داستان کوتاه ملیحه
داستان کوتاه ملیحه

ملیحه

نشسته بودم زیر یکی از زمین‌های تهران که با چند تا صندلی لهستانی، چند فنجان بوی قهوه و یک عالمه دود سیگار، داشت ادای کافی‌شاپ‌های دهه پنجاه رو در می‌آورد. نصف صورت همفری بوگارد، جوانی‌های آل پاچینو، موهای سفید شاملو با چند خط شعر که برای جوانی‌های آیدا سروده شده بود، چهره خسته فروغ! چند کارگر نشسته روی میله‌های آسمانخراشی در نیویورک، چند تصویر یادگاری از شجریان و چند عکس دیگر که نمی‌شناختمشان، کج و معوج چسپانده شده بود روی دیوار‌های گچیِ رنگ شده. پیانو فاخر مشکی رنگ واکس زده، با اینکه نبود، یکی از آهنگ‌های معروف را با نوازنده‌اش همراهی می‌کرد. نوازنده نشسته نبود روبه‌روی در و انگشتانش روی صفحه پیانو، تند‌تند راه نمی‌رفت و با ریتم نت، پایش را بالا و پایین نمی‌کرد. بوی قهوه داغ، سرپا ایستاده بود و هر از گاهی می‌رفت تا جلد کتاب‌های قدیمیِ قرار‌گرفته شده در قفسه روبه‌رو، بعد می‌ایستاد و اندکی از طعم تلخش را می‌چسپاند روی کتاب، چند کلمه از نوشته‌های داخلش را بر‌می‌داشت و می‌آورد بین فضای دلتنگ کافه، نزدیک سیگار‌هایی که داشتند هوای اتاق را می‌سوزاندند، پخش می‌کرد.

کافه پر بود از صدای سکوتی که آرام روی میزها سرو می‌شد و همهمه‌های که اصلا نبود. ملیحه آمد روبه‌روی هیچ‌کس روی یکی از همین صندلی‌های لهستانی لم نداد. ایستاد. شال گردنش را باز کرد و آرام گذاشت روی میز. میز به عطر گردن ملیحه آغشته شد و همه ملیحه را نفس کشید. ملیحه چترش را تکان داد. چند قطره باران تمام شده، ریخت روی هوا و آرام پراکنده شد روی موازیک‌های کف کافی‌شاپ که اصلا سفید نبود. بوی باران و خیسی ابرهای زمستانی که چسپیده بود روی گوشه‌های یقه ملیحه، فضای گرم کافی‌شاپ را برد تا خیابان سرد جمهوری و برگرداند. چند سر کنجکاو برگشت سمت ملیحه بی‌‌آنکه هیچکدام‌شان، نگاه ملیحه را به خود جلب کند. ملیحه نشست، دستانش را از دستکش خالی کرد و دستکش خالی شده از پوستش را گذاشت روی میز. کیفش را باز کرد و یک جلد کتاب چهل یا پنجاه صفحه‌ای سفید رنگ را که عکس یوزپلنگی در حال دویدن رویش تصویر شده بود، بیرون آورد. ده صفحه اول تند تند ورق خورد. کتاب را خوانده و نخوانده به پشت برگرداند روی میز و صورتش را انداخت روی کف دستانش.

حالا کف دستان ملیح ملیحه، پر شده بود از یک عالمه غم و بغض و گریه و اخم و دلتنگی و سنگینی سر و بینی یخ زده قرمز و گونه‌های استخوانی و ابروهای کوتاه کم پشت و چشمان بیرنگ و لب‌های ترک خورده‌ی خط خطی. این همه‌ی ملیحه بود که اصلاً دیده هم نمی‌شد و من داشتم حدس می‌زدم! چند لحظه همان‌طور مکث کرد. بعد دست انداخت درون کیف. سیگارم را از داخل کیفم برداشتم، فندک بلند شد و سیگار شروع کرد به تمام‌شدن. تند تند چند تا کام گرفتم. هوای گرم کافی شاپ داشت می‌سوخت و بعد از گذشتن از فیلتر مارلبروی فیلتر پلاس، می‌رفت روی دردهایم! یکی دوتا که نیست لعنتی! کتاب را گرفتم دوباره توی دستم. اولش را تند تند ورق زدم. روی پیشانی‌ام انگار مار راه می‌رفت و ابرو‌هایم را توی صورتم جمع می‌کرد. کدام صفحه بود؟! چندتا ورق جلوتر رفتم. اینجا بود گمان می‌کنم. خواستم شروع کنم به دوباره خواندن. یک مشت نفس سرد درون سینه‌ام گیر کرد. نه می‌توانستم فرو ببرمش و نه می‌توانستم به بیرون پرتابش کنم. بی‌آنکه در آبی فرو رفته باشم و یا طنابی دور گردنم باشد داشتم مزه مرگ را درون سینه‌ام می‌چشیدم. چند میز آن طرف‌تر، جوانی با موهای جوگندمی نشسته بود روبه‌روی هیچ‌کس و داشت با خودش حرف می‌زد. هر از گاهی سرش را می‌چرخاند به این‌طرف و آن‌طرف، دستانش را فرو می‌برد لای موهایش، قهوه‌اش را بلند می‌کرد تا امتداد صورت من، و به اندازه چند سی‌سی از قهوه می‌خورد. حدوداً چهل ساله به نظر می‌رسید. با خط و خطوطی نامنظم روی پیشانی و چروک‌های محدودی دور چشم. انگار داشت چیزی می‌نوشت. نگاه را دوخته بود به هیچ جای کافه، چند میز آن طرف‌تر از میز من. سرش را که بلند می‌کرد، چشمانش هوای بین میز من را می‌شکافت، با بوی قهوه قاطی می‌شد، از لای دود سیگارم در هاله‌ای از غم، عرض میزم را طی می‌کرد، می‌رفت تا انتهای کافه و کوبیده می‌شد به تابلوهای روبه‌رو که کج و معوج روی دیوار نصب شده بود. نصف صورت همفری بوگارد، جوانی‌های آل پاچینو، موهای سفید شاملو با چند خط شعر که برای جوانی‌های آیدا سروده شده بود، چهره خسته فروغ! چند کارگر نشسته روی میله‌های آسمانخراشی در نیویورک، چند تصویر یادگاری از شجریان و چند عکس دیگر که نمی‌شناختمشان، کج ومعوج، چسپانده شده بود روی دیوار. از صورتش زیاد چیزی دستگیرم نمی‌شد. هیچ حسی در اطراف میزش پخش نشده بود. روی میز، یک خودکار، یک چتر عصایی تکیه داده شده به پشت صندلی، یک لیوان قهوه که هر از گاهی بالا و پایین می‌شد، چند برگ کاغذ و یک کیف دستی مشکی‌رنگ، تمام آن چیزی بود که از مرتضی می‌دیدم. شلوار جین مشکی‌اش هم از زیر صندلی لهستانی دیده می‌شد که با یک پیراهن دکمه دار اسپرت زغالی‌رنگ ست شده بود. سرم را که عقب‌تر می‌بردم گوشه بوت مشکی رنگ هم از زیر صفحه میز دیده می‌شد. روی پیشانی‌اش چند تا چروک بگی‌نگی عمیق وجود داشت. درست مثل کاغذهای قدیمی امتحانی! قهوه‌اش را می‌خورد، به روبه‌رو نگاه می‌کرد، قهوه‌اش را پایین می‌آورد، به روبه‌رو نگاه می‌کرد، دوباره قهوه‌اش را می‌خورد، به روبه‌رو نگاه می‌کرد و شروع می‌کرد به نوشتن. کتابم را باز می‌کنم. کتاب را که باز کرد دوباره شروع کرد به خواندن. به سیگارکشیدن. به پرت‌کردن دردهایش دورن ابرهای بالای میز! ملیحه چند خط از کتاب را خوانده و نخوانده، جمع کرد درون چشمانش، نفس عمیقی کشید و خیره شد به هوای دم‌کرده‌ی اتاق. چشم‌های زیتونی‌رنگش را برگرداند سمت موهای قهوه‌ای‌رنگ من. دوباره نفس کشید. من دوباره نفس کشیدم. او دوباره نفس کشید. من دوباره نفس کشیدم. یک لحظه نه! راستش را بگویم اصلاً مکث نکرد. چشمانش را برگرداند. کتاب را برداشت و گذاشت توی کیفش. سیگارش را مچاله کرد در زیرسیگاری چوبی وامانده‌ی کثیف و هزار دود اندود. دستکشش را برداشت، وسایلش را جمع کرد و بی‌آنکه دوباره نگاهم کند رفت سمت صندوق. صدای کیف ملیحه حالا تمام حجم کافی شاپ را پر کرده بود. صدای کارت ملیحه از کیفش بلند شد و کشیده شد درون دستگاه! رمز کارت ملیحه بین دست‌های صندوق‌دار و دستگاه کارت خوان بود که ملیحه از در بیرون رفت و قدم‌زنان، خیابان منتهی به جمهوری را زیر بارانی که دیگر نمی‌آمد به انتها رساند. هنوز سر جمهوری نرسیده بود که شروع کردم به نوشتن.کاغذهای قبلی را پاره کردم. بعد فشارشان دادم بین مشت‌هایم و شروع کردم:

نشسته بودم زیر یکی از زمین‌های تهران که با چند تا صندلی لهستانی، چند فنجان بوی قهوه و یک عالمه دود سیگار، داشت ادای کافی شاپ‌های دهه پنجاه رو در می‌آورد. نصف صورت همفری بوگارد، جوانی‌های آل پاچینو، موهای سفید شاملو با چند خط شعر که برای جوانی‌های آیدا سروده شده بود، چهره خسته فروغ! چند کارگر نشسته روی میله‌های آسمان‌خراشی در نیویورک، چند تصویر یادگاری از شجریان و چند عکس دیگر که نمی‌شناختمشان، کج و معوج چسپانده شده بود روی دیوارهای گچیِ رنگ‌شده.

داستانی از کاوه علیزاده

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید