«نگونبخت کسی است که یادآوری خاطرات کودکی، هیچ چیز جز اندوه و ترس برایش نمیآورد .چه بینواست آن که چون به گذشته مینگرد، ساعتهای متمادی تنهایی را میبیند، در دالانهای دلتنگ و طویلی که دیوارهایشان را قفسههای دیوانهکنندهی کتابهای عتیقه پوشانده است؛ ساعتهای دیواری دهشتناک را میبیند، شامگهان، که درختان غولآسا و ترسناکِ تاک پیچان، شاخههای خمیدهشان را برفرازی نامتصور میرقصانند. چه سخی بود خداوند هنگامی که مرا برکت میداد- به من، من خیره، من ناامید، عقیم، متلاشی.»۱
و این آقای هوارد فیلیپس لاوکرفت هم سرگذشت عجیبی داشت و یا بگوییم سرگذشت عجیب و غمینی داشت. بیستم آگوست هزار و هشتصد و نود در پرویدنس ِ رود آیلند به دنیا آمد. پدرش ملوانی همهکاره هیچکاره بود که برای در آوردن نان زن و بچه (تنها بچهاش) به هر دری میزد. وقتی هوارد سه سالش بود، پدرش به جنون افتاد و در تیمارستان بستریاش کردند. پنج سال بعدش هم از دنیا رفت. میگویند قبل از مرگش حرفها و عبارات شوم و بیمعنی به هم میبافته.
پس از مرگ پدرش، لاوکرفت توسط مادرش، دو خاله و پدر بزرگش بزرگ شد. همهی اعضای خانواده با هم در یک خانه زندگی میکردند. پدربزرگش او را به مطالعهی بیشتر تشویق میکرد و در عین حال مطالعات وی را جهت میداد. کتابهای کلاسیک، کتب مورد مطالعهی لاوکرفت بودند؛ کتابهایی مثل هزار و یک شب و ایلیاد و ادیسه . اما این همهاش نبود. پدربزرگش او را با دنیای ماوراءالطبیعه آشنا میکرده است؛ برایاش قصههای وحشتناک گوتیکی، که سینه به سینه به خودش رسیده بوده، برای هوارد تعریف میکردهاست. البته مادر وسواسیاش بر این عقیده بودهاست که این داستانها پسرش را میترساند و اثری منفی بر روحیهاش میگذارد_ که به نظر میرسد درست هم فکر میکرده! هوارد، کودکی رنجور بود؛ اغلب مریض بود و در دورهی کودکیاش حداقل چند بیماری حاد را پشت سر گذاشت. مادرش او را از دیگران دور نگه میداشت و تا شش سالگی با او مثل دختران رفتار میکرد: به او لباسهای دخترانه میپوشاند و موهایش را بلند نگه میداشت. تا هشتسالگی به مدرسه نرفت و یک سال بعد از اینکه به مدرسه رفت او را از آنجا بیرون آوردند. خودش در طی دوران کودکی به مطالعهی علوم پرداخت و به علوم ستارهشناسی و شیمی شدیداً علاقمند بود.
مرگ پدربزرگش در سال ۱۹۰۴، تاثیر شدیدی روی زندگیاش گذاشت؛ یک دلیلش این بود که وضع مالی خانواده به شدت خراب شد. مجبور شدند به خانهی کوچکتری اسبابکشی کنند؛ این جابهجایی و ترک خانهی زادگاهش، هوارد را بسیار متاثر کرد بهطوری که یک بار قصد خودکشی داشت. در سال ۱۹۰۸، پیش از اینکه از دبیرستان فارغالتحصیل شود، به دلیل آنچه خودش «ضعف اعصاب» مینامید، دبیرستان را ترک کرد و هیچگاه فارغالتحصیل نشد. اگر چه در تمام طول عمر وانمود میکرده که دیپلم گرفتهاست.
افتاد به کتاب خواندن و زبانی که او با خودش حرف میزد را از کتابهای عجیب و غریب قدیمی کتابخانهشان یاد گرفته بود. زبانی در هم تنیده، عتیقه و در بسیاری موارد نامفهوم برای ذهن جوان او. شیفتهی نجوم بود و سعی کرد در نوجوانی راه خودش را به دانشگاه باز کند تا در این رشته تحصیل کند، اما نتوانست. هوش ریاضی کافی نداشت. بخش مورد علاقهاش در نجوم، نه معادلات مسیر حرکت ستارگان و سیارهها، که تخیل محو و مکنون در آسمان سیاه شب بود. چیزی که کسی برایش تره هم خرد نمیکند و ارزش مادی نداشت.
پس وقتی از ریاضیات ملالآور هم ناامید شد، به افسون رو آورد. اینطوری بود که آقای هوارد فیلیپس لاوکرفت شروع کرد به نوشتن، نوشتن و نوشتن. غرق شد توی تخیلاتش و رفت توی سرزمین ناشناختهی کاداث. با کلید نقرهای که در رویا پیدا کرده بود، با راهنمایش نارلت حطب، به همه جا سفر کرد و مثل سندباد بحری، با موجودات ناشناختهی دنیای رویا آشنا شد. در داستان سلفاییس میگوید:
«در آن رؤیا نام او کورینیس بود اما در جهان بیداری وی را با نام دیگری میخواندند. قابل درک بود که در رویا نام جدیدی داشته باشد؛ او واپسین نفر از خاندانشان بود و در میان میلیونها نفر ساکنِ بی تفاوت لندن تنها زندگی میکرد. بنابراین افراد زیادی نبودند که با وی سخن بگویند و هویت پیشینش را به یادش آورند. مال و املاک خود را از دست داده بود و به نحوهی زندگی مردمان پیرامونش اعتنایی نداشت. در عوض ترجیح میداد رؤیا ببیند و از رؤیاهایش بنویسد. آنهایی که نوشتههایش را نشانشان میداد به نوشته هایش میخندیدند. اینطوری شد که دیگر نوشته هایش را نزد خود نگاه داشت و نهایتاً بعد از مدتی به کلی از نوشتن دست کشید. هرچه بیشتر از جهان پیرامونش کناره میگرفت، رؤیاهایش شگفانگیزتر میشد و دیگر تلاش برای تشریح رویاها بر کاغذ کاملا بی فایده شده بود. کورینیس متجدد نبود و طرز تفکرش مانند سایر نویسندگان اطرافش نبود. در حالی که آنان میکوشیدند ردای آراستهی اسطوره را از تن زندگی در آورند و آنچه واقعیت نام دارد را در زشتی عریان خود به نمایش بگذارند، کورینیس تنها در پی زیبایی بود. آن وقتی که واقعیت و تجربه از رساندن او به زیبایی در ماندند، او زیبایی را در وهم و تخیل جست و اینچنین آن را کاملاً نزدیک به خود یافت، در میان خاطرات محو حکایات کودکانه و در رؤیاها.»۲
لاوکرفت همواره غم دوران طلائی کودکیاش را میخورد، وقتی که هنوز تخیل کردن نابهنجار نبود. هیچ کس پسربچهای رویاباف را به جرم خیالزده بودن در دارالمجانین بستری نمیکند. غم دورافتادگی از کودکی و دوران خیالانگیزش، بعدها تبدیل شد به ترس مواجهه با دنیای کثیف و زمخت روزمرگی و واقعیات. آرام آرام از آدمهای «معمولی» از «عوام» از «اکثریتِ روزمره» بدش آمد و نوعی ترس و انزجار در وجودش رشد یافت. چقدر صریح این احساس را در مقالهی معروفش «وحشت ماوراءالطبیعه در ادبیات» بیان میکند:
« ستایش حکایات مشتبهات مخوف، عموماً قلیل است چرا که ادراکش خوانندهای با سطحی از تخیل و قابلیت برای جدا شدن از زندگی روزمره را میطلبد. یعنی نسبتاً اندکاند کسانی که به قدر کفایت از افسون روزمرگیها رها باشند و بتوانند به محرکهای خارجی واکنش نشان دهند؛ عموماً داستانهای همان شعائر و وقایع معمولی (نهایتاً با قدری دستکاری پرسوز و گداز و عاطفی) هستند که در وهلهی اول به مذاق اکثریت خوش میآیند. پس طبیعتاً این حکایات معمول از موضوعات روزمرهاند که مصالح بخش عمدهای از تجربیات زندگی بشری شدهاند. لیکن، طبیعت حساسمان همیشه با ماست و گهگداری رگهای مرموز از تخیل به بیغولههای مبهم سرسختترین اذهان هم هجوم میآورند. این است که نه سفسطه، نه بازاندیشی و نه تحلیلهای فرویدی نمیتواند هیجان زمزمهای در دودکش بخاری یا در تنهایی جنگل را فوراً تسکین دهد. اینجا پای ملغمهای از الگوهای روانشناختی و کهنالگوها درمیان است. ملغمهای به واقعیت و به ریشهداری تمام الگوها و کهنالگوهای نوع بشر که به قدمت احساس پرستش و از بسیار جهات مربوط به آن است، و بخش عمدهای از آن به خاطر ارثیهی زیستشناختی ماست که موجب میشود قدرت سرشارمان را در برابر اقلیت خیلی مهم، هر چند نه لزوماً متعدد، از همنوعانمان از دست بدهیم»۳
و او همیشه خود را این اقلیت خیلی مهم میدید.
هوارد فیلیپس لاوکرفت در نوشتن تحت تاثیر آلنپو و لرد دانسنی بود. جایی میگوید:
« من دو دسته داستان دارم: داستانهای آلن پوئی و داستانهای دانسنیای؛ افسوس! پس داستانهای لاوکرفتی من کجایند؟»
اما علی رغم این گفتار فروتنانه، در ادبیات وحشت، اسم هوارد فیلیپس لاوکرفت، درست بعد از ادگار آلن پو، به عنوان دومین ارباب وحشت نقش بستهاست. ناگفته نماند که سومین ارباب وحشت (بله استفن کینگ معروف!) هم خودش را بسیار مرهون این جناب لاوکرفت میداند و جا به جا او را ستودهاست.
صد البته که لاوکرفت را مبدع ترسی خاص قرن بیستم میدانند: «وحشت کیهانی»۴. این جور به خصوص ترس قبل از لاوکرفت در ادبیات نبودهاست. ترس از خدایانی که در واقع موجوداتِ کیهانی هستند. این ایده بعدها زمینهساز بسیاری از آثار وحشت و غیر وحشت شد. کتاب «ارابهی خدایان»۵، فرنچایز «غارتگر»۶، فرنچایز «بیگانه»۷ و بسیاری دیگر از این دست همگی زاییدهی دستگاه وادیسیدهی ذهن هوارد فیلیپس لاوکرفت بود. خدایانی که هزارههاست خوابیده بودهاند و بشر را به خود رها کرده بودند و اینک بیدار میشوند تا انتقامشان را از نوع ملوثِ انسان بستانند. خدایانی که در واقع موجوداتی کیهانی از ابعاد بالاتر هستند.
همهی داستانهایش خوب و شکیل نیستند. بگذارید رو راست باشم، خیلی از داستانهایش اصلاً به لحاظ داستانی (و با از دیدگاه نقد فرمال) ناشیانه هستند. اما این همهی ماجرا نیست. اگر بخواهید از داستانهای لاوکرفت حظ بهره ببرید، باید عینک مزخرف نگاه فرمال را دور بیندازید؛ باید بتوانید مثل یک آدم نیمدیوانه به دنیا نگاه کنید؛ باید بتوانید مثل اقلیت متوهم و خیالزده از دنیای رویا و کابوسها لذت ببرید و آنقدرها در بند طرح داستان، شخصیتپردازی و همهی چیزهای خطکشی شدهی لازم برای داستانهای خوب نباشید. تخیلات وحشی لاوکرفت گاهی عنان متن را در دست میگیرند و وحشت چنان بر داستان حاکم میشود که طرح و نقشهی نقل سرگرمکننده، مثل قطعه یخی حقیر در گرمای تموز صحرای عربستان ذوب میشود. وقتی در کوهستان جنون، داستان توی مغاک چند هزارمتری کوه ناشناخته فرو میرود، دیگر هیچ چیزی کار نمیکند؛ نه هندسهی اقلیدسی جواب میدهد، نه علیت روایی داستان، نه استدلال چوبیِ ریزبینهای ملانقطی؛ آنجا از «هر طرف که رفتم جز وحشتم نیافزود» است. آنجا اسرار جهان را فاش میکنند و ابعاد نامتصور در ذهن محدود سه بعدی (نهایتاً چهاربعدی!) بشر بر ملا میشود. توی برآمدگیها فرو میافتی و از گودالها صعود میکنی و اگر بخواهی این تناقض را بفهمی دیوانه میشوی:
«بزرگترین موهبت دنیا –به نظر من– ناتوانی ذهن بشری در ارتباط دادن محتویاتش به همدیگر است. ما در جزیرهی آرام ِ بیخبری در میان دریاهای سیاه و بینهایت زندگی میکنیم؛ و این بدان معنی نیست که ما باید تا دوردستها دریانوردی کنیم. علوم، که هر کدام ضعفهای خودشان را دارند، تا کنون صدمات اندکی به ما وارد کردهاند؛ لیکن روزی فرا خواهد رسید، که از کنار هم گذاشتن پارههای نامرتبط معارف، آنچنان شهود ترسناکی از حقایق و نیز موقعیت رعبانگیز ما در بین آن حقایق ظهور میکنند، که ما یا بایست از این اکتشاف دیوانه شویم، و یا از روشنایی، به امنیت و آرامش عصرِ ظلمتِ جدیدی پناه ببریم»۸.
درونمایهی (تم) داستانها متفاوت است، اما میراث شوم و خدایان شر و نژادهای سخیفی که مذاهب شیطانی دارند جزو درونمایههایی است که بارها در داستانهایش تکرار میشود. مثل چارلز دکستروارد۹ که تسخیر تصویر شیطانی جدِّ خبیثش میشود، یا سایهی اینثموث۱۰ که قهرمان داستانش از نسل نژادی اساطیری در اقیانوسهاست. حتی در داستان احضار کطلحو۸ هم در واقع ارثیهی عموی قهرمانِ داستان، معمای شومی است که حل آن معما جان قهرمان را به خطر میاندازد.
اما من به شخصه فکر میکنم بهترین و شاید ترسناکترین کارش «کوهستان جنون»۱۱ باشد. داستانی که با ظهور پدیدههای شوم در یک کمپ دور افتاده در قطب جنوب شروع میشود و در بعدی غیرقابل فهم (تا حدی حتی سوررئال) به پایان میرسد. صحنههایی از پنگوئن سفید غول پیکری که در مغاک مهیب زیر کوه زندگی میکند به نظر نوعی از ترس مینیمالیستی و ابستره است که کوبریک در فیلم دو هزار و یک ادیسه فضایی۱۲ آن را به نمایش گذاشته است (در سنگی مکعبی که بسیار منفعل اما حضورش بسیار متحکم است و موجب حوادث عجیبی میشود.)
به جز از داستانهایش، هوارد فیلیپس لاوکرفت مبدع بسیاری از تخیلات موثر دیگر هم هست. نمیدانم چه اسم دیگری به آنچه خلق کردهاست باید داد، ایدههای تخیلی او آنقدر قوی هستند که بعضیهایشان هنوز هم محل جدالاند. مشهورترین این ایدهها کتاب شیطانی نکرونومیکن۱۳ است. بر اساس اطلاعات پراکندهای که در قصههای مختلف دربارهی نکرونومیکن گفته است میشود گفت اسم اصلی کتاب «العزیف» است کلمهای عربی به معنی زمزمه شبانه. این کتاب را عربی دیوانه به نام عبد الحضرت (لاوکرفت اسمش را عبدل الحضرت میگوید که به لحاظ قواعد عربی غلط است) نوشته شدهاست و مجموعهای است از اوراد شیطانی (گریموا) برای ارتباط با موجودات شرور و نامرئی. عبدل الحضرت به طرز فجیعی در بازار دمشق جلوی چشم همگان توسط نیروهای نامرئی قطعه قطعه میشود و از آن پس این کتاب گم میشود. تئودوروس پیلاتوس کتاب را در سال ۹۵۰ میلادی به یونانی بر میگرداند و نسخ محدودی از آن هنوز هم موجود است. این کتاب قطعا زادهی تخیل لاوکرفت است اما چنان ایدهی قدرتمندی است که بعد از مرگ لاوکرفت صدها نسخه از کتاب نکرونومیکن «یافته» شد! و به فروش رفت. بسیاری هنوز معتقدند لاوکرفت ایدهی تمام داستانهایش را از کتاب نکرونومیکن گرفتهاست. حتی شخصی بعد از مرگ لاوکرفت سعی داشت قبرش را نبش کند تا به نسخهی نکرونومیکن برسد!
به جز اینها لاوکرفت شهر تخیلی آرخام۱۴ را بنا نهاد و در آن شهر دانشگاه تخیلی میسکاتونیک را ساخت. ایدهی شهر آرخام بارها و بارها در ادبیات گمانهزن به کار رفت و از جمله میتوان به شهر گاتم۱۵ در فرنچایز بتمن۱۶ اشارهکرد که بسیار مرهون ایدهی آرخام است. مخاطب فارسی زبان با اساطیر ساختهی تالکین آشناست؛ اما خدایان اساطیری لاوکرفت هم در ادبیات جهان بسیار معروف هستند۱۷.
اقتباسهای سینمایی از آثار لاوکرفت نوعا بسیار ضعیف و حتی خندهدار هستند. به اعتقاد من حس کارهای او از جنسی نیست که بتوان آن را بصری کرد. در عوض، بسیاری از بازیهای ایفای نقش و گیمبوردها، همینطور بازیهای کامپیوتری هستند که به شدت آثار موفقی بوده و از روی داستانهای لاوکرفت ساختهشدهاند. خود من اولین برخوردم با داستان احضار کطلحو در یک بازی ایفای نقش بود که بر اساس اساطیر لاوکرفتی شکل گرفته بود و ترسی که در آن تجربه کردم بسیار جدید بود. اما اقتباسهای موسیقیایی از ایدههای لاوکرفت بسیار معروف و موفق هستند. احضار کتلهوی متالیکا۱۸ و کوهستان جنون تایگرلیلیز۱۹ از معروفترینهای این اقتباسها هستند. موسیقی شاید بسیار بهتر از جلوههای ویژهی کامپیوتری در فیلم قادر به انتقال آن حس ترس توام با یاس و اندوه باشد.
در پایان باید بگویم، خود لاوکرفت بیشتر از آنکه یک نویسنده باشد، یک «متخیل» بود. چیزی که هنوز ما برایش لغتی نداریم که به درستی مفهومش را بیان کنیم. لاوکرفت غرق در تخیلات مخوفش بود و در پایان خودش هم در این تخیلات حل شد. زندگیاش، احساساتش، نوشتههایش و افکارش همگی از او هیولایی طرد شده ساختند که به مانند نقطهای تکینه در معادلات لاینحل بشری باقی ماندهاست. بهترین مبین این حس شوم ترس از آنچه خودش به آن بدل شدهاست را در داستان خارجی میخوانیم جایی که میگوید:
«اما در کیهان، همانطور که تلخی وجود دارد، آسودگی هم هست؛ و آن آسودگی داروی فراموشی است. در منتهای دهشت آن لحظه، من فراموش کردم چه چیز مرا چنین ترسانیده است؛ انفجار خاطرات سیاه در آشفتگی شمایلی مشعشع محو شد. متوهم، از میان آن ستونهای مطِلَّسم ِمسَخَّر به نرمی و خاموشی در زیر ماهتاب گریختم. آن هنگام که به حیاط عمارت مرمرین رسیدم و بعد از پلهها پایین رفتم، دریافتم که درگاه سنگی بسته شدهاست. اما پشیمان نبودم؛ چرا که از آن قصر سالخوده و درختهایش متنفر بودم. اینک به همراه سایههای اهریمنی شوخ و صمیمی، بر بادهای منحوس میرانم؛ به هنگام روز، در گذرگاه ناشناخته و ممهور حدوث، کنار نیل، در میان مقبرههای نفر-کا گردش میکنم. میدانم که روشنایی را با من کاری نیست، البته به جز نور ماهتاب بر فراز سنگ قبر نب، همان طور که شادمانی را کاری با من نیست، مگر در ضیافت سرورآمیز نیتوکریس در اعماق هرم بزرگ. با این وجود، در میان آزادی و رهایش تازهام، هنوز تلخی بیگانگی را احساس میکنم.
زیرا اگرچه فراموشی، قدری آرامم میکند، همواره میدانم که در این میانه، یک خارجی هستم. یک خارجی در میان این قرن و در میان آنان که میپندارند انساناند. این را درست از زمانی دانستم که آن جرثومهی محبوس در قاب مطلا را لمس کردم؛ آن زمانی که انگشتم را دراز کردم و سطح صیقلین و نامعوج شیشه را لمس کردم»
پانویسها و مراجع
- “The Outsider”
لینک داستان در مجلهی سفید: «خارجی»
- Celephaïs
لینک ویکیپدیا مربوط به داستان: «سلافیس»
- Supernatural Horror in Literature
لینک مقاله در مجلهی سفید: «وحشت ماوراء الطبیعه در ادبیات»
- Cosmic horror
لینک ویکیپدیا مقاله: « cosmic horror»
- Chariots of the Gods
لینک ویکیپدیا مقاله:«ارابهی خدایان»
- Predator
لینک ویکیپدیا مقاله: «Predator Franchise»
- Alien
لینک ویکیپدیا مقاله: Alien Franchise»»
- “ The Call of Cthulhu“
لینک داستان در مجلهی سفید: «احضار کوتولهو»
- “ Charles Dexter Ward“
لینک ویکیپدیا مقاله: « The Case of Charles Dexter Ward»
- “ The Shadow over Innsmouth“
لینک ویکیپدیا مقاله: « The Shadow over Innsmouth»
- “ At the Mountains of Madness“
لینک ویکیپدیا مقاله: «At the Mountains of Madness»
- “ ۲۰۰۱: A Space Odyssey (film)“
لینک ویکیپدیا مقاله: «۲۰۰۱: A Space Odyssey (film)»
- “Necronomicon“
لینک ویکیپدیا مقاله: « Necronomicon»
- “ Arkham“
لینک ویکیپدیا مقاله: «Arkham»
- “ Gotham City“
لینک ویکیپدیا مقاله: «Gotham City»
- “ Batman“
لینک ویکیپدیا مقاله: «Batman»
- “ Cthulhu Mythos“
لینک مقاله در سفید: « دائره المعارف اساطیر کثلهو»
- “ Metallica – The Call of Ktulu“
لینک موسیقی در یوتیوب: « The Call of Ktulu »
- “ The Tiger Lillies and Alex Hackes – Mountains Of Madness“
لینک موسیقی در یوتیوب: « Mountains Of Madness »
[…] رمان بند دیوان از بهزاد قدیمی همینگونه است. میتواند شما را وادار کند تا […]
بی شک پیام خودم هم اشکال دارد
می دانم
ولی نوشتن مقاله و گذر از
غربال ویراستار
فرق دارد با نظرنویسی
عزیز جان سلام
تکههایی که از کتاب های
لاوکرفت هست
ترجمه کیه؟
چرا اینقدر بد اینقدر سنگین و سخت هضم
مطلسم و مسخر و…
و اینکه جناب قدیمی متخیل چیه دیگه
استفاده نادرست و کارشناسی نشده از واژگان عربی
نشانه درک نادرست از زبان عربی و فارسیه
و آسیب به زبان فارسیه
خیال باز
خیال ساز
پندارگر
خیالکار و…
متن خودتون هم پر از ایراد است
ویراستار تا جایی می تواند کمک کند اما مهم توانایی خودتان در بکارگیری زبان فارسی است
هیچ چشمی روی کلمه های شما نگاهکی هم نمی کنه
چه برسه به ریزشدن و درست کردن خرابیها