ژیل_دلوز
ژیل دلوز

آیا شما یک هیولا هستید؟

آرنو ویلنی[۱]: آیا شما یک هیولا هستید؟

ژیل دلوز: هیولا بودن پیش از هر چیز مرکب بودن است. و این حقیقت دارد که من درباره‌ی مضامینی به ظاهر متنوع نوشته‌ام. اما «هیولا» معنای دیگری نیز دارد: کسی یا چیزی که تعین شدید آن اجازه می‌دهد تا امر نامتعیّن به صورت کامل به حیاتش ادامه دهد و وجود داشته باشد. (چیزی مثل هیولا به سبک نقاشی‌های فرانسیسکو گویا[۲]). از این منظر اندیشه خود یک هیولاست.

ویلنی: به نظر می‌رسد فوزیس[۳] نقش مهمی در آثار شما دارد.

دلوز: حق با شماست. تصور می‌کنم که من در کارم تصور خاصی از طبیعت را واژگون می‌کنم، اما همچنان به سنجش مستقیم این مفهوم نرسیده‌ام.

ویلنی: آیا می‌توانیم شما را به  معنای مثبت کلمه «سوفیست[۴]» بدانیم؟ آیا با وجود حمله‌ی افلاطون به سوفیست‌ها، آنتی لوگوس[۵] بازگشته است؟

دلوز: خیر، برای من آنتی لوگوس کمتر با ترفندهای سوفیست ارتباط دارد تا امر «غیرارادی[۶]» پروست.

ویلنی: اندیشه در کار شما نطفه‌ای [بذری]ست. [از این نظر آیا] اندیشه در کار شما رابطه‌ی مشخصی با سکسوآلیته دارد؟

دلوز: این مسئله تا زمان انتشار کتاب منطق معنا[۷] وجود داشت، زیرا که تا آن زمان هنوز قائل به رابطه‌‌ی مشخصی مابین سکسوآلیته و متافیزیک بودم. بعد از آن بود که به نظرم رسید سکسوآلیته یک جور انتزاع بی‌بنیاد است.

ویلنی: آیا ما می‌توانیم سیر تکاملی شما را  بر اساس سنتزها ردیابی کنیم؟

دلوز: من تحول اندیشه‌ی خودم را به شکل دیگری می‌بینم. می‌دانی که در «نامه به منتقد خشن[۸]» سیر تکاملی خودم را شرح داده‌ام.

ویلنی: اندیشه به منزله‌ی  تحریک و مخاطره؟

دلوز: در آنچه نوشته‌ام به شدت به مسئله‌ی تصویر اندیشه و اندیشه‌ی رها شده از تصویر معتقدم. پیش از این در تفاوت و تکرار[۹] و پروست و نشانه‌ها[۱۰] و سپس در هزار فلات[۱۱]  به آن پرداخته‌ام.

ویلنی: شما قادر هستید علی‌رغم تمام شرایط و تمام مواضع دیگران، مسائلی حقیقی پیدا کنید.

دلوز: اگر این درست باشد، به این دلیل است که من معتقدم خلق‌کردن مفهومی برای مسئله امری ضروری است. من کوشیدم این کار را در تفاوت و تکرار انجام دهم و مایلم این سوال را دوباره مطرح کنم. اما در عمل، این رویکرد مرا  در هر مورد بدان سو رانده است که بپرسم که چگونه  می‌توان یک مسئله را مطرح کرد. به نظر من به این ترتیب است که فلسفه ممکن است علمی تلقی شود: علم تعیین شرایط یک مسئله.

ویلنی: آیا این سرآغاز ریزومِ[۱۲] دلوز-گتاری-فوکو-لیوتار-کلوسوفسکی و دیگران است؟

دلوز: این ممکن بود اتفاق بیفتد، اما نیفتاد. به واقع، فقط یک ریزوم بین من و فلیکس وجود دارد.

ویلنی: نتیجه‌گیری هزار فلات عبارت است از  یک مدل توپولوژیکی‌ که در فلسفه الگویی کاملاً بی‌سابقه است. اما آیا این  مدل توپولوژیکی را می‌توان به ریاضیات و زیست‌شناسی منتقل کرد؟

دلوز: به نظر من  نتیجه‌گیری  هزار فلات  نوعی جدول مقولات است (اما ناقص و نابسنده)، اما نه به سبک کانت که به سبک [آلفرد نورث] وایت‌هد[۱۳]. به نحوی که «مقوله» معنای کاملاً جدیدی پیدا می‌کند. من مایلم در این مورد بیشتر کار کنم. شما درباره‌ی تصور فراگذاری ریاضیاتی یا بیولوژیکی سوال می‌پرسید. اینکه آیا ممکن است یا نه. بدون شک برعکس است: احساس می‌کنم یک برگسونی هستم، آنجا که می‌گوید علم مدرن هنوز متافیزیک خود را نیافته است، متافیزیکی که بدان نیازمند است. برای من همین متافیزیک است که جالب است.

ویلنی: آیا می‌توان گفت که عشق به زندگی، با همه‌ی بغرنجی موحش آن، تماماً کار شما را تحت تاثیر قرار داده است؟

دلوز: بله. آنچه من را منزجر می‌کند، در تئوری و در عمل، هر نوع شِکوه از زندگی، هر فرهنگ تراژیک، و به عبارتی، روان‌رنجوری است. من حقیقتاً تاب روان رنجوری را ندارم.

ویلنی: آیا شما یک فیلسوف غیرمتافیزیکی هستید؟

دلوز: نه، فکر می‌کنم که یک متافیزیسین ناب هستم.

ویلنی: در نزد شما آیا یک قرن می‌تواند دلوزی باشد؟ و دیگر اینکه آیا به امکان رستگاری ما از هویت و قدرتِ ردپاها بدبین هستید؟

دلوز: نه، من اصلاً بدبین نیستم زیرا به برگشت ناپذیری وضعیت‌ها اعتقادی ندارم. وضعیت فاجعه بار فعلی ادبیات و اندیشه را در نظر بگیرید. برای من این برای آینده خطرناک به نظر نمی‌رسد.

ویلنی: و بعد از هزار فلات؟

دلوز: من به تازگی کتابی در مورد فرانسیس بیکن نوشته‌ام [منطقِ احساس] و فقط دو پروژه‌ی دیگر دارم: یکی در مورد «اندیشه و سینما» و دیگری –که کتاب مفصلی خواهد بود- با عنوان «فلسفه  چیست» (کتابی که مسئله‌ی مقوله‌ها را مطرح می‌کند).

ویلنی: جهان مضاعف است ماکروفیزیکی‌ست (آنجا که تصویر اندیشه به اندازه‌ی کافی خوب کار می‌کند) و میکروفیزیکی‌ست (و مدل شما، سال‌ها پس از انقلابی مشابه در علم، در هنر، این را در فلسفه اعمال می‌کند). آیا بین این دو دیدگاه رابطه‌ای جدلی وجود دارد؟

دلوز: تمایز بین کلان [ماکرو] و خرد [میکرو] بسیار مهم و حیاتی است، اما بیشتر از من به فلیکس تعلق دارد. برای من بیشتر تمایز بین دو نوع کثرت مهم است. این چیزی است که برای من ضروری است: اینکه یکی از این دو نوع به میکرو [خُرد]-کثرت‌ها[۱۴] اشاره دارد صرفاً یک نتیجه‌ی ثانویه است. برای مسئله‌ی اندیشه، درست همانند علوم، مفهوم کثرت، چنان‌که که ریمان[۱۵] مطرح کرد، به نظرم مهم‌تر از میکروفیزیک است.


[۱]  این گفتگو مابین ویلنی و دلوز در نوامبر سال ۱۹۸۱ انجام گرفته است. و برای اولین بار در کتاب «زنبور و ارکیده» اثر آرنو ویلنی منتشر شده است. م.

[۲]  (Francisco Goya): فرانسیسکو خوزه گویا یا فرانسیسکو خوسه گویا (۱۸۲۸-۱۷۴۶) نقاش و چاپگر اسپانیایی بود. گویا از آخرین بازماندگان نسل استادان کهنه‌کارِ اروپایی (لقبی که به نقاشان اروپاییِ پیش از قرن نوزدهم اطلاق می‌شد) و از پیشگامان دوران پیش از مدرنیسم است که فلسفه‌ی ذهنی و تکنیک به کار رفته در آثارش، سال‌ها بعد مورد استفاده‌ی نقاشان بزرگی چون ادوار مانه و پابلو پیکاسو قرار گرفت. او بعد از یک تب شدید، در سال ۱۷۹۲ شنوایی خود را از دست داد که باعث درون‌گرایی بیشتر و کناره‌گیری‌اش از جامعه شد. م.

[۳] (physic) :یونانیان باستان طبیعت را یک نیروی مستقل درونماندگار می‌دانستند. از این نظر برای آن‌ها طبیعت تفاوتی با هستی نداشت. چنان‌چه آن بر همه چیز چیره بود و همه چیز در درون‌اش قدرت رشد کردن داشت. اما طبیعتی که عموماً مدنظر ماست (nature) ریشه‌ای لاتین دارد. هایدگر مشخصاً در درآمدی بر متافیزیک درباره‌ی تفاوت‌های طبیعت و فوزیس سخن می‌گوید. به زعم او فوزیس یونانی اساساً بر انسان چیرگی دارد. یعنی چیزی برخلاف طبیعت مدرن که در آن عموماً چیرگی از آنِ انسان است. هایدگر همچنین تأکید دارد که بعدها با ظهور الهیات مسیحی بود که معنای لوگوس و فوزیس عوض شد. چنان‌که فوزیس نیروی درونماندگارش را به لوگوس داد. م.

[۴]  سوفسطایی‌گری یا سوفیسم مکتب فکری در یونان باستان بود. قائلان به آن را سوفسطائی یا سوفیست می‌گفتند. به طور کلی سوفیست یا سفسطه‌گر در گذشته و تاکنون به شخصی گفته می‌شود که وجود حقیقت یا شناخت را انکار کرده و آن را نتیجه‌ی انتزاع ذهن می‌دانند یا به عبارتی به سفسطه معتقدند. سوفیست‌ها جزو کسانی بودند که به قسمت اعظم بحث معرفت‌شناسی، یعنی «امکان معرفت» پرداختند. در نتیجه آن‌ها، قائل به این امر شدند که بحث بر سر حق و حقیقت بی‌فایده است و بهتر است به رتوریک یا فن بیان و خطابه بپردازند. به واقع آن‌ها معتقد بودند که حقیقت پیوسته نسبی است.

[۵]  کلمه، عقل، پادشاهی، تعالی، زبان، حضور، گردآوری؛ اگر بخواهیم لوگوس را به زبان فارسی ترجمه کنیم، باید به دنبال معادلی بگردیم که بتواند از نظر معنایی دربرگیرنده‌ی همه‌ی این‌ها باشد. از این نظر آنتی لوگوس (Antilogo) متضاد همان معادلی است که احتمالاً می‌تواند همچون یک چتر تمام این‌ها در زیر سایه‌ی خود بگیرد. اما اگر بخواهیم آنتی لوگوس را از به زبان فلسفه بازگردانیم در این صورت آن معادل همه‌ی دستاورد فکری عظیم مارتین هایدگر است. به واقع فلسفه‌ی هایدگر کوششی است در جهت ساقط کردنِ هر تصوری از هستی که به شکلی شبیه است به حاکمیت (جوهر، عقل، تعالی، حضور، این‌همانی، سوژه …). از همین رو است که دریدا در «سبع و حاکم» و جاهای دیگر می‌گوید اساساً آگامبن در نقد حاکمیت کار چندانی انجام نداده است. زیرا که تمام ایده‌های او صرفاً گوشه‌ای از نقد هایدگر است که به زبان دیگری تکرار شده. م.

[۶]  ژیل دلوز در «پروست و نشانه‌ها» همه‌ی کار پروست را از رهگذر تجربه‌ی‌ نشانه‌ها -که امر غیرارادی و ناخودآگاه را تجهیز می‌کنند- مورد بررسی قرار می‌دهد: جست‌وجویی به‌منزله‌ی‌ تفسیر. اما تفسیر، برعکسِ، تولیدِ خود نشانه‌هاست. اثر هنری نه‌ تنها نشانه‌ها را ساطع و تفسیر می‌کند، که آن‌ها را از خلال روال‌های تعین‌پذیر تولید نیز می‌کند. پروست خود کارش را به ‌منزله‌‌ی دستگاه یا ماشینی در نظر می‌گرفت که قادر بود به‌طور مؤثر عمل کند و نشانه‌هایی از نظم‌های متفاوت تولید کند که بر خواننده‌ تأثیر می‌گذارد. به واقع برخی از واژگان رمان پروست همان مفاهیم اساسی دلوز در توضیح کار پروست و در ‌عین‌ حال برخی از اساسی‌ترین مفاهیم فلسفه‌ اوست: حافظه، خاطره، یادآوری، درک، ادراک، عاطفه/تأثیر، احساس، حسانیت، حس‌یافت، حس، معنا، شور، و غیره. م.

[۷] The Logic of Sense
[۸]  فصلی از کتاب مذاکرات (Negotiations). م
[۹]  Difference and Repetition
[۱۰] Proust and Signs
[۱۱]  A Thousand Plateaus

[۱۲]  ژیل دلوز با اشاره به شکل ظاهری درخت (که تقریباً عمودی و رو به بالا است) و ریزوم (که افقی و دراز کشیده روی خاک به هرسو پیش می‌رود) می‌گفت: ما دو گونه می‌اندیشیم. تفکر ریزومی و تفکر درختی و این دو با هم به‌کل متفاوتند. تفکر ریزومی، فضاها و ارتباطات افقی و چندگانه و همه‌جانبه را تداعی می‌کند، اما تفکر درختی با ارتباطات خطی و عمودی و گوش به فرمان سر و کار دارد. «درخت، انتساب است؛ اما ریزوم ارتباط است، فقط ارتباط.» تفکر درختی نمایانگر فلسفه‌ی بودن (و درجا زدن) است حال آنکه تفکر ریزومی، پویا و متکثر بوده و در آن از مرزبندی‌های تفکر خطی خبری نیست. نگاه ریزومی ضد تمرکز و نظم معمول است و زندگی ایلیاتی و کوچ دائمی کولیان را که با محدودیت و سکون نمی‌سازند، تداعی می‌کند. تکیه کلام «ژیل دلوز» این بود که درخت تحمیل‌کننده فعل «بودن» است، اما بافت ریزوم، سمبل «شدن» و عطف و ربط است، «و… و… و»…

[۱۳]  (Alfred North Whitehead): ریاضی‌دان و فیسلوف انگلیسی
[۱۴] micro-multiplicities

[۱۵]  (Bernhard Riemann) گئورگ فردریش برنهارت ریمان ‏ (۱۸۶۶-۱۸۲۶) ریاضی‌دان آلمانی بود که کارهایش در زمینه‌ی آنالیز و هندسه‌ی دیفرانسیل، پایه‌ی ریاضی نظریه‌ی نسبیت عام شد. ریمان یکی از تأثیرگذارترین ریاضی‌دانان قرن نوزدهم میلادی بود و اگرچه آثار کمی منتشر کرد، اثری شگرف بر ریاضیات قرن بیستم گذاشت چنان‌چه نام او در جای‌جای نظریات و اصطلاحات ریاضی دیده‌ می‌شود.

 

منبع: سایت آپاراتوس

 

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید