فریدریش_دورنمات
دورنمات به تعبیر کهن ادیبی جامع‌اندیش است. فلسفه، ستاره‌شناسی،‌ اسطوره‌پژوهی و تعهد اجتماعی از پایه‌های اندیشه و منش اویند و به آثارش رنگی می‌بخشند که شاید بتوان در نگاهی بینافرهنگی آن را دیدی خیامی خواند.

از طنز و توهم

آنچه می‌خوانید، متنی است از محمود حدادی درباره اهمیت و جایگاه طنز در ادبیات آلمانی‌زبان که به پیوست آن، سخنرانی فریدریش دورنمات هنگام دریافت جایزه بوشنر، بالاترین جایزه ادبی آلمان، نیز ترجمه شده است. فریدریش دورنمات در ایران نویسنده شناخته‌شده‌ای است و تعدادی از آثار او به فارسی منتشر شده‌اند. حدادی پیش‌تر خاطره‌نگاری‌های او با نام «هزارتو»، داستان بلند «مرگ پوتیا» و رمان تمثیلی و طنزآمیز «یونانی خواستار همسری یونانی» را به فارسی منتشر کرده بود. سخنرانی فریدریش دورنمات هنگام دریافت جایزه بوشنر، متنی فشرده اما حائز اهمیت است. گئورگ بوشنر، نویسنده و پزشک و حقوق‌دان و مبارزی بود که در اوایل قرن نوزدهم در جنوب آلمان متولد شد و خیلی زود به دلیل بیماری تیفوس در غربت درگذشت. حدادی پیش از این داستانی از بوشنر را با نام «لنس» در مجموعه داستان «از نگاه جنون» منتشر کرده بود و به‌تازگی کار ترجمه نمایش‌نامه «وویتسک» را به پایان رسانده که به‌زودی منتشر می‌شود.

 

گوته، شاعر مکتب روشنگری و کلاسیک آلمان در تعریف طنز یک‌ بار از جایگاهی فردی به آن نگاه می‌کند و از این جایگاه طنز برایش «آگاهی‌ای است که به لطف آن می‌کوشیم عیب‌های خود را ببخشیم و خطاهای خود را اسباب شوخی کنیم؛‌ زیرا یقین یا که امید داریم در غایت بتوانیم بر این ضعف‌ها فایق آییم».

این تعریف البته در نیت با ادبیات عهد روشنگری همسو است، با ادبیاتی که آموزش و تهذیب اخلاقی از‌جمله اهداف آن بود به سیاق «گلستان» سعدی. طبیعی است:‌ طنز اما در آثار فراوان گوته حضوری بسیار پرتنوع‌تر از این دارد؛ ‌زیرا علت و عینیت وجودی آن بیرون‌آمدن از جلد جدیت در زندگی، و نقش بازی‌کردنی است بازیگوشانه و به دور از ریا، به قصد تأکید بر نسبی‌بودن آن جدیت.
دگردیسیِ حاصل از چرخش زمان هر بار برای یک چند نقشی بر‌عهده آدم‌ها می‌گذارد و باز آن را می‌گیرد. در دادوستد زندگی ما یک‌ چند کودکیم،‌ یک چند استاد. یک‌ ‌چند بهره‌گیر و یک‌ چند بهره‌بخش. هریک از این نقش‌ها را –اگر که ریا و خودپرستی جایی در حساب‌های‌مان نداشته باشد- باید که جدی بگیریم،‌ جدی تا مسئول کار خود باشیم، و در‌عین‌حال عاریتی‌شان بدانیم،‌ از آن که هر کسی چند روزه نوبت اوست. حال اگر امری عاریتی را پایدار گمان کنیم یا واقعیتی را در انطباق با عینیت آن درنیابیم، هر دو امر نشان از توهم‌زدگی خواهد داشت، و توهم‌زدگی در شدت خود همان جنگیدن دن‌کیشوت است با آسیاب بادی.

فریدریش دورنمات به تعبیر کهن ادیبی جامع‌اندیش است. فلسفه، ستاره‌شناسی،‌ اسطوره‌پژوهی و تعهد اجتماعی از پایه‌های اندیشه و منش اویند و به آثارش رنگی می‌بخشند که شاید بتوان در نگاهی بینافرهنگی آن را دیدی خیامی خواند: دیدی عینیت‌گرا و خالی از خودفریبی در قبال مقام انسان در این کره خاکی و جایگاه این کره خاکی در کائنات.

برای همین یکی از ابزارهای پرکاربرد طنز توهم‌زدایی یا به عبارتی تندتر توهم‌شکنی است، ویران‌کردن توهم. نمونه را در نقیضه‌ساختن از افسانه‌ای با پایانِ خوش، تلخ و تیره‌کردن این پایان، تا به کودک زنهار داده باشیم که جهان را چندان هم جایی امن نداند؛ یا نقیضه‌ساختن از حماسه، تا گفته باشیم در عصر صنعت و شکل‌گیری گسترده نهادهای مدنی دیگر دور پهلوانان حماسی گذشته است. چنین، می‌توان رمان «دن‌کیشوت» را با طنز پرآوازه‌اش به نقطه عطفی در تاریخ، به نشانِ گذارِ اروپا از قرون وسطا به سوی عصر رنسانس هم تعبیر کرد.

هر اندازه در امری خطیر دچار توهم باشیم، شکستن این توهم تلخ‌تر خواهد بود و به همان میزان تلخ طنزِ این توهم‌شکنی هم.
طنزپردازان آلمانی‌زبان بسیارند؛ اما بیهوده ردیفی از اسم قطار نکنیم. بلکه نگاه را به ویژگی طنز فریدریش دورنمات محدود کنیم، خاصه با این ‌دلیل که نمایش‌نامه‌هایش در ایران هم آثاری شناخته‌شده‌اند.
فریدریش دورنمات به تعبیر کهن ادیبی جامع‌اندیش است. فلسفه، ستاره‌شناسی،‌ اسطوره‌پژوهی و تعهد اجتماعی از پایه‌های اندیشه و منش اویند و به آثارش رنگی می‌بخشند که شاید بتوان در نگاهی بینافرهنگی آن را دیدی خیامی خواند: دیدی عینیت‌گرا و خالی از خودفریبی در قبال مقام انسان در این کره خاکی و جایگاه این کره خاکی در کائنات.

از طرف دیگر فریدریش دورنمات که در ۱۹۹۰ درگذشته است، متولد ۱۹۲۱ است. با نگاه به سال‌های زندگی او از دید تاریخ اروپا می‌توان دید که پیامدهای جنگ جهانی اول بر کودکی او سایه انداخته است، در جوانی او قاره اروپا در خون و آتش جنگ جهانی دوم غرق شده است و سپس جنگ سرد –با خطر رویارویی اتمی- در سال‌های آفرینشِ ادبیِ او فضای غالب بر جهانی دوقطبی بوده است. دورنمات با این تجربه طولانیِ بیگانگیِ انسان با انسان و شکنندگیِ پایه‌های مدنی جوامع، به گذشته نه‌چندان دورِ جنبش‌های فکری اروپا بازپس‌ می‌نگرد و نگاهش دو جریان فکری را می‌یابد که هریک با امید و خوش‌بینی فراوان طرحی برای یک جامعه آرمانی-انسانی ریختند و طرح هر دو –کم‌ یا بیش- سهمی از ناکامی یافت:‌ نهضت روشنگری خواست خرد انسانی را مرجع نهایی در داوری نیک و بد کار انسان‌ها قرار دهد و سوسیالیسم عدالت اقتصادی را سرآغاز آشتی اجتماعی و صلح جهانی گرفت. کانت نماینده برجسته آن نهضت بود و کارل مارکس نماینده شاخص این تفکر.
فریدریش دورنمات در نگاهی به فرجام این دو اندیشه: با طنزی تلخ از عقیم‌ماندن اهداف آنها می‌گوید. در زیر بخشی از سخنرانی او به مناسبت دریافت جایزه بوشنر، بالاترین جایزه ادبی آلمان که در سال ۱۹۸۶ به او اعطا شد:

بوشنر  و سخن از علت

…مهم‌تر از درستی این یا آن فلسفه نتایج آن است و امکان تکامل بخشیدن به این نتایج. کانت علوم طبیعی را از فلسفه جدا کرد. در این راه پایه را بر امری متناقض‌نما گذاشت. بر آن شد فیزیک نیوتن را به وسیله فلسفه ثابت کند و پرسید چرا اساسا دانش ریاضی امری ممکن است. ریاضی را برای تجربه قابل استفاده دانست و متافیزیک را برای ریاضی غیرقابل استفاده. چنین، جهان را به دو حیطه تقسیم کرد، حیطه جهان جسمانی که به وسیله شیوه تصور و مقولات فکری ما قابل دریافت است و حیطه‌ای که از اساس در آن سوی هر آن دریافت و تجربه قرار دارد؛ یعنی حیطه شیء در ذات خود… . جایی که مارکس بر آن بود فلسفه باید به جای تفسیر جهان به تغییر آن بپردازد، اینک این علوم طبیعی بود که جهان را تغییر داد، تغییری حتی بیشتر از آن که از سیاست و جنگ برمی‌آمد. علم به تفسیر پیوسته جهان رو آورد و هر تفسیر خود را از نو بر واقعیت محک زد تا که به تفسیری نوتر راه ببرد و هم‌زمان از اشتباهی به جانب اشتباه دیگر گام بردارد، از یک به‌اصطلاح دلیل به جانب به‌اصطلاح دلایل بیشتر؛ و در فراز‌و‌فرود نظریه‌ها و فرضیه‌های پیوسته نوتر سرانجام از مرزهایی بگذرد که کانت بر آن نهاده بود و چنین، قلمروهایی را به تصرف خود درآورد که کانت تصورناپذیرشان پنداشته بود؛ چرا‌که نیروی تصور انسانی را دست‌کم گرفته بود، دست‌کم این نیرو را که قادر است از دیوار صوتی مرزهای علیت و ادراک حسی و نمودار هم بگذرد، چندان که امروزه حتی جسورانه به جانب پرسش‌هایی گذار می‌کند که در گذشته تنها متافیزیک مطرح می‌کرد.

از زمان کانت دو فرهنگ وجود دارد: فرهنگ علمی و دیگر فرهنگ ادبی. هم در آن حال که کار فرهنگِ علمی به ندانستن می‌انجامد؛ زیرا هرچه بیشتر بدانیم، می‌یابیم که کمتر می‌دانیم؛ فرهنگ ادبی –از‌آنجا‌که هنوز خود را فلسفه می‌انگارد- مانند موشی درمانده در هزارتوی زبان می‌چرخد و ابزار توجیه قدرت کسانی می‌شود که یا در مسند قدرت‌اند یا که می‌خواهند به قدرت برسند. و تا آنجا که صرفا ادبیات است- یک‌سر بی‌تأثیر شده است. مگر آنکه بخواهیم با مد مقایسه‌اش کنیم، با رخت پیش‌دوخت یا سفارشی. دلیل وجودی ادبیات زیادی‌بودن بی‌کم‌وکاست آن است و چنین، وارستگی‌اش بی‌بدیل! ما در جهانی سقراطی زندگی می‌کنیم. در بسیاری زمینه‌ها می‌شود فرهنگ ادبی را با سفسطه و چرخش دائم آن در مفاهیم خاص خود مقایسه کرد و علوم طبیعی را هم با سعی افلاطون در راه‌یافتن به جهان مُثُل. ما با کمک شیوه عینی علم ریاضی که در کیفیت روح و عقل ما ریشه‌ای ذهنی دارد، به درک واقعیت می‌کوشیم و واقعیت پیوسته نمودی از مُثُل می‌یابد، هرچند که در قالب کلامی زیبا. سقراط اگر که بود، یقین که در پیش این مشکل شانه بالا می‌انداخت. اویی که بیشتر خوش داشت به حرف خودش گوش دهد؛ زیرا با این شیوه بهتر خیال‌پردازی می‌کرد یا که خوابش می‌برد، امروز بسا به فلسفه ما می‌خندید و در پیش ادبیات‌مان خمیازه سر می‌‌داد. و چون به پایه‌ای از دانش رسیده بود که بداند همانا که نادان است، در جهان فقط یک خیر می‌شناخت، نیت خیر را. و تنها در قبال خرد عملی کنجکاوی نشان می‌داد، شگفتی‌‌زده از تصرفات بسیار آن در قلمرو خرد ناب، تصرفاتی که برای انسان بسیاری غنیمت سودمند و ناسودمند و مرگ‌بار می‌آورد.

پس با ابروی در‌هم‌کشیده می‌یافت بشریت به جای جهانی پیوسته امن‌تر، دنیایی می‌سازد امروز در پیش فاجعه شکننده‌تر از دیروز، چندان که صلح رفته‌رفته همان‌قدر خطرناک می‌شود که تا پیش از این جنگ بود. و جنگ هم دیگر جنگ نخواهد بود؛ بلکه یک آشوویتس اتمی نسل بشر خواهد بود که در آن نه‌تنها جسم او دود می‌شود و به هوا می‌رود، بلکه روحش هم؛ و از آن بیشتر هر آن دستاورد بشکوه این روح: هومر، تراژدی‌های یونانیان، خشم شاه لیر، فوگ‌های باخ، چهارگان‌های بتهوون، رستاخیز مسیح از گور در محراب کلیسای ایزنهایمر، به همچنین گور فراعنه و بشریت، گور صاحبان قدرت به پیوست قربانیان آنها. پس با جام شوکرانش در دست به دریغ سر تکان می‌داد که انسان‌ها نشان می‌دهند هنوز به آن پایه از بلوغ نرسیده‌اند که بدانند که نمی‌دانند، از‌این‌رو خرافه‌باورتر از همیشه در روشنگری خود نافرجام می‌مانند. نیز آنجا که آزادند، از آزادی بهره کج می‌جویند. آن هم چندان که به‌زودی آزادی یا اسارت فرقی به حال‌شان نمی‌کند و در همان حال که جام شوکرانش را بالا می‌برد، نه خالی از طنز نتیجه می‌گرفت که ما، با وجود آن‌همه شواهد که حکم به خردمندی می‌دهند، به جای خرد عملی، به ورطه نابخردی عملی افتاده‌ایم.

در اینجا به واپس نگاه می‌کنیم، به گذشته‌ای نه بیش از صدوپنجاه سال، به زمانه‌ای که چرخ صنعت و فناوری آهسته به چرخش درمی‌آمد و تصویری شبح‌آلود می‌بینیم. گئورگ بوشنر، پناه‌جو، مؤلف جدل‌نامه‌ای سیاسی علیه دولت ایالت هِسِن، و جز این آشنا بر محفلی کوچک به خاطر نمایش‌نامه پرغلغله و غوغایی که درباره انقلاب فرانسه نوشته است؛ اما هنوز ناشناخته در مقام نمایش‌نامه‌نویس انقلابی، در نوامبر ۱۸۳۶، چهار سال بعد از مرگ گوته و سه ماه پیش از پایان کار خودش، با یقین بی‌تزلزلی که به جبر هولناک تاریخ، یکسانی هراس‌انگیز سرشت انسانی و قدرت قاهر و مهارناپذیر مناسبات اجتماعی داشت، کار دانشگاهی خود را با تدریس برای شاید بیست دانشجو آغاز کرد و در روز –ذره‌بین مقابل چشمان نزدیک‌بینش- با چاقوی جراحی در جست‌وجوی قوانین زیبایی ماهی، وزغ و قورباغه تشریح و آماده تدریس می‌ساخت و شب در کوچه اشپیگل، خانه شماره دوازده کنار انبوهی کتاب می‌نشست و «وویتسک» را می‌نوشت:
پروفسور: … آقایان دانشجویان، موضوعی که به آن می‌پردازیم، رابطه میان عین است و ذهن. اگر که ما یکی از موجودات را بگیریم که در آن سازواره پویای خدایی در تکامل خود به مرحله‌ای عالی رسیده است و نسبت آن را با فضا و زمین، باری نسبت آن را با موقعیت‌های این سیاره بررسی کنیم… . آقایان دانشجویان!‌ مثلا اگر من این گربه را از پنجره بیندازم بیرون، حیوان در رابطه با کانون جاذبه گرانشی و غریزه‌اش چگونه واکنشی خواهد داشت؟ آهای وویتسک (عربده سر می‌دهد) وویتسک!
وویتسک: آقای پروفسور، گاز می‌گیرد… . پروفسور: مردک همچو نرم بغلش گرفته حیوان را، انگار که مادربزرگش است… .

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید