سیب بلورین - مهدیه خردمند

امسال زمستان، درخت سیب سنگ تمام گذاشت به جای سیب‌های قرمز و آبدار سیب‌هایی از جنس یخ از شاخه هایش آویزان کرده است. فصل پیش با ریختن برگ‌های رنگارنگ، درخت سیب، سیب‌های قرمزش را به رخ جهانیان کشید ولی من بدون گلابی‌های شیرین و آبدار که زبانزد خاص‌وعام بود، روز‌های مطلوب پاییزی را سر کردم تا تک درخت بی‌بر پاییز باشم در باغ دماوند. روز و شب، درخت سیب، سیب‌های گرد و قرمزش را تاب می‌داد و تلالو سیب‌هایش در زیر نور خورشید پاییزی چشمی برای کارگرها باقی نگذاشته بود تا از روی شاخه‌های پهن و قویش سیب‌ها را بچینند. چه فصلی بود پاییز امسال، فصلی پر از میوه‌های شیرین و آبدار.

درخت سیب درست در کنار من ریشه‌هایش را پاگیر کرد و درست رو به روی درخت سیب دیگری ریشه دواند که در هر چهار فصل سال سیب‌های گلابش روی شاخه‌های ظریفش تاب بازی می کردند و رقیبی سرسخت بودند برای سیب‌های درشت و قرمز درخت سیب. روزی که هر دو نهال درخت سیب را به باغ دماوند آوردند را به خوبی به یاد دارم. آن روزها باغبان پیر باغ دماوند جوان بود و سرزنده و بازیگوش. سن و سالی نداشت و با پدر پیرش به باغ دماوند می‌آمد تا راه و رسم باغبانی را یاد بگیرد. بله، همین باغبان پیر درست مثل تمام موجودات روی زمین روزی جوان بود و شاداب، و درست مثل همه‌ی جوان‌ها عاشق. عاشق زندگی بود و زندگی عاشق انداختن عشق نافرجام و تراژیک در قلب‌های جوان و سرخ.

باغبان پیر روزی از روزهای دوران جوانیش عاشق شد. عاشق دختری با چادر گلدار سفید که هر روز از پشت درختان انگور می‌گذشت و می‌رفت تا ته کوچه. به گمانم در همسایگی همین باغ دماوند کلبه‌ای داشتند و پشت کلبه‌ی کوچکشان باغی کوچک که به باغ نهال‌های جوان شهره بود. نهال‌های سیب، پرتقال، گیلاس و حتی گلابی همه در باغ کوچک آن‌ها چشم به جهان می‌گشودند. اما دانه‌ی من بر خلاف بقیه‌ی درخت‌های باغ دماوند در همین خاک کاشته شد و کم کم جوانه زدم و ریشه دواندم تا تک درختی باشم که برای اولین بار در باغ دماوند چشم به روی دنیا باز کرد و ریشه‌هایش پاگیر همین خاک باغ دماوند شد. وجود من از باغ نهال‌های دختر جوان نبود و من هیج وقت عشق بی‌بار باغبان پیر را ندیدم. اما درخت‌های سیب در عنفوان نهالی از باغ نهال‌های جوان پا به درون باغ دماوند گذاشتند. باغبان باغ دماوند هم که دلباخته و عاشق دختر جوان بود درست مثل تخم چشم‌هایش از نهال‌های آمده از باغ دختر مراقبت می‌کرد. باغبان ما هر روز به هر بهانه‌ای دوان دوان به سوی باغ نهال‌های جوان می‌رفت تا مدتی در کنار یار باشد، اگر چه دختر جوان هیج وقت باغبان را که روزی شور جوانی در رگ هایش جریان داشت را نمی‌دید و تمام فکرش در دوردست‌ها پرواز می‌کرد. هیچ وقت حواسش به باغبان جوان باغ دماوند و نهال‌های تازه نفس باغ خودشان نبود. نمی دانم، شاید عاشق بود یا بگفته‌ی مادرش فقط سر به هوا بود و دست و پا چلفتی. ریشه‌هایم در خاک بودند و من را از باقی دنیایی که درست بیرون از دیوار های سنگی باغ دماوند در گذر بود بی‌خبر می‌گذاشتند. دختر داستان، عشقی در قلبش داشت یا نداشت قطعا دلی در گرو باغبان جوان ما که الان پیر و چروکیده از نهال‌های یادگاری دختر درست مثل تخم چشم‌هایش مراقبت می‌کند، نداشت. با بی‌محلی‌ها و بی‌توجهی‌هایش هر روز قلب جوان باغبان ما را هزار تکه می‌کرد و زخم‌های سطحی و کاری به دل و قلب جوانش می‌زد. دختر جوان بود و خام، سر پرشوری داشت. من خامی دختر را دیدم ولی پختگیش را که در دورست‌ها گذشت هیچ وقت جلوی دیدگانم قرار نگرفتند. نه تنها دیدگان من بلکه باغبان پیر ما هم هیچ‌وقت پیری دختر را ندید که ندید، اگر پیری به سراغ دختر جوان آمده باشد.

دختر جوان رفت. چرا رفت؟ قلبش با کی رفت؟ کجا رفت؟ نه من می دانم و نه باغبان خمیده از روزگار. فقط این را می‌دانم که در یک روز گرم تابستانی وقتی که خورشید طلوع دوباره‌اش را جشن می‌گرفت، دختر و خانواده‌اش نبودند که تلالو نور خورشید را که از میان شاخه‌های جوان نهال‌هایشان راه باز می‌کرد تا زمین را گرم کند را ببینند. شبانه تمام وسایلشان را جمع کردند و پاورچین پاورچین رفتند به دور دست‌ها. درست یک هفته بعد از بگیر و ببندهایی که مردان کلاه شاپویی و کراوات زده به راه انداختند دختر بدون هیچ رد و نشانی در دنیایی که درست پشت دیورا‌های باغ دماوند می گذشت گم شد و دیگر هیچ وقت پیدا نشد که نشد. باغبان جوان ما هم پیر و چروکیده شد و کمرش هیچ وقت قد راست نکرد. از نهال‌هایی که از باغ دختر آمده بودند درست مثل بچه‌های نداشته‌اش نگهداری می‌کرد، تمامشان عزیز دردانه‌ی باغبان بودند و هستند. همه سرزنده و شاداب، قد برافراشتند و به طاق آسمان رسیدند. تمامشان شدند درختانی تنومند و قوی که در هر بهار، تابستان، پاییز و زمستان شاخه‌هایشان با میوه‌های درشت و  لذیذ سنگین می‌شوند و تمام جعبه‌های چوبی گوشه‌ی باغ را لبالب پر می‌کنند.

باغبان پیر ما که روزی جوان بود و عاشق، به غیر از تر و خشک کردن نهال‌های لیلی فراریش، هیچ دلخوشی دیگری در این دنیای بی‌احساس نداشت. چشم انتظار برگشت دوباره‌ی دختر جوان بود. در دلش هنوز امید برگشت دختر جوان را روز‌ها و شب‌ها آب می‌داد و کودش را به موقع می‌ریخت تا جان داشته باشد و نوری به قلب شکسته‌اش بتاباند. اما دختر هیچ وقت نیامد و باغ نهال‌های جوان را بی‌کس و کار گذاشت تا جنگلی بشود پر از درختان تنومند که میوه‌های از همه رنگش و همه طعمش غذای لذیذی باشند برای پرندگان آوازه‌خوان و رهگذرانی هفت پشت غریبه. رهگذرانی که می رفتند و برنمی گشتند درست مثل دختر که رفت و هیچ وقت نیامد.

درخت‌های سیب هم که یکی یک دانه بودند و عزیز دل باغبان پیر. هر بهار و زمستان سیب‌های درشت و آبدارشان از شاخه‌هایشان آویزان می‌شدند و با صوتی بی‌صدا پیر مرد را صدا می‌زدند. سال‌ها به همین منوال گذشت تا درخت‌ سیب گلاب، که درست در رو به روی من قد برافراشته بود، تصمیم گرفت تا از درون پوک و خشک شود. ریشه هایش سست شوند و شاخه هایش بی‌برگ و میوه. درخت سیب تنومند در یک شب سرد پاییزی سوخت و آتش به دل باغبان پیر انداخت و سردی در وجود یارش درخت سیب. بعد از آن شب درخت سیب بی‌جان و خشک درست وسط باغ دماوند ایستاد و آیینه‌ی دقی شد برای باغبان پیر ولی مرهمی نه‌چندان کاری روی دل شکسته و قلب زخم خورده‌ی یارش، درخت سیب.

گاهی غم با خودش همراه دیگری هم به مهمانی می‌آورد و آن هم خشم و غضب است. غم از دست دادن عشق، بادکنک تاب و تحمل را ترکاند. درخت سیب خشکیده درست مثل یک سوزن کوچک بود برای بادکنک تاب و تحمل باغبان پیر باغ دماوند. درخت سیب خشکیده درست مثل استخوان لای زخم هر روز درد بیش‌تری را روانه‌ی جان پیر مرد می‌کرد. پیر مرد شکست خورده بود و جلوی عشق سال‌های زندگیش سرافکنده شده بود. عشقی که نبود تا نظاره‌گر سرافکندگی پیر مرد باشد و هیچ وقت هم نیامد. همین شد که کله‌ی سحر به جان درخت سیب سرمازده افتاد و درست جلوی یار به زمین زدش و برای همیشه از روی زمین خدا محوش کرد. تنه‌ی سرما زده و خشک درخت سیب قطعه قطعه و طعمه‌ی شعله‌های آتش شد. آتشی که قلب‌های عاشقان را می‌سوزاند و خاکستر می‌کرد. تمام این کارها از قطعه قطعه کردن و آتش زدن درست در مقابل دیدگان درخت سیب انجام شد. درخت سیب، سبز و قوی اما دل شکسته و محزون فصل‌ها را پشت سر هم می‌گذراند و هر سال نسبت به سال پیش بار کمتری زمین می‌گذاشت. پیر مرد خشمگین و محزون هر روز با تبر درخت سیب را تهدید می‌کرد و با ترکه‌ای که از یارش به یادگار مانده بود به تن و ساقه‌هایش می‌کوفت. ضربه‌هایی که برای درخت سیب لذت بخش بودند و تهدید‌هایی که آرامش به جانش می‌انداختند شدند انگیزه‌ای برای این که بار کم‌تر و سیب بی‌رنگ و روتر و بی‌مزه تری به بار آورد.

اما امسال درخت سیب در سرمای جانسوز زمستان سنگ تمام گذاشت و به یاد یار از دست رفته‌اش سیب‌های بلورین به پیرمرد داد. سیب‌های شیشه‌ای که با هر تلالوی آفتاب می‌درخشیدند و خود نمایی می‌کردند. باید در خواب خوش زمستانی به سر می‌بردم ولی با درخشش‌های بی‌امان سیب‌های بلورین از خواب جستم و درست مثل باغبان پیر و تمام درخت‌های باغ به درخت سیب و سیب‌های بلورینش چشم دوختم. باغبان پیر آرام بود. آرام نردبان کوچکش را آورد و سبد به دست از آن بالا رفت. دانه‌دانه سیب‌ها را چید و در سبدها گذاشت. سبدهای سیب‌های بلورین را روی نیم تنه‌ی خشک باقی‌مانده‌ی درخت سیب سرمازده گذاشت. نردبان را با خودش به ته باغ برد و بعد…

بعد با تبر برگشت. خمیده بود. اما وقتی به پای درخت سیب رسید قد راست کرد. با هر دست پایین آمدنی تیغه‌ی تیز تبر را به تن ستبر درخت سیب می‌زد. درست بعد از یک ربع، درخت سیب افتاد. در آغوش شاخه‌های لخت و بی‌برگ من افتاد. پیر مرد، من را با درخت سیب افتاده تنها گذاشت و رفت. چشم‌هایش پر از اشک‌های شور بودند و قدش از روزهای پیش خمیده‌تر. وقتی داشت قدم‌های ضعیفش را روی برف‌های سفید می‌کشید بلند فریاد زد «اگر امسال هم بی‌بار باشی سرنوشتت همینی هست که می‌بینی». پیر مرد رفت و تا فردا صبح به باغ دماوند قدم نگذاشت. درخت سیب در آغوش من جان داد و فردا صبح با طلوع دوباره‌ی خورشید تمام سیب‌های بلورینش آب شدند و به جان نیم تنه‌ی باقی‌مانده‌ی یارش رفتند.

امسال بهار، زیباترین بهار باغ دماوند است. تمام درخت‌ها بالاپوش سبز به تن کرده‌اند و با شاخه‌های ستبر و سنگینشان و گنجشک‌های آوازه خوان، زندگی را به حرکت در آوردند. امسال بهار تنه‌ی خشک و سرما زده‌ی درخت سیب جوانه زده است و درخت سیب درست زیر پای من مدفون زیر سبزه‌های سبز بهاری به ثمره‌ی خودش و یارش چشم دوخته است.

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید