان آغاز رد وحشت در این قصههای جستهگریخته پیداست. ضربهی اول سلاخیست. بیماری با یک تیله شکسته دلورودهی خودش را پاره کرده و ازقضا قصاب است. دیگری با ناخن یک چشمش را از حدقه درآورده و حالا با خون دلمه بستهی کاسهی خالی چشمش در لباس دیوانگان عربده میکشد.
ضربهی دوم تئوری توطئه است. به نظر راوی همهی این آتشها از گور یک نفر بلند میشود؛ یکی از مجانین با ظاهری ساکت و بیآزار. او آرام تهِ باغ نزدیک درخت کاج قدم میزند. او جلوی پنجرهاش یک قفس پرندهی خالی آویخته؛ تلهای به هوای گربهای که قناریاش را خورده. اما وقتی راوی از او میگوید کمکم چیزی زیر پوست خواننده میخزد:
« میدانم، همهچیز زیر سر ناظم است.» – سهقطره خون؛ صادق هدایت
در اینجا ما به جلد راوی وارد میشویم و چیزی را میبینیم که او میبیند. ناظم قوز میکند و به پای درخت کاج زل میزند؛ همانجا که سه قطره خون ریخته.
از طرفی شعر مجنونی عباس نام، مثل موسیقی وهمناک در طول داستان با نوای غریب تار شنیده میشود:
« دریغا که باردگر شام شد/ سراپای گیتی سیهفام شد/ همه خلق را گاه آرام شد/
مگر من، که رنج و غمم شد فزون.
جهان را نباشد خوشی در مزاج/ بهجز مرگ نبوَد غمم را علاج/ ولیکن در آن گوشه در پای کاج/
چکیدهست بر خاک سه قطره خون.» – سهقطره خون؛ صادق هدایت
میرزا احمد غر میزند. میرزا احمد کلافه و گوشتتلخ است. گله دارد چرا همه یکی را دارند اما در این یک سال هیچکس به ملاقاتش نیامده. میرزا احمد به همه شک دارد و همه را یک مشت دیوانه میداند. میرزا احمد از نالههای دنبالهدار، آواز و مویهی شبانهی گربهها بیزار است.
نشانهها؛ هدایت لابهلای این هزارتو برایمان خردهنان ریخته. تکرار، تشابه، آشنا پنداری، عناصر غریبه و پارادایمهای کجریخت.
المانی که در سه قطره خون تأثیر مهمی در ایجاد فضای موهومی، صُبارا و هراسناک دارد، المان تکرار است. همهچیز مثل اشباح مسخشده که بر حلقهای نامرئی دور باطل میزنند جلوی چشممان با خطوط محیطی متفاوت اما فرمی یکسان ظاهر میشود. دانش ناگهانی از واقعهای که در چهارچوب قوانین جاریِ جهانِ بیداری نمیگنجد. چیزی عادی که وقتی در جای درست اتفاق نیفتد، تبدیل به امری هولناک میشود.
مثلاً درها، درها عادیترین چیزها هستند. چهارچوبهایی برای ورود و خروج به و از مکانها. اما وقتی ما یک چهارچوبِ در را بالای سرمان روی سقف ببینیم یا درِ اتاقمان به جای سمت چپِ همیشگی، سمت راست اتاق ظاهر شود چه اتفاقی در ذهنمان میافتد؟ ظهور امر عادی در مکان غیرعادی؛ وارونه شدن واقعیتی که چشم و ذهنمان به آن خو گرفته.
در این قصهها مرز باریکی بین جنون و عقل سلیم وجود دارد. این پروتاگونیستها همه به طرز مقبولی دیوانه و به شکل مجهولی خبیثاند. خباثتی که گاهی به آن میبالند و ازش خوشخوشانشان میشود. حالا یکی کمتر، مثل میرزا احمدخان، یکی بیشتر، مثل راوی قلب افشاگر و یکی روی مرز باریکی بینابین، مثل راسکلنیکف.
مثل الگوی نامبارکی که شاید همه حداقل یکبار در خوابهایمان تجربه کردهایم. پلکانی نمور، راهرویی تاریک، دری نیمهباز، بیراههای خاکی، مارپیچی خاموش خزیده در مه غلیظ؛ ما مکانهای ناآشنا را در خواب به یاد میآوریم. نشانههایی که کلید هستند و در مغز خوابزده و مدهوش ما مثل بشکنی عمل میکنند تا شستمان خبردار شود در ماتریکس گیر افتادهایم. در سه قطره خون این کلید « اطاق آبی ست که تا کمرکش آن کبود است.» اطاق میرزا احمدخان در دیوانهخانه، آبیای که تا کمرکشش کبود است، یک اتاق عادیست اما از همان اول چیزی در موردش غلط است.
این شک به یقین تبدیل میشود وقتی پای رفیق میرزا احمد وسط میآید. سیاوش، رفیق شفیقِ میرزا احمد از او گله دارد چرا وقت کسالت به دیدنش نیامده. سیاوش غر میزند، سیاوش کلافه و گوشتتلخ است. سیاوش به همه شک دارد و همه را یک مشت دیوانه میخواند که او را ناخوش میدانند. سیاوش از نالههای دنبالهدار و آواز و مویهی شبانهی گربهها بیزار است. اطاق سیاوش ساده، آبی و تا کمرکش آن کبود است.
حالا وقت تماشای وجوه مشترک این داستان و داستان پو است. داستانی که سیاوش با باریکبینی وسواسآمیز از گربهاش نازی برای راوی تعریف میکند پر از شیارهای وحشت است. جملاتش در آغاز با ردی از محبت آغاز میشوند ولی پس از چندی میان دیوارهای قیرآلود و چسبناک بیزاری و بغض، هولناک به نظر میرسند. از بیخوابی و کابوسهای شبانه به خاطر عیش و کِیف گربهاش با گربهی نر ولگردی که معشوق نورسیده است، تا توهمات بیمارگونه و نقشه برای کشتن گربه پای درخت کاج. سه قطره خون در همه جای داستان تکرار شده و به خواننده یادآور میشود چه حقیقت مهیبی را از قلم انداخته است. ذهن تکهتکه و شکستهی راوی به استادی تمامِ نقاط پراکنده و روایتهای بهظاهر بیربط و دمدستی از آدمهای دارالمجانین را به هم متصل میکند و در ده خط آخر داستان همهچیز بهسادگی هراسانگیز میشود.
تارهای وحشتی که راویان قصههای هدایت میبافند از جنس وحشت داستانهای «پو»ست.
در گربه سیاهِ پو انگار راوی همان میرزا احمدخان است با سر و ریخت فرنگی. حتی فرم بدن میرزا احمد را میبینیم وقتی توی سردابِ داستانِ پو قوز کرده و لبخند میزند. آنجا که راویِ پو از عشقِ خود به حیوانات خصوصاً گربه سیاه زیبایشان میگوید، یاد علاقهی سیاوش به نازی گربهی ملوس و دلبریهایش میافتیم. بهویژه وقتی این علاقه خیلی نامحسوس و طی روندی عجیب مبدل به یأس، بغض و نفرت جنونآمیز میشود. دیوانگیای که به جان راویِ داستانِ پو بعد از کشتن گربه میافتد با دیدن تک چشم براقش در تاریکی شب و شنیدن نالههایش از توی دیوار، از جنس همان رواننژندیست که به جان راویِ هدایت افتاده. او هر شب نالهها و غرغرهای گربهی نرِ مُرده را مثل ناقوس مرگ میشنود و برق چشمانی را لای شاخههای درخت میبیند که مطمئن است صاحبش را با ششلول خلاص کرده و نعشش را پای درخت کاج دیده و سه قطره خونش همانجا روی زمین ریخته است.
سه قطره خون مثل نفرین به طرق مختلف وجود خود را به راوی یادآور میشوند و به هول فضای وهمآلود داستان میافزایند. این بازگویی آزارنده عامل اصلی جنون راویست؛ جنونی با شباهت غیرقابل انکار به دیوانگیِ راوی داستان پو در سرداب، مجاور همان دیوار که لای ملاتش نعش تکهشدهی همسرش را جا داده بود.
راوی «گربه سیاه» از شیدایی و نسیانی رنج میبرد که به گفتهی خودش نتیجهی زیادهنوشیست. او به یک دائمالخمر بدل شده و قادر نیست عطش عجیبش به خشونت، نفرت و افکار دیوانهوار را مهار کند. حاصل این معجونِ مسموم در آوردن چشمِ گربهی محبوبش، «افلاطون»، از کاسه است و متعاقبش دار زدن مخلوقِ تک چشم مفلوک. این غافلگیری نخستین ضربهی وحشت در داستان است. اما شوک اصلی زمانی وارد میشود که ایدهی غریب و نامأنوس فرو رفتن جسد گربه در آتش و خون و ملات دیوار، جلوی چشممان رژه میرود.
المان بعدی ترس است، خودِ ترس. این ترس با نفرت راوی از گربهی همزاد گربه سیاهِ مردهاش ممزوج شده و عجیب آشنا و منزجرکننده است؛ زیرا همهی ما گاهی از چیزی منزجر بودهایم یا ترسیدهایم بیآنکه دلیلش را بدانیم.
یک گمانِ دیگر هم میرود. هر سه راوی یعنی میرزا احمد، سیاوش و راوی گربه سیاه از رنجی کهنهْ فسرده و خمودهاند، تلخ و تاریکاند و از دنیا بیزار. این «گمان» شاید به زبان کلیشه باشد اما از آن زمان که بشر بر تخت خلقت نشست، در تمام اعصار و دوران چرخدندهی اصلی ماشین نبوغ او بوده و هست. به زبان ساده، این راویان همه دلبستگان کشتیشکستهای هستند که در قعر دریای فراق و فقدان نشستهاند. عروس مردهای پشت دیوار مارپیچ قصههای آنها بر نوکپنجه قدم میزند و ترنم سوزناکش از پس دالانها به گوش میرسد. سیاوش از عیش نازی گربهی ملوسش با گربهی نر ولگرد به جنون آمده و گربه را با ششلول خلاص میکند. راوی گربه سیاه اول گربهاش، افلاطون، را دار میزند و بعد زنش را میکشد و لای دیوار سرداب دفن میکند.
بیشک داستانهای ادگار آلن پو زیرساختهای روانشناختی ژرفی دارد، ازاینرو وحشتِ پو وحشتی ماندگار است. نظیر این ترس را در «قلب افشاگر» نیز میبینیم. راوی قلب افشاگر از علاقه و نفرت توأمانش نسبت به پیرمرد میگوید و دلیل دیوانگیاش را چشم کرکسگون او میداند و این را به تفصیل و طمأنینهای بیمارگونه شرح میدهد. انزجاری بیسبب، چیزی که از ترسی موهوم و ناشناخته نشأت گرفته. پافشاری بر انکار جنونی که در گفتار راوی سودازدهی سه قطره خون نیز شاهدش بودهایم.
در سه قطره خون راوی به جنون مبتلا بود و از آن رنج میکشید، از تکرار کابوسها و خیال زدگیاش در عذاب بود گو اینکه آن را بازگو نمیکرد ولی این در وجنات و واگویههای هذیانطورش مشهود بود. در گربه سیاه راوی اذعان داشت جنونش ناشی از میخوارگی است و در ابتدا وجدانش متوجه هولناکی اعمالش بود. اما در قلب افشاگر ما از ابتدا راوی روانپریشی را میبنیم که مکار و لذتجوست. راوی قلب افشاگر بهوضوح از نفرت خود، از دیوانگیاش و از نفس اعمال هولناکش کِیف میکند. او دو وجه دارد: یکی وجه بیخیال که از بسط جزئیات زیرکانهی نقشهی منحوسِ کودکانهاش به وجد میآید و دیگری وجه عصبی و مهارنشدنی که هر دو وجوه پررنگی از جنون خالصاند. همینجا، جنون ناقل ترس و محرکی برای جنایت میشود. داستانهای پو هزارتوهای جناییِ کدر و پرراز و رمزند. او به درون مغز پرپیچوخم آدمهای خیالزدهی قصههایش نقب میزند و انگیزههای شومی را بیرون میکشد که شاید از زمان اجدادمان در تمام نوع بشر مشترک بودهاند.
پو، هراسی ناآشنا به جان پروتاگونیست قصههایش میاندازد. این ترس زیر پوست ما میخزد و کشف این راز مشئوم چهارستون بدنمان را به لرزه درمیآورد. در قلب افشاگر هراس فراواقعی زمانی آشکار میشود که صدای زنگی مشابه تپش قلب پیرمرد در گوشهای راوی تکرار میشود. نکتهای در هر دو داستان گربه سیاه و قلب افشاگر مشخص است، هر دو راوی در پایان اسیر توهمات مالیخولیایی میشوند که جنونشان را به سطح آورده و پرده از جنایتشان برمیدارد. صاحب اثرِ مذکور، همزادیست با لبخند مورب آنسوی آینه که به تماشا ایستاده و از به انجام رسیدن نقشهاش کِیف میکند. نقش اصلی تمام داستانها که سایهی درازش از آغاز روی سر راویان بختبرگشته نشسته بود.
این وجناتِ آشنا در «راسکلنیکف» هم پیداست. قهرمان مغموم و مغضوب و مأیوس جنایت و مکافات اثر نویسندهی نابغهی روس، فئودور داستایفسکی. تولد هراس در قصهی راسکلنیکفِ جوان از جنس دیگری است. داستان پیرزن رباخوار با وجود وجوه تمایز بسیار، از خیلی جهات ما را به یاد قلب افشاگر میاندازد. نهتنها اعمال راوی هنگام ظهور وحشت در آن بنای مخوف و آن اتاقهای تودرتوی تاریک، نه تبری که گویی فقط آلت قتاله نیست و چیزی هوشمند و مکار است، بلکه دروننگریها و مونولوگها و کشمکشِ جاری درونِ ذهن متلاطمش هم به این وحشت دامن میزند.
داستایفسکی، تصویری دیگرگونه از هراس را به ما نشان میدهد وقتی اثرات جنایت را بر چهره و فرم بدن رودیای جوان و زیبا در مدتزمان کوتاه میبینیم. مغز او بیمار، زبانش پریشانگو و ذهنش دچار نسیان شده و گرد غلیظ سوداوی آشکارا بر جسم مریض و سروریخت ژندهپوش نزارش نشسته است. آدمی که مرز میان خوابوبیداری را گم کرده، پیوسته در سیاهترین کابوسهایش سرگردان است و سادهترین اشارات در بیداری هم او را از شدت وحشت تا مرز جنون میبرند مثل جملهی ناستاسیا خدمتکارش « این…خون است.»
انگیزهی راوی در اینجا فرق دارد. ابتدا گمان میرود علت عملِ جنونآمیز، جنون محض نیست بلکه نیاز است زیرا او نیاز مبرم به پول دارد؛ پیرزن رباخوار گنجی در گنجه پنهان کرده بود و رودیا از مدتها پیش به آن چشم داشت. اما درنهایت راسکلنیکف نائل به کشف تاریکترین سیاهچالهها در اعماق وجود خود میشود و به قعر مغاکی دوزخی سقوط میکند.
جنایت و مکافات یک اثر جنایی روانشناسانه است اما پلانهایی دارد که ما را به قلعهی وحشت داستایفسکی وارد می کند. اولی فضا است. محیط داستان خوابزده، کدر و در عین شلختگی خلوت و ساکت و خوفانگیز است. حتی وقتی راوی از نورگیر اتاق پیرزن میگوید، ما اتاقکی تنگ و غار مانند میبینیم. از چشم رودیا که نگاه میکنیم خیابانها گنگ و مرده است و مردمان درهمپیچیده و ریاکار. حتی نور مهتاب هم غمگین و فسرده است. تصویر خیابانها در شب با نور فانوسهای نیم مردهی خوابآلود و لایهای غبار زیر پردهای تار و لرزان به چشم میآید و بوی گردوخاک و لجن و لاشهی موشها به مشام میرسد؛ المانهای وحشت کلاسیک.
دومی افسردگی عمیق و تلخیِ گزندهایست که راسکلنیکف جوان را در خود فرو برده. او هر دم بیشتر در باتلاق چسبناک افکار تاریکش فرو میرود. راسکلنیکف سرد و مچاله و خشمگین است. او از همه بیزار است و زهرخندهایش نشان از روحی برزخی و تهی دارند. جایی در هذیانهای بیشمار خود اعتراف میکند که پیرزن رباخوار را که نمادی از زشتی و پستیست-شپشی بیارزشتر از باقی شپشها-برای هدفی والا برای سعادتی عمومی کشته است؛ برای آماجی زیبا و برتر. انگار او در جلد مُبلغی فرو میرود که جهت اصلاح همنوعانش، خود را مجاز به هرس هر بوتهی هرزی میداند که تابلوی بینقصش را ناقرینه، نازیبا و قناس کرده. بعد خودش از افکار جنونآمیز نفرت انگیزش میهراسد و آنها را بهکل پوچ میکند.
سومی توهمات زنده و دقیق راسکلنیکف هستند. در اینجا مثالی میآورم. صحنهای که رودیا به دنبال مرد عصا بهدستِ قوزیِ خردهبورژوا که او تصور میکند شاهد واضح قتل بوده، خود را در واحد آپارتمان تازه رنگخورده و نوسازی شدهی همسایهی پیرزن رباخوار میبیند، عجیب تکاندهنده است. شعاع قرمز ماه از پنجرههای عریان به درون سرسرای تاریک میتابد. بعد اتفاق دیگری میافتد و یک جابجایی صورت میگیرد. حالا او در همان خانه با اتاقهای تودرتو و کاغذدیواری زرد، نیمکت چوبی زرد که تکیهگاهش زیادی بزرگ و محدب بود و آینه و قاب عکسهای زرد ایستاده. همهچیز خانهی پیرزن مثل قبل است. سکوتی سنگین همهجا را گرفته تا اینکه شاخهای پشت پنجره میشکند و مگسی وزوزکنان خود را به شیشه میکوبد. ترس است که مثل مار گوشهی دیوار میخزد وقتی توجه راسکلنیکف به کنج سیاهی بین گنجه و پنجره جلب میشود که لباس وارفتهی خانگیای به آنجا آویخته است، آن را پس میزند و پیرزن را روی صندلیای درهمپیچیده و به شکل آزارندهای قوزکرده و بیحرکت میبیند؛ پیرزنِ مُرده را. راسکلنیکف بار دیگر تبر را در دستش مییابد و دوباره بر شقیقهی پیرزن فرود میآورد. پیرزن جنب نمیخورد و وقتی راسکلنیکف هراسان خم میشود تا صورتش را ببیند، پیرزن بیصدا و بهشدت میخندد. همان وقت درز درِ اتاقخواب اندکی گشوده میشود. با هر ضربهی تبر صدای خندههای خفه و زمزمههایی هولناک از اتاقخواب میآید. داستایفسکی بیسروصدا و با حوصله هراس را به ما منتقل میکند.
نشانهها؛ خطوطِ نشانهها اینجا بسیار واضح و پررنگ است و صدالبته کنش و حرکتها، چیدمان، فضا و حالات اولیهی فاعل شباهتی ستودنی به قلب افشاگر جنابِ پو دارد.
در این قصهها مرز باریکی بین جنون و عقل سلیم وجود دارد. این پروتاگونیستها همه به طرز مقبولی دیوانه و به شکل مجهولی خبیثاند. خباثتی که گاهی به آن میبالند و ازش خوشخوشانشان میشود. حالا یکی کمتر، مثل میرزا احمدخان، یکی بیشتر، مثل راوی قلب افشاگر و یکی روی مرز باریکی بینابین، مثل راسکلنیکف.
جورچین رویدادها با کنار هم گذاشتن ماهرانهی المانهایی که مولد قدیمیترین نوع هراسهای بشریاند تکمیل میشود؛ هراس از خویشتن. از نظر من همین باعث صعود آنها به رأس لیست بهترین داستانهای وحشت است.