سوء تفاهم
ماشه را که میکشم دستانم میلرزد، نمیدانم تیر چه مدت باید راه برود و چند دور باید درون جان لوله بچرخد تا روی موهای شقیقهام احساس شود. ماشه را که میکشد لرزش دستانش تمام میشود. تیر به سرعت هر چه تمامتر از آن سوی شقیقهاش، یک مشت خون را برمیدارد و میچسپاند بالای آینهای که برای عروسیشان از چهارراه مخبرالدوله خریده بودند. تیر را که روی موهایم حس کردم، چشمانم باز ماند روی شمعدانهایی که کنار آینه روی کنسول گوشه اتاق چیده شده بود. غبار را میتوانستم به راحتی روی آینه ببینم. به پهلو افتادم روی زمین. یک دسته قرمز، مثل پاندول داشت از روی دیوار بالای آینه، سر میخورد و میآمد به سمت آینهای که غبار گرفته بود. وقتی افتاد روی زمین، آن طرف شقیقهاش که گلوله از آن خارج شده بود، محکم خورد روی سرامیک و خیلی زود سرامیک از سفیدی تمام شد. چند لحظه بعد سرش داشت درون یک دایره قرمز شنا نمیکرد. بوی خون بلند شد، ایستاد و در مسیر بادی که از درون پنجره بسته شده نمیآمد. تند تند دوید به سمت عکس عروسیشان که بغل شمعدانها درون یک قاب نقرهایرنگ قرار گرفته بود. عکس، زن و شوهر جوانی را نشان میداد که داشتند با انگشت عسل توی دهان یکدیگر قرار میدادند. بالای سفره عقد ایستاده بودند. جمعیت هی کل میکشیدند و هی دست میزدند. خواهر داماد به همراه یکی از خواهران عروس در کنارشان معلوم بود. فیلمبردار صدایشان کرد و گفت به دوربین نگاه کنید! چشمم روی سفره عقد داشت چرخ میزد. سفره را خودم چیده بودم. با وسواس زیاد. داشتم یک بار دیگر چک میکردم همه چیز سر جایش است و هیچ چیز کم نیست. من و همسرم آن طرف سفره درون یک قاب طلایی به هم چسپیده بودیم و من داشتم اینور آنور را نگاه میکردم. شمعدانها یکیشان فرو رفته بود در قلب من و آن یکی تا زیر گردن همسرم بالا آمده بود. آینه را که نگاه کردم دیدم اندکی خاک رویش نشسته است. فیلمبردار گفت به دوربین نگاه کن. فکرم از خاک روی آینه که پاکش نکرده بودم بریده شد و سرم را بلند کردم جلوی دوربین. فلاش زده شد. سرم را دوباره سمت آینه بردم. انگار مضطرب بود. هی آینه را ورانداز میکرد. نمیدانم درون آینه داشت دنبال چه چیزی میگشت. اینها را فیلمبردار درون ذهنش با خودش میگفت و زاویه دیدش جوری بود که نمیتوانست خاک روی آینه را ببیند. خون از روی سرامیک سر خورد و رفت زیر قاب عکس نقرهایرنگ که محمد برایشان خریده بود. محمد دوست دانشگاهیاش بود و آنقدر در یک روز پاییزی، خیابان امیرآباد شمالی را بالا و پایین کرد تا با وسواس، این قاب را انتخاب کرد، بیآنکه بداند روزی بوی خون تا زیر پایههایش بالا خواهد رفت. قاب نقره ایرنگ بغل یک قاب بزرگتر نشسته بود که چشمانم به آن افتاد. آنقدر خیابان امیرآباد را بالا و پایین کردم خسته شده بودم. فکر میکنم هیچ چیز سختتر از انتخاب یک کادو نیست. برای اولین بار بود که بعد از عروسی به خانهشان میرفتم. برایم مهم بود چیزی بخرم که هر دو خوششان بیاید. قشنگ بود؛ نقرهای رنگ. احساس کردم رنگ مد سال است. میتوانست هر دو نفرشان را در خودش جای دهد. سریع رفتم داخل. قاب درون کادو پنهان شد و رفت درون یک ساک مقوایی مشکیرنگ. قاب را که درون پاکت مشکیرنگ گذاشتم رو کرد به من و گفت: ببخشید آقا، میشه پاکت مشکی رو عوض کنید؟ از مغازهدار خواستم پاکت مشکیرنگ را عوض کند. فکر کردم شاید شگون نداشته باشد. مغازهدار با متانت خاص پاکت قرمزرنگ را جایگزین کرد. از مغازه بیرون آمدم و یک ماشین دربست گرفتم به طرف منزلشان. محمد که این کار را کرد با خودم داشتم فکر میکردم. خوشم نیامد. محمد را برگرداندم درون مغازه. محمد از مغازهدار عذرخواهی کرد تا پاکت مشکیرنگ را عوض کند. مغازهدار گفت متأسفانه همین یک رنگ را دارم. محمد کادو را با پاکت مشکی گرفت و از مغازه خارج شد. یک ماشین دربست برایش گرفتم و راهیاش کردم منزل دوستش. قاب را که داد دستم تشکر کردم و دادمش به همسرم تا کادواش را باز کند. محمد گفت: «ببخشید خیلی ناقابل است. سلیقه یک آدم مجرد است». همسرم کادو را از درون پاکت مشکیرنگ بیرون آورد و زیر صحبتهای محمد باز کرد. صدای پارهشدن کاغذ کادو با بوی خونی که روی سرامیکها پخش شده بود زیر چشمان بستهشدهام جابهجا شد. کادو که باز شد سعید آرام رفت سمت اتاق خواب. آلبوم را برداشت. میهمانان با لباسهای رنگارنگ میان ورقهای بزرگ آلبوم قرمزرنگ دراز کشیده بودند. پدرم با آن موهای کمپشت سفیدش که کتی قهوهایرنگ به تن داشت و داشت پیشانی همسرم را میبوسید. مادرم با قد کوتاهش انگار درون آلبوم هم داشت به فامیلهای عروس چشمغره میرفت. خواهرانم با آن صورتهای بزک کرده. برادرم با همسرش و بچههایش که حالا بزرگ شدهاند. پدربزرگ همسرم با آن جلیقه. مادر و پدر همسرم که خستگی صورتشان لای چسب آلبوم خراب شده بود و دیگر دیده نمیشد و…. همه همه را ورق زدم تا به آن عکس رسیدم. شیشه آلبوم را کشیدم بالا و عکس را در آوردم گذاشتم درون قاب که پیچهایش به سختی باز شد.
لپتاپ روی سینهام سنگینی میکرد و ذهنم داشت چند دقیقه آینده را نگاه میکرد. در اتاق را که باز کردم سعید خوابیده بود روی یک مشت تاریکی و دیده نمیشد. چراغ را که روشن کردم سعید خوابیده بود زیر یک مشت روشنایی و دیده میشد. لپتاپ روی سینهاش بود و تا چراغ روش شد چشمانش را بست. در را محکم کوبیدم بههم. آینه روی کنسول که کمی خاک گرفته بود روی پایههایش لرزید، اما نیفتاد. به حرفهایی که چند دقیقه پیش بهش میزدم فکر نکردم. بلند بلند ادامه دادم: «هر کاری دلت میخواد بکن. همینه که هست. اصلا هرچه که فکر میکنی درسته». خیلی وقته که این اتفاق افتاده. جملاتم رو نمیتونستم جمع کنم. خودم هم نمیدونستم چی دارم میگم. وقتی دیدم راحت تو اتاق خوابیده بعد از این همه جروبحث و تهمت و افتراء، داره با لپتاپش ور میره. حسابی کفرم دراومد. بلند بلند داد میزدم و در حالی که مانتو میپوشیدم سعی میکردم روی اعصابش راه برم تا کمی سبک بشم. برام مهم نبود که این چیزهایی که میگم حقیقت داشته باشه یا نه. فقط میخواستم اعصابش رو خرد کنم. هرچه فکر میکردم نمیتوانستم بفهمم چطور به خودش اجازه میده این همه توهین به من بکنه. به این که فکر میکردم جریتر میشدم و چرت و پرتهای بیشتری میگفتم. مانتوش را که پوشید سوئیچ را برداشت و محکم در را به هم کوبید. خاک که متعجب روی آینه نشسته بود نگذاشت آخرین تصویر شفاف درون آینه منعکس شود. در محکم بسته شد. آینه با خاکش لرزید. از روی بالکن وقتی دیدم از پارکینگ خارج شد لپتاپ را خاموش کردم. اسلحه را برداشتم. حرفهایش داشت عذابم میداد. این همه زحمت، این همه تلاش، این همه صداقت یکباره شکست و ریخت روی دستانم که صورتم را بغل کرده بود. بوی خون رفت تا زیر قاب عکس عروس و داماد که داشتند عسل در دهان همدیگر میگذاشتند. هنوز داشتم به خاک اندک نشسته روی آینه فکر میکردم که فیلمبردار صدایم زد: «شاهدوماد حالا نوبت عسله». ملت انگار علی دایی به عربستان گل زده باشد، دست زدند و کل کشیدند. مادر همسرم زیر لباس بلند مشکی که با پولکهای نقرهای تزئین شده بود، شیشه عسل را درون سینی طلاییرنگ برایمان آورد. کاسه عسل گرمی دستانم را که حس کرد، بلند شد و تا زیر صورتم خودش را بالا کشید. جمعیت متداوم دست میزدند. همسرم انگشت سبابهاش را با وسواس تمام تا بند اولش کرد درون عسل و گذاشت درون دهانم. چیک. یک گوله نور دور سرمان را روشن کرد. عسل را که روی زبانم حس کردم به شیطنت، گاز کوچکی از انگشت سبابه همسرم گرفتم. چشمم ناخودآگاه به آینه چیدهشده روی سفره عقد افتاد که خاک اندکی رویش نشسته بود و نگذاشت صورت همسرم را درونش به خاطر آورم. عسل را که مزهمزه کردم، یک لحظه بوی خون گرم پیچید درون دماغم. داشت حالم به هم میخورد. احساس بدی زیر پوستم جمع شد و آرام رفت تا زیر ابروهایم. ابروهایم که جمع شد انگشتم زیر دندانهای زیبای همسرم داشت عسل بخوردش میداد. بوی خون گیجم کرده بود. فکر کردم خون دماغ شدهام. داشتم به دستمال کاغذی فکر میکردم که صدایی گفت: چیک چیک. بوی خون زیر دستهای میهمانان که روی هم کوبیده می شد گم شد. حالا خون تا زیر عکس عروس داماد رسیده بود، داشت بیشتر پیش میرفت. سعید افتاده بود کف اتاق. خون سردشده داشت روی سفیدی آن همه سرامیک سرد خشک میشد. چشمانش باز بود و انگار داشت تصویر مرگش را در آینه نگاه میکرد. صدای شیون همسرش میخورد به سقف و آوار میشد روی جسد سعید. همسایهها اینور و آنور میرفتند. چند نفر محکم همسرش را گرفته بودند تا به جسد نزدیک نشود. صدای آمبولانس درون کوچه میدوید و با صورت محکم میخورد به در آبیرنگ آقای ملکی و از آن سوی کوچه بنبست، خارج میشد. نور قرمزرنگ آمبولانس میآمد روی پرده مشرف به کوچه و نمیآمد. دوباره میآمد، دوباره نمیآمد و هی تکرار میشد. برانکارد را که درون آینه دیدم بلند شدم در بالکن را باز کردم و رفتم روی تراس. ماشین به سرعت از پارکینگ خارج شد. لپتاپ را برداشتم. خاموشش کردم. بلند شدم. راه رفتم. رفتم تا آشپزخانه. برگشتم. رفتم دوباره خوابیدم روی تخت. نگاهی به هفت تیری که زیر سرش بود کردم. چراغ را بدون اینکه روشن کنم دیدم روی یک مشت تاریکی خوابیده است. دلم نیامد بیدارش کنم و کلت را بدهم دستش. لپتاپ را روشن کردم. به آینه خاکگرفته روی کنسول که نگاه کردم تصویر عروس و دامادی را دیدم که دارند درون دهان هم عسل میگذارند. ظرف عسل تا زیر صورتشان بالا آمده بود. ابروهای داماد در هم رفته، انگار اخم کرده باشد، روی نگاه خندان عروس عکس شده بود. لپتاپ که بالا امد یک صفحه ورد(Word) باز کردم و شروع کردم به نوشتن:
ماشه را که میکشم دستانم میلرزد. نمیدانم تیر چه مدت باید راه برود و چند دور باید درون جان لوله بچرخد تا روی موهای شقیقهام احساس شود…