خودم را میان دست و پنجه نرم کردن با کلمات مییابم
خولیو کورتاسار را نویسندهای آرژانتینی تبار می نامند چرا که پدر و مادری آرژانتینی داشت اما در بلژیک پا به جهان گذاشت و در فرانسه بدرود حیات گفت. کورتازار از جرگه نویسندگان آمریکای لاتین به شمار میرود و در ردیف غولهای ادبیات این سرزمین پرافسانه قرار میگیرد که در ایران و سراسر جهان سخت شناخته شدهاند و شاید مشهورترینشان مارکز با کتاب فخیم و زیبای «صدسال تنهایی» باشد که کورتاسار درباره آن میگوید:
«به نظر من صد سالتنهایی از ستودنیترین رمانهای آمریکایجنوبی است به دلیل آنکه گارسیا مارکز بهتر از هرکسی دریافته است بومیگرایی باید پر و بالت را بگشاید، نه آنکه در قفس اسیرت کند.»
پنداری بومیگرایی ویژگی بارز رمانها و داستانهای نویسندگان آمریکایجنوبی است چنین که در آثارشان خودنمایی میکند؛ جنگلهای استوایی، عشقبازیهای سودایی و پرشور، حشرات غولپیکر، تنهای به عرق نشسته و مبارزههای انقلابی با دیکتاتورهای خاصِ آن سرزمین.
اما آنچه بیش از هر چیز نویسندگان آمریکایجنوبی را در نظر خوانندگان جهان بلندمرتبه ساخته است قدرت نویسندگی و نویسنده بودن و داستانگویی آنان است، حال آنکه تمامی آن ویژگیها نیز از لابهلای نوشتههایشان خودنمایی میکند. چنانکه کورتاسار درباره صدسالتنهایی و بومیگرایی باز چنین میگوید:
« مارکز، از کوچکترین نکات محیطی که احاطهاش کرده، غافل نمانده، توانسته است واقعیتی ملی بیافزاید. بومیگرایی یعنی اختیار واقعیت خودی بدون رد واقعیتهای دیگر، و همه آنها را در کار استعداد خلاقهی خویش گماردن و همه نیروهای زمین را در این مکان کوچک، در ماکوندو، متمرکز کردن، چنانکه آن را چون اسطورهای جاودانه در دل هامان جای دهیم.»
خولیو کورتاسار نویسنده داستان «تف شیطان» که میکل آنجلو آنتونیونی، کارگردان ایتالیایی، از روی آن فیلم «آگراندیسمان» را ساخته است، رمان دیگری دارد به نام «قاپ بازی» و از معروفترین مجموعه داستانهایش «سفری یکروزه در هشتاد دنیا»، «رندان و نامجویان» و «همه آتشها آتش است» می توان نام برد. مجموعه داستان «دروازههای بهشت» به ترجمه بهمن شاکری گزیدهای است از آثار او که در سال ۱۳۷۰ در ایران منتشر شده است. خولیو کورتاسار شعر و مقاله های بسیارِ دیگری نیز دارد.
خولیو کورتاسار در اوت ۱۹۱۴ در بروکسل به دنیا میآید. در چهار سالگی به هنگام آغاز جنگجهانی اول با پدر و مادر خود به آرژانتین میرود. تحصیلات متوسطه را در بوینسآیرس به پایان میرساند و در سال ۱۹۲۳ معلم و در سال ۱۹۳۵ استاد ادبیات در دانشگاه میشود. به سبب شکستن جنبش ضد پرونیست (ژنرال خوان پرون که در سال ۱۹۴۶ به قدرت رسید) به بوینس آیرس بازمیگردد. سال ۱۹۵۱ به فرانسه می رود. در فرانسه مترجم رسمی سازمان یونسکو میشود و پس از آن همواره مشغول نوشتن میشود و در پی علاقه خود به موسیقی جاز ترومپتنوازی را ادامه میدهد. خولیو کورتاسار این چهره برجسته داستانکوتاه در سال ۱۹۸۴ چشم از جهان فرومیبندد.
کورتاسار در مصاحبه خود با ریتا گیبرت میگوید:
«حقیقت آن که من برای ادبیات به صورت یک اسم خاص، سرسوزنی ارزش قایل نیستم؛ تنها چیزی که مرا به خود میکشاند جستار (و گاه یافتن) خودم در دست و پنجهای است که با کلمات نرم میکنم و گاه به صورت چیزی به نام کتاب پدیدار میشود».
هرچند در مورد نگرانی نویسنده نسبت به کتاب و یا حرفهی خود میگوید که چیز بیهودهای است و هر کتاب پس از انتشار به سرنوشت خود دچار میشود و به راه خود میرود.
«روزی دریافتم که کتاب قاپبازی به چاپ هفتم رسیده است، حال آنکه هفته قبل از آن به یکی از منتقدان فرانسوی اطمینان داده بودم که این کتاب فقط پنج بار به چاپ رسیده است ؛ در اینجا (فرانسه) مرا در این گونه مسائل احمق و بی دست و پا میپندارند.»
مارکز در نوشتهای میگوید:
« “حیوانات” نخستین کتاب او (کورتاسار) را در مسافرخانهای در بارانیکلا خواندم و از همان صفحه اول فهمیدم که او همان نویسندهای است که دلم میخواست بعدها بشوم. کسی در پاریس به من گفت که خولیو کورتازار معمولاً کارهای نوشتنی خود را در کافه “دریانورد قدیمی” در بلوار سن ژرمن انجام میدهد. و من در آن کافه هفتهها به انتظار او نشستم تا اینکه سرانجام مثل شبهه وارد شد. بلند قامتترین مردی بود که ممکن بود به تصور آید، با صورتی مثل بچه تخسها و پالتویی سیاه و دراز که به ردای مخصوص کشیشهای کاتولیک میمانست، و چشمهایی که مثل چشمهای بولداگ، از هم خیلی فاصله داشت، آنقدر مودب، روشن و شفاف بود که میتوانست از آنِ شیطان باشد و از قرار معلوم زیرِ فرمان قلب او نبود.
کورتاسار سیر تکاملی نگارش ادبی خود را همان سیر تکاملی ادبیات میداند:
«یعنی که ابتدا شعر شروع کردم و سپس به نثر روایی پرداختم که از نظر تکنیکی بسیار دشوارتر و صعبتر از شعر است.»
همچنین مارکز به نقل خاطرهای میپردازد که کورتاسار را در پارکی در ماناگوآ بر سکویی دیده است داستانی را به نام “شب مانته کیلاناپلوس” که حکایت دردمندی و دلتنگی از بخت و اقبال او بوده است را با گویشی لوفارنو، لهجه تبهکاران و اراذل بوینسآیرس، برای مردمِ گرد آمده دور خود میخوانده است و آنان را با نثر روایی خود مبهوت و مجذوب شنیدن داستانش کرده بوده است.
مارکز می گوید: چنان صمیمانه با شنوندگان خود ارتباط برقرار کرده بود که دیگر برای هیچکس اهمیت نداشت که واژگان چه معنایی دارند و چه معنایی ندارند. انگار جمعیت نشسته بر چمن در نشئهی جاذبه صدایی که این جهانی نبود شناور بود.
کورتاسار درباره نوشتن رمان قاپبازی میگوید:
قاپبازی را از آنجا نوشتم که نمیتوانستم آن را برقصم یا تف کنم یا فریاد بزنم یا به صورت هر نوع عمل روحی یا جسمی دیگر و از طریق هرگونه واسطه ارتباطی متصور، بیرون دهم.
به نظر کورتاسار: نویسنده راستین کسی است که به هنگام نوشتن کمان خود را تا آنجا که می تواند بکشد و سپس نوشته خود را به میخی بیاویزد و با دوستانش به شرابخواری برود.
دور نیست اگر بگوییم که کورتاسار به شرابخواری بسیاری رفته است و نوش خواری های بسیاری از خود باقی گذاشته است.
تمامی نقل قولها از کتاب «هفت صدا» مصاحبه باریتا گیلبرت ،ترجمه نازی عظیما چاپ دوم زمستان ۱۳۶۷
انتشارات آگاه و نوشته «آن شب تکرار ناشدنی با خولیوکورتاسار» گابریل گارسیا مارکز، ترجمه فروغ پوریاوری آدینه ۳۲ و ۳۳ نوروز ۱۳۶۹ است.
منبع: مجله آدینه (شهریور ۷۷) – بیژن مشکی
ویرایش: مجله اوسان