من خودِ زمین هستم
به خدای ناشناخته، داستان ایمان به خدای واقعی است؛ خدایی بیشکل و بیمکان. خدایی بدون تشریفات ستایش میشود و در تمام موجودات موجود است. به خدای ناشناخته قصهی خود زمین است؛ زمین و باران و درخت؛ انسان و حیوان و ایمان. به خدای ناشناخته ادای دین جان استاین بک است به زمین. ادای دین به مذهب طبیعت. جان استاین بک داستان متفاوتی تعریف میکند از روی دیگر زندگی و شاید خودِ خودِ زندگی. زندگی وحش که هنوز انسان جزئی از آن است و هنوز بر آن سلطه نیافته است. جان استاین بک انسان را جاری در کائنات و زمین و طبیعت میداند؛ انسانی که پیامبر است و وحی زمین به زمین را درمییابد. شخصیت واقعی و اصلی این داستان، زمین است و جوزف وین خودِ زمین است.
«گفت: «من خود زمین هستم و خودم بارانم. کمی دیگر همه چیز از من سبز میشود.» و طوفان شدیدتر شد و تاریکی دنیا را گرفت و آب بر همه جا جاری شد.»
به خدای ناشناخته قصهی مردی بهنام جوزف وین که برای تشکیل زندگی و بهبود شرایطش در آینده، راهی غرب آمریکا میشود تا زمینهای بکر و دستنخورده را بیابد و زایش و زندگی را در آنجا جاری کند. او در انتظار آمدن روح پدرش، زمینی انتخاب میکند که در درهای خشک است. در نهایت روح پدرش در درخت بلوط روبهروی خانهاش که بر فراز آن سایه انداخته است، حلول میکند. جوزف برادرانش را نزد خود میآورد و کشت و کار آغاز میشود و زمین پوست میاندازد و گله بزرگی از گاو و گوسفند در مراتع سرسبز زمین جوزف رها میشوند؛ گلهای که خود جوزف یک به یک، جفتگیری و زایش آنها را با شوق مینگرد، گویی که آنها انساناند یا جوزف خود، جزئی از این حیوانات است.
او هیچ تفاوتی میان انسان و حیوانات نمیبیند، او فاصلهای میان خود و زمین نمیبیند؛ او بیفاصله، زمین است. جوزف وین با ایمانی که به طبیعت دارد، بهنوعی الهامبخش است؛ او سخت، بیکینه و پررمز و راز است و مثل زمین غیرقابل نفوذ. او به زمین عشق میورزد و همچون زمین به باران عشق میورزد. او چشمهای زمین است که خیره به آسمان است تا ابرها برآیند و توفان دربگیرد و باران ببارد، بارانی که برای زندهماندن زمین ضروری است.
جوزف ایمان ناشناختهای دارد؛ به مذهبی که تمام قوانینش را طبیعت تعیین میکند؛ او مؤمن به زمین است بیآنکه هیچ دلیل و منطقی برای آن داشته باشد. این تنها غریزه اوست که او را بهسوی منبع ناشناختهای هدایت میکند؛ منبعی که از اعماق زمین سربرآورده است و این ایمان آنقدر مستحکم و بیشکست است که کشیش مؤمن به مسیح، او را مسیحی دیگر میبیند؛ مسیحی که اگر کتاب بیاورد، کشیش نخستین کسی است که به او ایمان میآورد.
«زمانی که جوزف خواست به تختهسنگ نزدیک شود، هم ترسیده بود و هم شک داشت؛ انگار پسری کوچک وارد کلیسایی خالی شده باشد، دور محراب گشتی بزند و از ترس شمایلها و مجسمهها چشم از آنها برندارد».
جوزف خودش را جزئی از چرخه طبیعت میبیند که تولد و مرگ بخش جداییناپذیر و گریزناپذیر و طبیعی آن است؛ از همین روی است که از کشتهشدن برادرش به دست نزدیکترین دوستش خشم و کینهای بروز نمیدهد و همینطور از مرگ همسرش که گویا زمین کشندهی آن است، بلکه بهجای نفرت به صخرهای که باعث مرگ همسرش بوده، به آن عشق میورزد. ازدواج نیز برای او، تلاش برای بقاست، بیآنکه عشق به زن را جایگزین عشق زمین کند. جوزف هنگامی که درخت بلوط را مرده مییابد و دوره خشکسالی، زمین را بیمار میکند، تصمیم میگیرد زمین را ترک نکند و برای مراقبت از زمین به نقطهای میرود که گویا مرکز زمین است؛ همان نیرو، همان صخرهای که مرگ همسرش را رقم زد، حالا به مراقبت نیاز دارد و جوزف تبدار و بیمار، تیمار صخره را بر عهده میگیرد. جوزف فرزندش را همانند یک گوساله به دنیا میآورد و این برای او کمک به ادامه حیات است. این یک تولد است، نه صرفاً تولد فرزند خودش.
«او با خشم گفت: «نه، خودم بچهام را میگیرم. شما به من بگویید چه کار کنم.»
جوزف همچون پیامبری گلهدار بر فراز کوه میرود و عزلت را برمیگزیند، و با روحی درهم شکسته و ایمانی استوار تنهایی را برمیگزیند؛ همچون نوحِ پیامبر، حیوانات را کوچ میدهد تا از بلای خشکسالی جان به در برند و همچون ابراهیم گوسالهای را برای زمین و خدای زمین قربانی میکند و در نهایت همچون مسیح با ریشی سیاه و صورتی تکیده، در حالی که حواریون دیگر در کنارش نیستند، از کوه گلگتا بالا میرود و روحش به آسمانها پرواز میکند تا باران رحمت شود و بر زمین تشنه ببارد. او پیامبر خدای ناشناخته است.
«گوساله را به کنار چشمه برد، سر آن را بالای بستر خشک جویبار نگه داشت و با چاقوی جیبی خود گلویش را برید. خون گوساله کف جویبار جاری شد.»
جان استاین بک متولد سال ۱۹۰۲ در آمریکا، یکی از تأثیرگذارترین نویسندگان صاحب سبک قرن بیستم است. جان استاین بک دانشگاه را رها کرد و مدتی به خبرنگاری روی آورد و سپس رماننویسی را آغاز کرد که توانست برای خلق رمانهایش در سال ۱۹۶۲ جایزه نوبل و در سال ۱۹۳۹ جایزه پولیتزر را بهدست آورد. اگر چه کتابخوانان حرفهای جان استاین بک را بیشتر با رمان «خوشههای خشم» میشناسند، اما «به خدای ناشناخته» اثری متفاوت از تمام درونیات جان استاین بک است، به خدای ناشناخته جهانبینی نویسنده آن است نسبت به جهان و هستی و مذهب. به خدای ناشناخته با ترجمه شهرزاد لولاچی در مجموعه میراث جان استاین بک در نشر افق منتشر شده است.