‌یادداشتی بر فیلم بنشی‌های اینشیرین - The Banshees of Inisherin

بنشی‌های اینشیرین آخرین اثر مارتین مک‌دونا، نویسنده و کارگردان ایرلندی-بریتانیایی است. مک‌دونا نویسنده و کارگردانی ستایش شده است که فیلم‌هایی چون “در بروژ”، “هفت روانی” ، “سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری” و فیلم کوتاه برنده اسکار “شش لول” را در کارنامه خود دارد. او همچنین سال‌هاست که جایگاه خود را به عنوان نمایشنامه نویسی برجسته در جهان تثبیت کرده است.

فیلم دارای روایتی به ظاهر ساده و در عین حال حیرت‌انگیز، ساختاری محکم، تصاویری جذاب و قاب‌بندی‌های نقاشی‌گونه است. مارتین مک دونا این بار ما را به روستایی دورافتاده در ایرلند  دهه ۱۹۲۰ می‌برد و با موزیسینی مواجه می‌کند که ناگهان تصمیم می‌گیرد به رابطه دوستی دیرینه‌اش پایان دهد. این درام_کمدی سیاه حول محور جدایی می‌چرخد. کالم (با نقش‌آفرینی برند گلیسون) یک روز به‌طور ناگهانی و بدون هیچ نشانه یا هشدار قبلی ارتباط دوستانه و صمیمی‌اش را با پادریک( با نقش‌آفرینی کالین فارل) قطع می‌کند و البته این فقط رویه‌ی ماجراست. این تصمیم به ظاهر ساده، به حق پذیرفتنش برای پادریک بسیار سخت و غیرقابل تحمل است و آرام آرام تبدیل به یک تراژدی مهیب، همراه با خشونتی خودویران‌گر می‌شود.

نمایی از فیلم بنشی ها اثر مارتین مک دونا

این‌طور به نظر می‌رسد که مک دونا پس از ساخت فیلم موفقِ “در بروژ” با نقش‌آفرینی‌ فارل و گلیسن، مدت‌ها در فکر قرار دادن مجدد این دو بازیگر در کنار هم و در فیلمی با همان حال و هوای “در بروژ” بوده و سرانجام در دوران پاندمی ویروس کرونا موفق به عملی کردن فکرش می‌شود و بنشی‌های اینشیرین را می‌سازد. بنشی‌های اینشیرین انگار حکم دیدار مجدد دو دوست را دارد و رابطه‌ی دوستی دو آدمکشِ “در بروژ” را به ذهن متبادر می‌کند. نکته قابل توجه در مورد فیلم این است که گویی مک دونا در زمان نوشتن فیلم‌نامه‌ی بنشی‌های اینشیرین دچار نوسانات احساسی شدیدِ ناشی از جدایی و پایان دادن به یک رابطه‌ی عاطفی در زندگی شخصی‌اش بوده و شاید همین موضوع او را به سمت نشان دادن زوال یک رابطه‌ی دوستانه‌ی عمیق سوق داده است.

در فیلم درخشان “در بروژ” دو شخصیت اصلی فیلم آرام آرام به همدیگر نزدیک می‌شوند؛ دو گنگستر که برای کشتن یک نفر استخدام شده‌اند در طول فیلم دشمن مشترکی پیدا می‌کنند و رابطه‌ای دوستانه و صمیمی بین آن‌ها شکل می‌گیرد و این‌جا در بنشی‌های اینشیرین رابطه‌‌ی صمیمانه‌ی دو دوستِ قدیمی به شکلی تلخ و توام با خشونت، با خواست و پافشاری یک نفر و همراه با تهدیدی عجیب از جانب او از هم گسسته می‌شود. البته مک دونا در مصاحبه‌ای گفته هیچ برنامه‌ی از پیش تعیین شده‌ای برای پیش‌برد قصه به این شکل نداشته و تهدید خشن و خون‌بار کالم برای راندن پادریک، کاملا ناگهانی به ذهنش رسیده. با بررسی روند شکل‌گیری سایر آثار مک دونا به راحتی می‌توان فهمید این شیوه‌ی کار اوست. او در زمره‌ی نویسندگانی‌ست که از پیش برای آن‌چه به رشته‌ی تحریر در می‌آورد طرح و نقشه نمی‌کشد. در لحظه تصمیم می‌گیرد و این باعث بوجود آمدن پیچش‌های غافلگیرکننده در داستان‌هایش می‌شود و اتفاقاتی غیر قابل پیش‌بینی و نفس‌گیر را رقم می‌زند.

Banshees-of-Inisherin-location

داستان بنشی‌ها در جزیره‌ای خیالی به نام اینشیرین در زمان شدت گرفتن جنگ داخلی ایرلند رقم می‌خورد. زمانی که جمهوری‌خواهان ایرلندی خواهان استقلال از بریتانیا هستند. البته در فیلم هیچ نشانی از جنگ دیده نمی‌شود. جزیره بسیار آرام است و زندگی به شکل عادی جریان دارد. فقط هر از گاهی صدای انفجار از آن سوی آب‌ها به گوش می‌رسد و گاه و بی‌گاه در برخی دیالوگ‌ها اشاراتی به جنگ می‌شود. اگر از منظر نشانه‌شناسی به بررسی فیلم بپردازیم می‌توان اتفاقات میان کالم و پادریک و تحولات رابطه‌ی آنها را نمادی از جنگ داخلی جاری در سرزمینشان دانست یا وقوع جنگ را نمادی از تقابل انسان‌ها، احساسات و روابط انسانی دانست… برخی منتقدان با استناد به یکی از دیالوگ‌ها (کنایه‌ای که پادریک در میخانه، هنگام مستی به کالم می‌زند و او را مقلد بریتانیایی‌ها می‌خواند) شخصیت کالم را نماد ایرلندی‌های شمالی دانسته‌اند که نمی‌خواهند از جهان با شکوه و اشرافی بریتانیا جدا بمانند و پادریک را نماد مردمانی که نمی‌خواهند از جهان کوچک خودشان جدا شوند. از منظری دیگر کالم خواهان استقلال شخصی و خلوتِ تنهایی خویش است. خواهان قطع وابستگی است. خواهان تفکر است می‌خواهد در عالم خود غوطه‌ور شود و به چیستی و چرایی وجود بیندیشد. در طول فیلم بارها کالم را می‌بینیم که در کنار دریا ایستاده و به دور دست خیره شده. گویی به آن سوی آب‌ها می‌نگرد و فکر می‌کند زندگی در جایی دیگر شکل و معنایی دیگر دارد. در این صحنه‌ها صدای انفجار هم از دوردست شنیده می‌شود که هم نشان جنگ است و هم کنایه‌ای است از آشوب درونی کالم، نبرد او با خودش و دیگری، مقابله او با میرایی، نابودی، پوچی و … پادریک اما بی‌هیچ اندیشه‌ای، بی هیچ دغدغه‌ی فلسفی و هستی شناختی گرفتار روزمرگی است و به زندگی ساده و پوچ خود قانع است همچون تمام ساکنین جزیره. او زندگی را همان گونه که هست پذیرفته بی هیچ تغییری، بی هیچ نوسانی، بی هیچ هدف والایی. کالم به دنبال خلق است. می‌خواهد قطعه‌ای موسیقی بسازد. اثری از خود در جهان هستی به جا بگذارد. او به دنبال جاودانگی است و شاید هم از همین رو دست به خشونت می‌زند، چون جاودانگی را دست نیافتنی می‌بیند. آری او انگشتانش را به ظاهر برای تنبیه پادریک قطع می‌کند اما در حقیقت انگار در حال تنبیه خودش است. او از خودش انتقام می‌گیرد او بر علیه خودش دست به خشونت می‌زند. بر ناتوانی خود در دست نیافتن به جاودانگی می‌شورد. او ابزارِ بدنی و امکان خلق را از خود می‌گیرد. او در جستجوی جاودانگی درگیر جدالی درونی با خودش می‌شود.

در فضای ابزوردی که مک دونا خلق می‌کند ساکنین جزیره  و پادریک همگی بدون زیر سوال بردن معنای زندگی و بدون هیچ تلاشی برای درک چرایی هستی، مشغول به زندگی ملال آور خویشند در جزیره‌ای ساکت و بی‌اتفاق که حتی از جنگ هم جز صدای انفجارهایی در دوردست نصیبی نبرده. برای پادریک همین کافی است که هر روز به میخانه برود و با کالم مِی بنوشد و از کره الاغش بگوید. مک دونا پادریک را مهربان و دوست‌داشتنی به تصویر می‌کشد و البته کمی هم کودن و با خلق این شخصیت ما را هم ناتوان از پذیرفتن خواسته‌ی کالم می‌کند تا جایی که در تمام فیلم از خود می‌پرسیم چرا؟! بله بیننده فیلم هم مانند پادریک از خودش می‌پرسد چرا کالم دیگر این دوستی را نمی‌خواهد؟ مگر می‌خواهد چه کند؟ می‌خواهد آهنگ بسازد؟ خوب بسازد این منافاتی با دوستی با پادریک ندارد! کالم چه می‌خواهد؟… این مساله‌ای است که فیلم را با وجود داستان به ظاهر سطحی و ساده‌اش تبدیل به فیلمی پیچیده، عمیق و هولناک می‌کند. فیلمی که ساعت‌ها و روزهای پیاپی ذهن بیننده را درگیر می‌کند. واقعیت این است که کالم در پی عبور از پوچی زندگی‌است. به تصور او تنها انسان‌هایی که اثری جاودانه از خود به جا می‌گذارند می‌توانند از پوچی زندگی عبور کنند. کالم انسان را مغلوب مرگ می‌داند و می‌کوشد علیه مرگ و طبیعت زندگی طغیان کند. کالم تنها انسان متفاوت و متفکر در اینشیرین است که با روزمرگی در ستیز است. البته شیوان، خواهر پادریک هم از جهاتی همچون کالم است اما شیوان زندگی در جزیره را تاب نمی‌آورد و در جستجوی زندگی بهتر و با معناتر در جایی دیگر است و در حقیقت تنها کسی است که دل به دریا می‌زند و به دنبال سرنوشت راهی دیاری دیگر می‌شود. شیوان تنهاست و تنهای‌اش را پذیرفته اما تسلیم زندگی ملالت بار جزیره نمی‌شود. او می‌گریزد و حتی سعی می‌کند برادرش را هم در این گریز با خود همراه کند اما پادریک نمی‌پذیرد. او به زندگی راکدِ خالی از هیجان، خالی از معنا و ساده‌اش در آن جزیره دور افتاده خو گرفته. پادریک مرد خوب و محترمی است که در طی یک فرآیند تحمیلی، وجوه ناهنجار شخصیت خود را نمایان می‌کند. فارل در این نقش فوق‌العاده است و یکی از بهترین بازیهای خود را ارائه می‌دهد. مردی ظاهرا بسیار ساده، معمولی و مهربان. آنقدر مهربان که وقتی نشانه‌هایی از جنگ داخلی را می‌بیند برای هر دو طرف جنگ آرزوی موفقیت می‌کند! او به شدت بی‌آزار است. کاری به کار کسی ندارد. مهربانی ویژگی اصلی اوست و او را به موجودی سازش‌پذیر، منفعل و بی‌طرف بدل کرده اما شخصیتش در طول فیلم آن‌چنان دستخوش تغییر می‌شود که تردیدهای بسیاری را در ذهن بیننده ایجاد می‌کند. انگار پشت ظاهر آرام و ساده و منفعل او هیولایی کینه‌توز نهان شده. شاید هم این هیولا همان مهربانی بی‌حد و حصرش است. شاید کالم هم این هیولا را دیده که او را پس می‌زند یا رفتار او تلاشی برای از بین بردن این هیولاست. شاید هم تنها به خودش و تنهای‌اش و میل به جاودانگی‌اش می‌اندیشد. هرچه که هست پادریک از تصمیم کالم سخت حیرت‌زده و غمگین می‌شود و شروع به مقاومت می‌کند. او نمی‌تواند بفهمد که چه اتفاقی افتاده. توانایی درک پیچیدگی این اتفاق به ظاهر ساده را ندارد. او تنها دو راه دارد. می‌تواند به انتظار بنشیند تا شاید کالم از تصمیمش منصرف شود یا در برابر تصمیم کالم مقاومت کند و هیچ یک از این دو راه نتیجه مطلوبی برای او دربر نخواهد داشت. مک دونا در روند آرام فیلم به ما نشان می‌دهد که در هر دو صورت نتیجه بسیار ناگوار خواهد بود. واکنش پادریک هرچه که باشد نتیجه‌ای جز باخت برایش رقم نخواهد زد. او نه تنها دوست دیرینه و رابطه‌ی دوست‌داشتنی‌اش را از دست می‌دهد بلکه در کنارِ از بین رفتن دوستی، آرام آرام وارد پروسه‌ی دشمنی می‌شود و این بسیار دلخراش است.

بنشی‌های اینشیرین - طرح از نیویورکر
بنشی‌های اینشیرین – طرح از نیویورکر

مک دونا با بی‌رحمی هرچه تمام‌تر بیننده را وامی‌دارد که نه تنها از بروز این دشمنی ناراحت نشود بلکه از شکل‌گیری‌اش لذت ببرد. او با ظرافت نشان می‌دهد بی‌تفاوتی‌، نا‌آگاهی، بی‌خبری و انفعال چه عواقب تلخ و هولناکی می‌تواند داشته باشد. خواه این عدم آگاهی درباره مسائل دنیای اطراف باشد و خواه درباره درونیات یک دوست. او نشان می‌دهد مهربانی، سادگی بیش ازحد، انفعال و بی‌طرفی می‌تواند بسیار ویرانگر باشد تا جایی که باعث از بین رفتن والاترین ارزش‌های انسانی شود. او فاصله‌ی موهوم میان دوستی و دشمنی را به نمایش درمی‌آورد.

بنشی‌های اینشیرین داستانِ تنهایی انسان، رنج و سردرگمی‌اش در جهان است. داستان زوال است، زوال روحی و جسمی… مک دونا گویی باوری پوچ‌انگارانه نسبت به کل هستی دارد. جهان او سرشار از زیبایی است اما پوچ و بی فایده، هراس‌انگیز و هولناک. او تصاویری زیبا از طبیعتِ جزیره‌ای رویایی و سرسبز، دریایی بی‌کران و آسمانی آبی را پیش روی بیننده قرار می‌دهد و پیرزنی عجیب و ترسناک را که پیغام‌آورِ مرگ است در جای‌جای این طبیعت روانه می‌کند. گویی می‌خواهد بگوید جهان با زیبایی‌های طبیعی‌اش پابرجاست و انسان فانی و محکوم به تنهایی و نابودی. مک دونا سکون و انفعال را در کنار زیبایی و حرکت، قدرتمندانه به تصویر کشیده. از سویی با نشان دادن مناظر چشم نواز، بهشت موعود را در ذهن بیننده تداعی می‌کند و از سویی دیگر نشانه‌هایی از زندگی جهنمی ساکنین پیش چشم بیننده می‌گذارد. انگار قصد دارد بگوید این‌جا جهنمی زیبا و کشف نشده است.  او با هوشمندی جزئیاتی در داستانش می‌گنجاند که مجموعه‌ای از روابط علت و معلولی را شکل می‌دهند و بر پیچیدگی روایت می‌افزایند. به عنوان مثال کاتولیک بودن ساکنان جزیره و پایبندی‌شان به حضور در کلیسا و اجرای مراسم مذهبی، اتاقک اعتراف کلیسا و صحنه‌هایی از اعتراف کالم برای کشیش که نشان از به سخره گرفتن نظام مذهب از جانب مک دونا دارد، بیکاری مردان و حضور دائمی‌شان در میخانه، رفتار خشونت آمیز پلیس جزیره با پسرش و ساکنین، زیبایی طبیعی جزیره در کنار زشتی زندگی در آن…

«بنشی‌های اینشیرین» را می‌توان «ارواح اینشیرین» ترجمه کرد. در افسانه‌های ایرلندی، بنشی “Banshee” به پری‌هایی کوتاه قد با قیافه‌ای شبیه به پیرزن‌ها گفته‌می‌شود که با جیغ و شیون یا با شوق مرگ عزیزی را خبر می‌دهند. در فیلم پیرزنی عجیب و زشت‌رو از ابتدا حضور دارد و خبر از مرگ دو نفر می‌دهد و این حس را القا می‌کند که شاهد مرگ پادریک و کالم خواهیم بود. او همه جا حضور دارد. گویی می‌خواهد یادآوری کند مرگ هر لحظه در کمین است، مرگ در زندگی تنیده شده. او فرشته‌ی مرگ است و همچنین شاید نمادی است از تمام زنان جزیره …

فیلم بی‌رحمانه، خشونت‌بار، عمیق و بی‌اندازه تاثیرگذار است. ریتمی آرام و با طُمانینه دارد. شخصیت‌پردازی‌ها دقیق و کامل است. محیط روستایی جزیره خیلی خوب به تصویر کشیده شده و خبری از پیچیدگی‌های شهرهای بزرگ و زندگی‌های شلوغ و پیچیده نیست. ساختار فیلم به گونه‌ای است که گویی در حال تماشای افسانه‌ای کهن هستیم. درامی صمیمانه و ساده با پس‌زمینه‌ای حماسی…

در آغاز فیلم با سرزمینی سرسبز و زیبا و خیال‌انگیز مواجه می‌شویم که از میان ابرها سر بیرون می‌آورد و در پایان پس از تماشای زوال رابطه‌ی کالم و پادریک و تاثیرات مخربش بر روی آنها و تمام اطرافیانشان به میان ابرهای خیال انگیز برمی‌گردیم. این به ظاهر لطیف‌ترین فیلم مک‌دونا نیز دارای صحنه‌هایی خشونت‌آمیز است! میل به جاودانگی کالم و تلاشش برای رسیدن به آن نتیجه‌ای برایش ندارد. تاریخ قطعه‌ی موسیقی کالم را به خاطر نمی‌سپارد اما تصمیم کالم و واکنش پادریک همچون افسانه‌ای جاودانه می‌شود و مسری …

پشت صحنه فیلم بنشی های اینشیرین اثر مارتین مک‌دونا

موسیقی لطیفِ “کارتر برول” و فیلم‌برداری فوق‌العاده‌ی “بن دیویس” در کنار هم ترکیبی بی‌نظیر و تاثیرگذار پیش روی ما قرار داده. فیلم در عین حال که عمیقا تراژیک است در لحظاتی هم می‌تواند بیننده را به خنده وادارد. مک دونا در برخی از سکانس‌های میخانه و همچنین در سکانس‌گفت و گوی کشیش با کالم لحظاتی کمدی را خلق می‌کند که بسیار هم هوشمندانه ساخته و پرداخته شده‌است. بازی‌ها بی‌نقص، روان، باورپذیر و درخشان است. برندن گلیسون در یک کلمه عالی است. کالین فارل بی‌نظیر است. میمیک صورتش با ابروهای افتاده و نگاه‌های فوق‌العاده مردی را به تصویر می‌کشد به شدت معصوم و دوست‌داشتنی که به تدریج تبدیل به موجودی خشن و بسیار تاریک می‌شود. “کری کندن” در نقش شیوان، خواهر پادریک، بسیار خوش می‌درخشد؛ زنی تنها، متفکر و طغیان‌گر که با تمام زنان جزیره تفاوت دارد. “بری کیوگن” که پیش از این شاهد همکاری‌اش با فارل در فیلم “کشتن گوزن مقدس” ساخته‌ی “یورگوس لانتیموس” بوده‌ایم، به خوبی از پس ایفای نقش پسری عقب افتاده، معصوم، مطرود و عاشق برمی‌آید. “دیوید پیرس، پت شورت، گری لیدون و شیلا فلیتون” هم که از دیگر بازیگران بنشی‌های اینشیرین هستند بسیار درست، بی‌نقص و تحسین برانگیز به ایفای نقش می‌پردازند. بنشی‌های اینیشرین نخستین بار در هفتاد و نهمین دوره جشنواره بین‌المللی فیلم ونیز به نمایش درآمد؛ فارل و مک‌دونا به ترتیب جوایز جام ولپی و اوسلای طلایی را دریافت کردند. این فیلم توسط سرچ‌لایت‌پیکچرز اکران شد و مورد تحسین گسترده منتقدان قرار گرفت. فیلمنامه و کارگردانی مک‌دونا، موسیقی و بازی بازیگران اصلی تحسین شد. این فیلم از سوی هیئت ملی بازبینی فیلم به‌عنوان یکی از بهترین فیلم‌های ۲۰۲۲ نام گرفت و در هشتادمین ذوره جوایز گلدن گلوب در هشت رشته کاندید دریافت جایزه شد که توانست جوایز بهترین فیلم، بهترین بازیگر مرد (برای فارل) و بهترین فیلمنامه را از آن خود کند. بنشی‌های اینشیرین در جوایز اسکار نیز نامزد دریافت نه جایزه از جمله بهترین فیلم است.

یک دیدگاه

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید