شعرِ نویِ خشونت
پس از سپریشدن دوران طلایی سینمای اسکاندیناوی و بهخصوص سوئد، که از دهه سوم قرن بیستم تا حدود سالهای ۱۹۸۰ توسط هنرمندانی چون ویکتور شستروم و اینگمار برگمان رقم زده شد، جنبش دوگما ۹۵ از راه رسید و توسط فیلمسازان دانمارکی، لارس فون تریه و توماس وینتربرگ، جهانِ سینمای مستقلِ روشنفکری را در بر گرفت. جنبش دوگما با از راه رسیدن سده جدید، اما به مرور کمرنگ شد، تا جایی که امروزه سایهای بیش، از آن در سینمای روز جهان باقی نمانده است. با محوشدن تدریجی جنبش دوگما، امروزه و در سالهای نخستینِ دهه سوم از قرن جدید، حدود پانزده سالی است که با سینمای استخواندار و قدرتمندی از حوزه اسکاندیناوی روبهرو هستیم که بسیار محکم، در حال رقابت در سینمای جهان است و بهجد میتوان آن را در مواردی، یک سروگردن از سینمای بیشتر نقاط جهان بالاتر دانست. همانطور که پیش از این نیز در چند یادداشت به بررسی نکاتی درباره چند فیلمِ این حوزه پرداختهایم، نکته بارز و عامل سربلندی فیلمهای این حوزه، عمدتاً از فیلمنامههای شسته رفته، دقیق و ظریف آنها نشأت میگیرد. فیلمنامههایی با داستانهای ساده، اما دارای لایههای زیرینِ دراماتیک، درباره دغدغهها و سؤالهای فلسفی همیشگی انسان امروزی به همراه پایان بندیهای بهشدت شوکهکننده و اعجابانگیز که مو بر بدن حرفهایترین و زیرکترین مخاطبان سینما نیز راست میکند. سینمایی که آن را به مددِ نامهایی چون، روبن استلوند، گوستاو مولر، توماس وینتربرگ، هانس پیتر مولند، روی اندرسون، آکی کوریسماکی، سوزان بیر و چندین و چند نام دیگر میشناسیم.
ولی در این میان، فیلمسازی ظهور کرد از جهاتی متفاوت با همنسلان اسکاندیناویایی خویش؛ کارگردان، نویسنده و تهیهکننده دانمارکیِ متولد سال ۱۹۷۰، نیکلاس ویندینگ رفن. او از سال ۱۹۹۶ تاکنون مشغول فیلمسازی است و تا امروز، ده فیلم سینمایی و یک سریال تلویزیونی کارگردانی کرده است. از جمله فیلمهای او میتوان به سهگانهی «موادفروش»، «راننده»، «فقط خدا میبخشد»، «خیزشِ والهالا»، «ترسِ مجهول»، «شیطان نئونی» و «برانسون» اشاره کرد.
تفاوت او خواسته یا ناخواسته در این است، که بعد از ساخت چند فیلم اولش، و به مجرد اینکه تهیهکننده غیردانمارکی به سراغش آمد و فیلمهایش به قول معروف فیلمهایی با تهیهکننده بینالمللی شدند (او بهجز دانمارک، فیلمهایی با مشارکت کشورهای آمریکا، بریتانیا و فرانسه نیز ساخته است)، تبدیل به پلی شد برای آشتیدادن سینمای متفاوت اسکاندیناوی با سینماهایی از جنس هالیوود. آشتیدادن، البته حق کلام را ادا نمیکند؛ شاید بتوان سینمای او را کاتالیزوری دانست برای حلکردن این دو نوع از سینما به بهترین شکل در هم و تولید یک ماده جدید.
آنچه که در بالا ذکر شد، از این روست که هنرمندی در سطح نیکلاس ویندینگ رفن، اصولاً به این مسائل فکر نمیکند و مشغول زاد و ولد هنری خودش است، ولی با نگاهکردن به فیلمهای او که در نظر اول، اکثر آنها تم جنایی، دلهرهای دارند، میتوان بهراحتی هنر اسکاندیناوی را در کنار دکوپاژ و میزانسنهای هالیوودی، بهصورت هنری تلفیقی مشاهده کرد. این هنرِ تلفیقیِ جدید، خود اثری است متفاوت و نو؛ یعنی نه کاملاً هالیوود است و نه کاملاً سینمای اروپا. وندینگ رفن سینمای شخصی خود را با یک امضا درشت در زیر آثارش خلق کرده است.
مخاطبان او به راحتی به دو دستهی سیاه و سفید تقسیم شدهاند (حداقل تا جایی که تجربه شخصی نگارنده ثابت کرده است). یا از سینمای او خوشتان نمیآید یا عاشق آن هستید. یکی از خصوصیات بارز سینمای او که باعث امضادارشدن آثارش میشود، استفاده غلوشده و بینهایت زیبا و جذاب او از رنگ و نور در فیلمبرداری است؛ اصلاً میتوان به هر یک از فیلمهایش بهجای امتیاز، یکی دو رنگ اختصاص داد. برانسون: قهوهای و قرمز. راننده: زرد و قرمز. شیطان نئونی: آبی و قرمز، خیزش والهالا: خاکستری و قرمز و …. (نکته جالب اینکه نیکلاس ویندینگ رفن بیماری کوررنگی دارد). اگر توجه کنیم در تمام مثالها، یک رنگِ مشترک حضور دارد. قرمز، رنگ خون و خشونت؛ که دیگر عنصر همیشه حاضر در آثار ویندینگ رفن است. خشونت و خون فراوانی که اگر هر فیلمسازی جز او به این اندازه از آن در فیلمی استفاده میکرد، قطعاً تحمل ادامه دیدن فیلم را نمیداشتیم، ولی ویندینگ رفن کاری در سینمای جنایی با خون و خشونت میکند که سالها پیش سام پکین پا، معروف به شاعر خشونت، در سینمای وسترن انجام میداد. امروزه میتوان او را به جرأت جانشین به حقِ پکینپا، در عصر جدید و شکل بهروزشدهاش دانست.
او خشونت را به شکلی نشانمان میدهد که تا به حال ندیدهایم. این است که مخاطب را شگفتزده میکند. نماهایی با حرکات تیلت و پن نرم که متوجه نمیشویم، اسلوموشن هستند یا خیر. داچ شاتهای زیبا و در عین حال بجا (نه فقط بهخاطر اینکه بخواهد با این نماها به قول معروف پز فیلمسازبودن بگیرد). بهعلاوه استفاده بهموقع و هوشمندانه از موسیقی الکترونیک و پاپ روی نماهای خشن؛ کافی است به صحنه آسانسور یا چپشدن ماشین در فیلم راننده یا صحنه تمرین شمشیربازیِ پلیسِ فیلمِ «فقط خدا میبخشد» نگاهی بیاندازید.
یکی دیگر از موارد تقریباً همیشه حاضر در فیلمهای او، رازآلودبودن فضای کلی فیلم، به خصوص پایان فیلمهایش است. در پایان اکثر فیلمهایش، نوعی گُنگی و سر دوراهی قرار گرفتن، به مخاطب دست میدهد، که نه تنها آزاردهنده نیست و باعث نمیشود که بیننده ناسزاگویان سالن سینما را ترک کند، بلکه باعث لذت مضاعف نیز میشود که شخصاً باید تجربهاش کنید و چگونگی ساخت و طرز تهیه این خوراک را خود او باید توضیح دهد، چرا که سری در آن است که فقط خودش از آن آگاه است.
از آنجایی که نیکلاس ویندینگ رفن فیلمسازی نامتعارف است و ارتباط با آثارش کمی سخت، و از این رو که اگر مخاطبی که میتواند با او ارتباط برقرار کند، حیف است که آثار او را نیمهکاره رها کند، فیلمی از او را در انتهای این یادداشت معرفی میکنم که به نظرم، گشایش خوبی است به دنیا و سینمای او، هر چند که این فیلم جزء آثار برجسته ویندینگ رفن نیست و امتیازهای بالایی نیز در وبسایتهای سینمایی ندارد، ولی دیدنش برای ورود به دنیای او و لذتبردن از آثارش الزامی است.
فیلمِ ترس مجهول، محصول مشترک سالِ ۲۰۰۳ دانمارک و آمریکا با بازی قدرتمند جان تورتورو.
فیلم درباره مسئول حراست یک فروشگاه بزرگ (Shopping mall) به نام هَری است که همسرش به تازگی در پارکینگی، به ضرب گلوله کشته شده و قاتل نیز گریخته است. حال او به دنبال قاتل و از آن مهمتر به دنبال دلیل کشته شدن همسرش است…
کافی است نگاه کنید، ویندینگ رفن با این سوژهی ساده، چه برخورد روانشناسانهی غریبی کرده و چگونه این داستان را با پایانی مالیخولیایی به اتمام رسانده است. حتماً کنجکاو خواهید شد به ذهنیت او وارد شوید و دیگر فیلمهای او را نیز ببینید.