حیام
حیام

حیام

حیام، بِرِی مو قشنگ بود. قشنگ‌ترین زن دنیا. چشاش…. چشاشِ اگه می‌دیدی تو هم مث مو چفیه‌ی می‌بستی دور تا دور سر و صورتت که نفهمه چطو زل زدی بش. دور تا دور او چِشانه سرمه می‌کشید و عبایِ سر می‌کرد میومد سروقتِ مو. ینی دلوم می‌خواس که اومده باشه سروقتِ مو. دلوم می‌خواست او تیله‌ها مشکیِ که با سرمه قاب شده بود می‌دوخت به چشام و می‌گف: رئوف… نه اصن هیچی نمی‌گف. بِرِی مو همی که نگام می‌کرد بس بود.

بِرِی مو همی که نفسامِ طولانی‌تر حبس میکردُم تا بوی تنش بشینه تو ریه‌هام بس بود.

چارشنبه‌ها قایق دسِ مو بود. همو روزا که حیامِ سوار می‌کردُم می‌بردُم سر جاده.

هر چارشنبه صب کله‌ی سحر که یومام صدام می‌کرد، قبلش بیدار بودُم و صدای قلبوم که دوتا می‌زد، یکی نه، انگار می‌پیچید تو کل تالاب.

هر چارشنبه، الا همو آخِری. بیدار بودُم و منتظر یوما. اما هیچ. نه صدایی. نه دادی. هیچ.

چفیه‌ی برداشتُم. سوار قایق بودُم که یومام یهو مث جن از پشت سرُم ظاهر شد.

گف: امرو نیس.

-چارشنبه‌ن خو!

گف: دِی امرو نیس.

-چرا پ؟

یومامِ که نگا کردُم فک کردُم فمیده…. فک کردُم عطرِ عبا حیامِ عَ تو ریه‌هام شِنیده. فک کردُم شنیده صدا خنده شِ با مو و ایطور حسودیش شده مث همه ننه‌ها…. یومام اما مادری یادش رف یهو… یومام یادش رف بوی حیامْ تو ریه‌هامه بشنوه…. یادش رف تو چشام ببینه ای خالکوبیا رو چونه و پشت دستا حیام، تو چشا مو حک شده…. یومام مادری یادش رفت و زد….

دختر دِی عروسِ آقاته…. از آقات بپرس.

یومام….

دسانه بُردُم بالا رو گوشامِ گرفتوم.گوشامِ گرفتوم. باز گوشامِ گرفتوم… شب تا صب… فقط گوشامِ گرفتوم.

او چارشنبه هف روز بعد ای که بچه آقامِ دنیا آورد، صب کله‌ی سحر، مث همو روزا که می‌رفتوم دنبالش، چشانه سرمه کشیده، دستای حنا بسته، با عطر تند عربی که آقام از کویت بری یومام آورده بود، عبای سر کردُ بی‌قایق زد به آب….

یه روز شد دو روز. یه هفته شد یه ماه. یه سال شد ده سال. ده سال شد اوقد که دی یادوم نی.

آقام گف: دختر زار داشت…. دس خودش نبود؛ کاراش و خنده‌هاش. نمی‌دیدی شیطون چطو تو چشاش برق می‌زد؟

آقام گفت. یومام گف. همه گفتن.

مو اما هروز سر می‌چرخونوم لابه‌لای ای نی‌زار و او نی‌زار. می‌دونی عطر تنشه بلدوم ای بی‌معرفت عطر یومامه زد که پیداش نمی‌کنُم….

عکس: رضا فخار

یک دیدگاه

  1. دوستی لطف کرد و داستان رو با لهجه جنوبی برای من خوند و لذت شنیدن اون رو دو برابر کرد.
    مرسی از شما که همچین داستانهای زیبایی رو نشر میدید.

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید