هفت خواهر - داستان - کوتاه - سحر دیانتی
عکس: نیویورک تایمز

احساس من در مواجهه با هر شئی کهن همیشه یک‌جور بوده. پوستم مثل سطح آبِ در حالِ جوش گرم می‌شود و کِش می‌آید و انگار ذهنم رویارویی‌ با تاریخ را باور نمی‌کند.

اولین‌بار که یک تخته قالی صفویه، آن تنِ بی‌جان ِخوابیده بر سطحِ سردِ فلزیِ خزانۀ موزۀ فرش، آن تنِ سرخ‌فام اما بی‌خون‌شده را دیدم، پوستم کِش آمد و جوشید. این دیدار بین قالی و من، در اتاقی با قفسه‌های فلزی و رنگ‌پریده اتفاق افتاد. در سکوت و با قدم‌های آهسته جوری که انگار نمی‌خواستم دیگر قالی‌های خوابیدۀ موزه را بیدار کنم، به‌ سمت خزانه آمده بودم و حالا در این اتاق انتظار می‌کشیدم تا مسئول موزه، قفسه‌ها‌ی خزانه را کنار بزند و من با دیدن قالیِ سرخ بازهم دویدن خون در پوستم را حس کنم.

وقتش رسید! مسئول موزه به‌نوبت قفسه‌های فلزی را باز کرد، پارچۀ سپید را از تنِ سردِ فرش کنار زد و بعد دوباره بست و در آخر صفحۀ فلزی را به عقب هل داد. در فاصلۀ کوتاه میان رفت‌وآمد سطح فلزی، چشم دواندم بر تن یکی از قالی‌ها. به پرزهای لاکی قالی نگاه کردم. قرن‌ها بی‌توجه به هیاهوی اطرافش آرام به‌خواب‌رفته بود. به ترنج سبزی که شبیه جنگلی متروک در میان قالی نشسته بود. به نقش‌مایه‌ها و شیرهای در حال دویدن، به پرنده‌های در حال اوج‌گرفتن و به شاخه‌های پیچانِ سطح سرخِ فرش خیره ماندم و به‌سکون فکر کردم. انگار کسی تصاویرِ پرتحرک قالی را با فشار دکمه‌ای برای ابد نگه داشته  بود. چشمم افتاد به فضاهای خالی، به حفره‌های جامانده بر قالی. چشم‌هایی که دیگر نبودند. بعد فهمیدم این حفره‌ها، پیش‌ترها، آن زمان که قالی حتماً در کف تالار یا کاخی جا‌خوش‌کرده بود و هنوز جان داشت، جای پرزهایش زر و سیم بود و حالا تنها حفره‌هایی بودند خیره به سقف خزانۀ موزه.

آن زیبای آرمیده پیش‌روی چشم‌هایم از گروه قالی‌هایی بود که به‌نام یک تاجر انگلیسی شهرت پیدا کرده‌اند، سالتینگ. کسی که خریدار این قالی‌ها با یک ویژگی مشترک بوده. قالی‌هایی با خط نوشته‌هایی از اشعار شاعرانی چون حافظ و جامی یا حتی شاعرانی گمنام. بیست‌وهفت تخته قالیِ درباری که دلم نمی‌خواهد «سالتینگ» بنامم. آن‌ها بیست‌وهفت خواهرند، بیست‌وهفت خواهر دورمانده ازهم که هرکدام جایی از این دنیا خفته‌اند، بر بستری سرد از آهن و پنهان در پستوهای موزه یا شاید در پیشگاه چشم‌های تماشاگران هر‌یک در شهری و سرزمینی. پاریس، لندن، میلان یا تهران فرقی نمی‌کند شیر‌ها همچنان بر قالی خوابیده بودند و گیاهان برای نفس‌کشیدن به هوای اطراف خود چنگ می‌زدند و جنگلِ متروک برای دویدن آهو بر تنش هنوز انتظار می‌کشید.

چشم‌ دوخته‌ بودم به‌‌جای خالی چشم‌هایش. دستی تن‌پوش سپید را بر قالی ‌کشید و صفحۀ فلزی را به‌جای قبلی‌اش بر‌گرداند و قالی باز در سکوت فرورفت. دلم می‌خواست فکر کنم که آن قالی، آن دخترِ در تاریکی، زمانی که دیگر هیچ‌کس در اتاق نیست با خود شعرهای حک‌شده بر پوستش را آرام زمزمه می‌کند.

در ذهنم باقی غزل حافظ که بر قالی، بافته نشده بود تکرار می‌شود:

چون شمع نکورویی در رهگذر باد است                                            طرف هنری بربند از شمع نکورویی

 

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید