هادی معیرینژاد نویسنده و روزنامه نگار متولد ۱۳۵۲ در تهران و فوق لیسانس جامعهشناسی است . او از سال هزار و سیصد و هشتاد تا امروز در نشریات مختلف به کار روزنامه نگاری در حوزه های فرهنگی _هنری و اجتماعی مشغول بوده است . معیرینژاد از سال ۱۳۹۵ با انتشار رمان ” هیتلر را من کشتم ” از نشر هیلا پا به عرصه ادبیات داستانی گذاشت “ویلای مروارید” از نشر داستان ، “ساعت باران” از نشر نیماژ ، “قطعات گمشده” و “خیال خام” و “سفر با اشباح شمالی” از نشر کتابسرای تندیس دیگر آثار وی در عرصه رمان است . از او مجموعه اشعار “انجمن بادهای بیسرزمین” از نشر داستان و “ما وارث تمام حواس پرتیهای جهان بودیم” از نشر مروارید نیز منتشر شده است.
کاتیا
گاهی اتفاقاتی برای انسان میافتد که اگر برای کسی تعریفش کنی باور نمیکند که این اتفاق حقیقی باشد، طرف پیش خودش میگوید لابد باز فیلم تخیلی دیده! اما وقتی به دههی پنجاه زندگی میرسی اتفاقاتی را از سر میگذرانی که بی شک میتواند برای بسیاری غیر قابل باور باشد. خوبی ادبیات این است که میتوانی آن اتفاق را در قالب داستانی بگنجانی و خودت را خلاص کنی.
من خیلی چیهایی را که نمیتوانستم برای دیگران تعریف کنم تبدیل به داستان کردهام . برای مقابله با فراموشی و ظلم به خاطراتی که امروز خاطرهی دوری هستند اما یک روز تنها حقیقت زندگی بودند که روح و منش امروزی ما تاثیر بسیار بزرگی از آنها گرفته است. درست مثل قصهی کاتیا؛ دختری که روزی دوستش میداشتم و تقریبا اولین عشق زندگیم بود.
حدوداً پانزده سال پیش برای فرار از روزمرگی و مردمی که تحملشان را نداشتم و هنوز هم ندارم به ساحل دنجی فرار کردم که پیش از انقلاب تا سالهای اواسط دههی شصت به همراه خانواده زیاد آنجا میرفتیم و بعدها لوکیشن خیالی یکی از داستانهایم شد؛ ساحل صبامحله ،جایی متروک و ناشناخته در ساحل خزر که نزدیک چمخاله بود اما آنقدر دنج و محلی بود که حتی تا امروز هم از سیل جمعیت مسافران و تخریبکنندگان محیط زیست شمال در امان مانده و خیلیها از اهالی خود گیلان هم نمیدانند کجاست.
عمو رشید مرده بود اما همسرش رکسانا خانم گرچه پیر و فرتوت شده بود هنوز ویلا را اداره میکرد. تنها پسرشان کاوه که از نوجوانی نزد عمهاش در رشت زندگی میکرد، گاهی به مادر سر میزد. ما هیچ وقت او را ندیدیم اما رکسانا خانم همان قدیمترها عکسهایش را به من نشان میداد و میگفت: «اینم پسر من کاوه». ده سالی از من بزرگتر بود و به نظرم جوان بسیار زیبایی بود. اما در حقیقت کاروبار رکسانا خانم بیشتر با گلنسا بود؛ زنی محلی که از همان چند سال قبل از انقلاب تا بعد از فوت عمو، کارهای ویلا را انجام میداد و دیگر مثل رکسانا خانم پیر شده بود اما روپا و قویبنیه مانده بود.
قسمتی از ساحل پر از جمعیت بود؛ جمعیتی که دور چیزی که تراکتور از درون دریا بیرون میکشید جمع شده بودند . تعجب کردم؛ وقت بیرون آوردن تور ماهیگیری نبود. با عجله خودم را به جمعیت رساندم . چند نفری را از قدیم میشناختم .”علیمدد خله” و “آقا نادر” پهلوان قدیم صبامحله را باز شناختم . از کنار علیمدد که رد شدم با خندهی عجیبی گفت: « هه هه هه….ما ما ما ماهی نیست…نا نا نا نارنجیه لامصب.» با همان خلگیریاش پیر شده بود؛ یک کودک عقب ماندهی پیر با موهای جو گندمی و جا به جا ریخته. یادم آمد که در ایام بچگی چه قدر از او میترسیدم.
«لامصب نارنجیه!» و دستهایش را سخت به هم میمالید. او را و خیل آدمهای ریز و درشت را که رد کردم دیدم تراکتور در حال بیرون کشیدن یک اتومبیل از دل دریاست . اتومبیل بدقلقی میکرد. چند نفر از جمله آقا نادر به آب زدند و با گرفتن گلگیر عقب اتومبیل سعی میکردند با کمک تراکتور آن را از تلهی ماسههای چسبان زیر دریا بیرون بکشند .
ته اتومبیل کاملا بیرون آمده بود یک فیات ۱۳۲ قدیمی نارنجی رنگ بود. نادر خان داد زد:« این ماشین دیگه مال کیه؟»
اتومبیل بالاخره از شر ماسهها خلاص شد و کامل بیرون آمد. همراه جمعیت کنجکاو که به سمت در ماشین هجوم بردند من هم جلو رفتم. یکی از محلیها با بیلی که در دست داشت به در فیات حمله کرد و با دو ضربه آن را باز کرد؛ حجم زیادی آب تیره مثل اینکه فیات استفراغ کرده باشد با شن و گل و لای بیرون ریخت و روی صندلی جلو جسدی بسته به صندلی با کمربند ایمنی، هویدا شد. تعداد زیادی از افراد کنجکاو محلی با دیدن جسد ترسیدند و با داد و فریاد متفرق شدند اما من و نادر خان و دو سه مرد دیگر جلو رفتیم .
روی صندلی، جسد زنی با بدن پلاسیده و شکلْ از دست داده چسبیده بود که انگار لباس عروس تنش بود .خود را با کمربند به صندلی بسته بود و انگار به سادگی مانند اینکه داخل تونلی شده باشد به درون دریا رانده بود و همانجا به فنا رفته بود.
یکی از محلیها گفت :«عروسه…عروس نداشتیم تو این سالا!»
علی مدد گفت: «عَ عَ عَ عروسه لامصب …مرده لامصب …وحشتناکه…خدااا!»
ناگهان همه متوجه او شدیم؛ دستهایش را خیلی محکمتر به هم میمالید، لبخندش غیرعادیتر و ترسناکتر شد بعد ناگهان شروع کرد به زدن خودش ؛ «لامصب …لامصب!»
نادرخان گفت : «عه… این کِی اومد اینجا؟ ببرینش عقب.»
چند نفر او را گرفتند و بردند عقب زیر یک تکدرخت رهایش کردند. و یکی از زنها که همراه خودش یک بقچه نان و پنیر داشت برایش لقمهای گرفت و داد دستش.
از غوغای علی مدد که فارغ شدم برگشتم و نگاهم را به جنازه دوختم؛ در گردنش یک گردنبند با طرح یک پروانهی طلایی خفته بر سنگ مربعی شکلی از جنس فیروزه دیده میشد . بلافاصله در مغزم چراغِ دیدن چیزی آشنا روشن شد .چند ثانیهای طول کشید تا مغزم در لابهلای خاطرات پنهان کرده، “مهتا” را بیابد؛ دختری که در همسایگی ویلای عمو رشید زندگی میکرد و من فقط چند بارکوتاه او را در یکی از سفرهایمان به آنجا دیده بودم، در بعد از ظهرهای خفقانزای آن تابستانِ صبامحله که سر بزرگترها را به خواب بعد از نهار دور میدیدم و از ویلا به قصد بازی بیرون میزدم.
پانزده–شانزده ساله و بلند بالا بود، ترکهای و کشیده. موهایش بلند و رها بود و طلایی. ساعدها، پشت گردن و قسمتی از زیر فکش را پرزهای ظریف و رنگپریده پوشانده بود که شاید فقط من با دقت مخصوص بچههای ده-یازده ساله متوجه آن میشدم. یک سارافون راهراه سفید و گلبهی تا بالای زانو پوشیده بود. زانوهایش زخم و پاهایش جابهجا کبود و زخم و زیل بود که نشان میداد موجود بیآرام و پر شر و شوریست. کلاً مثل یک اسب وحشی و رامنشده و سرگردان در دشت بود.
دفعه اولی که با او مواجه شدم ترس برم داشت چون من را در حین چال کردن یک سوسک شاخدار زیر ماسهها غافلگیر کرده بود.
«چی کار میکنی شازده؟»
«هیچ کار.»
وقتی که با ترس برگشتم زیباترین موجود عمرم را تا آن لحظه دیدم؛ موهای طلاییش در بادی که از سمت دریا میآمد هلهله میکرد و بویی شبیه به بوی نارنگی از پوست آفتاب سوختهاش متصاعد میشد .چشمهایش بین سبز بودن و قهوهایِ کمرنگ بودن، بلاتکلیف بود. همین لحظه برایم کافی بود که برای اولین بار عاشق شوم.
« حتی اگه دو مترم ببریش زیر ماسه دوباره میاد بالا. اینا اینطورین. از تهران اومدین؟»
« آره از تهران اومدیم مهمون عمو رشیدیم.»
نگاهی به درون ویلای عمو رشید انداخت و گفت: « کاوه نبود؟»
«نه.»
« اصلا تا حالا دیدیش؟»
در حالی که سعی میکردم با دادن اطلاعات دلش را به دست بیاورم گفتم: « کاوه اصلاً با عمو اینا زندگی نمیکنه رفته پیش عمهاش رشت.»
دختر چند ثانیهای براق به ویلا خیره شد و گفت: « همش تقصیر اون جادوگره.»
پرسیدم: « کدوم جادوگر؟»
با بیتفاوتی گفت: «ولش کن، بیا بریم یه چیز عجیب بخوریم.»
دنبال او راه افتادم . چابک و سبک بال بود و با پاهای برهنه انگار روی شنها پرواز میکرد. کف پاهای منِ بچهشهری حتی از روی دمپایی در حال سوختن بود اما او انگار روی صمغی بیرنگ و سرد میسرید. گردنبدی بلند در حین راه رفتن به بالای شکم و میان سینههای تازه بالا آمدهاش میخورد . ایستاد و گفت : «به چی نگاه میکنی؟»
معصومانه گفتم : «هیچی به خدا…به اون گردنبند.»
دستش را گرفت زیر چیزی که به زنجیر بلندش آویزان بود و آن را آورد به سمت من. پروانهای طلایی بر بستر سنگی فیروزهای بود.
« ببین چه قشنگه! به کسی نگیا، کاوه بهم داده.»
در عالم بچگی متوجه شدم میان او و کاوه سر و سری هست. در دلم از کاوه ناپیدا متنفر شدم.
کمی دیگر که رفتیم به محوطهای رسیدیم که پر از کاکتوس بود. با احتیاط رفت وسط آنها و به من هم گفت که با احتیاط پشت او بروم. چند کاکتوس بلند را که لااقل از قد من بلندتر بودن رد کردیم و در میان درد سوزندهی جابهجا فرو رفتن تیغ در دست و بالم ، رسیدیم به چهار پنج کاکتوس که میوههای انجیر مانند داشتند . یکی دو تا از درشتهایش را چید و داد به من. با تردید نگاهش کردم.
« مادرم گفته چیز نشسته نخورم، اسهال میشم.»
بیشتر از اسهال از سمی بودن آن انجیرهای عجیب میترسیدم.
با بیتفاوتی گفت: « بخور بابا بچه ننه!»
و دو-سه تا از میوهها را چپاند توی دهانش.
« راستی اسمت چیه؟»
« شاهین ….اسم شما چیه؟»
«اسم من کاتیاست اما به کسی نگو اگه کسی پرسید بگو با مهتا بودم.»
میوهها را خوردم و از طعم شگفتش تعجب کردم.
«چه خوشمزه است!»
« ولی زیاد نباید خورد دلدرد میاره . فردا دوباره بیا بریم تمشک بخوریم. اگه پسر خوبی باشی میذارم سوار تاب مخفی من بشی… اون تو، توی جنگل.»
و جنگل کنار ساحل را نشان داد که حتی در آن ساعت روز هم درونش تاریک بود. آب دهانم را قورت دادم و دعا کردم فردا هیچ وقت نرسد. اما فردا رسید و کنجکاوی و بوی نارنگی پوست تبدار کاتیا مرا مجبور کرد که دوباره سر بزرگترها را دور ببینم و ساعت سه بعد از ظهر از ویلای عمو رشید بیرون بزنم.
وقت بیرون رفتن رکسانا خانم که فکر میکردم خواب است چشمهایش را باز کرد و از روی صندلی گهوارهای چوبیاش پرسید: «کجا میری وسط این آفتاب و گرما؟»
گفتم: «نزدیک جنگل.»
«با کی؟»
می خواستم بگویم تنها اما از چشمهای روشن رکسانا خانم میترسیدم برای همین گفتم با مهتا.
رکسانا خانم گفت :« مهتا کیه؟ مهتا نداریم اینجا.»
«یه دختر محلی لاغر مال خونههای پشت اون جنگل.»
حقیقت و دروغ را به هم میبافتم که در عالم بچگی کاتیا را لو ندهم. هرچند که نمیدانستم برای چه.
رکسانا خانم همانطور لمیده بر صندلیاش گفت: «مواظب دخترای صبامحله باش خیلی شیطونن. نبره تو جنگل گمت کنه جواب پدر مادرتو نمیتونم بدما.»
گفتم: « نه مهتا دختر خوبیه.»
و بیرون زدم. در محوطهی بیرون ویلای عمو رشید و تا فاصلهای که تا دریا داشت مهتا را تشخیص دادم. دیگر به خودم تلقین کرده بودم اسم او مهتاست. حتی شاید بیشتر به او میآمد. دویدم به سمتش. همان لباس دیروزش را پوشیده بود و موهایش را به بالا جمع کرده بود.
قبل از جنگل یک معبر محلی بود که دو طرفش بوتهی تمشک بود و داخلش یک گله گاو محلی .خلاصه با هزار دردسر تمشک سیری خوردیم و البته دستهایمان هم پراز تیغ شد و پاهایمان را گزنه گزید. تنها به خاطر با مهتا بودن بود که این مخاطرات را تحمل میکردم.
به جنگل که رسیدیم با آنکه محیطش وحشتآفرین بود اما برای اینکه در معرض متلکهای مهتا قرار نگیرم بیدرنگ بین درختها جستم و از روی برکهها و جویهای کوچک که آب دریا توی جنگل به وجود آورده بود پریدم. ده دقیقهای توی جنگل تاریک پیش رفتیم، صدای دارکوبها و خنکی جنگل کمکم تنم را به لرز انداخته بود. خیلی تلاش میکردم تا مهتا متوجه لرزم نشود. خلاصه به تکهای از جنگل رسیدیم که آفتاب مثل یک لکهی روشن آن را متمایز کرده بود.
« اینم تاب مخفی من.»
به شاخهی یک درخت تنومند تابی بسته شده بود.
مهتا گفت: «این درخت هزار سالشه باورت میشه؟ مال زمان اسپهبدان گیلانه؟ چی میگم من؟! آخه تو چه میدونی اسپهبدان کیا بودن.»
از جهالت خودم رنج میبردم در حالی که نمیدانستم خیلی از بزرگسالان هم از اسپهبدان گیلان چیزی نمیدانستند.
مهتا روی تاب نشست و گفت تابم بده.
با آنکه پانزده- شانزده ساله بود اما مثل بچهها سر و صدا و ذوق میکرد. چند بار گفت محکمتر و من برای اثبات مردانگیام او را چنان هل میدادم که خیلی بالا میرفت و باد توی دامنش میپیچید. کنجکاوی پسرانهام گل کرده بود .تاب که آرام میگرفت به هوای هل دادن، انگشتانم را به پرزهای نرم و بیرنگ تیرهی پشتش میمالیدم. چند بار هم قلقلکش آمد. تاب را نگه داشت و گفت: «شیطون شدیا شاهین خان!»
بعد گفت: « اگه بتونی از اون درخت بالا بری و اون انجیر گنده رو برای من بچینی میذارم بوسم کنی.»
از تصور ماچ کردن او به وحشت افتادم و دو سه قدم عقب برداشتم .
« چیه؟ میترسی از درخت بالا بری یا از من میترسی؟» گفتم: « هیچ کدوم.»
دمپاییها را کناری پرت کردم و از درخت به سختی بالا رفتم. با آنکه به خودم اطمینان نداشتم اما انگار خوب بالا میرفتم . مهتا با آفرین و بارک الله گفتن مرا خر میکرد که بالاتر بروم. خلاصه به انجیر رسیدم وآنرا چیدم و برایش پرت کردم.
از درخت که پایین آمدم انجیر خوردنش تمام شده بود، صورت و لب و لوچهی کثیف از خوردن وحشیانهی انجیر را سمتم گرفت و گفت: « بیا یه ماچ گنده بکن که بعدا پشیمون نشی.»
چشمهایم را بستم ولرزان و برای اولین بار در زندگیم دختری به زیبایی او را بوسیدم. جای لبهایم را پاک کرد و گفت: «میدونی اگه کاوه بفهمه منو ماچ کردی چی کارت میکنه؟ با چاقو گوشاتو میبره، خیلی غیرتیه.»
وحشت برم داشته بود.
« میخوای به کاوه بگم؟ ها؟»
اما او دیگر هیچ وقت کاوه را ندید.
جماعت عروس پلاسیده را از صندلی فیات باز کردند و لای پارچهای برزنتی پیچیدند و با خود بردند سمت مسجد. من اما برگشتم به سمت ویلای عمو رشید. در راه از کنار علیمدد رد شدم.
تا مرا دید گفت:« اون عروسه کاتیا بود.»
نان و پنیر و سایه تکدرخت حالش را جا آورده بود و واضحتر و عاقلانهتر حرف میزد.
«چی؟»
«اون عروسه کاتیا بود. یادت نیست تو جنگل تابش دادی لامصب! ماچش کردی، بچه شهریِ لامصب؟!»
دوباره ذهنم روشن شد و برگشت توی جنگل، وقتی که مهتا را بوسیدم چیزی پشت بوتهها تکان خورد با ترس گفتم: « اون چیه؟ خرسه؟»
مهتا گفت: «خرس چیه دیوونه؟» بعد سنگی انداخت به آن سمت و گفت: « علی مدد! اگه به کسی بگی میکشمت، میدم کاوه گوشتو ببره.»
دوباره برگشتم به علی مدد. «آره یادمه.»
بعد بیآنکه منتظر سوالی از من بماند گفت: « فرهاد خان میخواست به زور شوهرش بده… داماده پیر بود لامصب، کچلم بود، بی ریختم بود، بدجنسم بود، پولدارم بود… من از پشت حصارا نیگا کردم. کاتیا نشست پشت ماشین نارنجی، گاز داد رفت از توی ساحل دریا تا بره پیش کاوه.»
با تعجب از او پرسیدم: « تو چرا به هیشکی نگفتی کاتیا غرق شده؟»
«آخه قبل سوار شدنش به من گفت علیمدد به کسی نگو وگرنه گوشتو میبرم. منم به هیشکی نگفتم… به خدااا!»
همین موقع گلنسا خانم ازبین جمعیتِ لب ساحل آمد سمت ما.
علیمدد گفت: « ننه! کاتیا رو در آوردن.»
در کمال تعجب فهمیدم علیمدد پسر گلنسا خانم است.
در میان صحبتهایم تا دم ویلا از گلنسا خانم پرسیدم: « چرا کاتیا رو به کاوه ندادن؟ مشکل چی بود؟»
گفت: «آخه پدراشون با هم دشمن خونی بودن.»
برای اولین بار چنین چیزی را میشنیدم پرسیدم: «چه طور؟ یعنی عمو رشید با کی؟»
گلنسا گفت: «داستانش طولانیه شاهین خان! یه راز خانوادگیه، اما خب دیگه چیزی ازش باقی نمونده. رکسانا خانم و نادیا خانم دو تا خواهر بودن؛ دخترای ماریا که لهستانی بود و به عنوان آوارهی جنگی آورده بودنش بندر پهلوی.
ماریا بعد از جنگ دیگه برنگشت لهستان با دختراش همین جا موند و بعد با پسر یه خان محلی ازدواج کرد. بعد هم همه با هم با کوچ از انزلی اومدن صبامحله. شوهرش حبیب خان چند سال بعدش مرد و خانوادهاش، ماریا و دختراش رو طرد کردن. اما ماریا سرسختی کرد، موند و یه شیرینی فروشی خیلی کوچیک تو صبا محله زد و شیرینیهای خیلی خوشمزه میفروخت. دو تا دخترش، نادیا و رکسانا، هم باهاش کار میکردن. فرهاد خان و رشید خان هر دو عاشق رکسانا شدن که هم بزرگتر بود و هم خوشگلتر بود اما عمو رشیدِ شما زرنگی کرد و رکسانا رو گرفت. فرهاد خان که نادیا نصیبش شده بود هیچ وقت عشق رکسانا خانم رو فراموش نکرد. بعد هم نادیا خانم که سر زایِ کاتیا رفت فرهاد خان غیظش بیشتر شد. تا روزی که فهمید کاوه و کاتیا همدیگه رو دوست دارن یه روز کشیکشونو کشید، لب دریا غافلگیرشون کرد و با اسلحهی شکاری به سمت کاوه شلیک کرد که به خیر گذشت و تیر از بیخ گوش کاوه گذشت. عمو رشید هم که چشمش از این فرهاد خان دیوونه ترسیده بود کاوه رو برای فراموش کردن عشق کاتیا فرستاد رشت پیش عمهاش… خلاصه که این دو تا عاشق به هم نرسیدن.»
به این جا که رسید مکثی کرد و ایستاد . من و علیمدد هم ایستادیم .گلنسا خانم کشوقوسی به خودش داد و کمری راست کرد و ادامه داد: «هیچ کس نمیدونه ها شاهین خان! فقط من و علیمدد این قضیه رو میدونیم که چندین سال بعد وقتی فرهاد خان میخواست کاتیا رو به زور شوهر بده، اون زد به دریا و خودش رو غرق کرد. همه مردم از جمله فرهاد خان فکر کردن فرار کرده اما….»
پرسیدم:« شما چرا به کسی نگفتی که غرق شده؟»
گلنسا خانم گفت: «خب برای اینکه به حرف علیمدد اطمینان نداشتم. منم فکر میکردم شاید علیمدد اشتباه کنه یا دروغ بگه و یه روزی یه خبر از کاتیا خانم برسه اما خب امروز که کاتیا رو از دریا در آوردن فهمیدم بچهم راست میگفته.»
علی مدد که به حرفهای ما گوش میداد گفت: « من دروغ نگفتم… من هیچ وقت دروغ نمیگم لامصبا!»