دلهره از مرگ یک مسئلهی وجودی است و ریشه در فرهنگ اجتماع نیز دارد. با در نظر گرفتن این مسئله میخواهیم از منظر روان شناسی اجتماعی به این پرسشها پاسخ بدهیم که: چه کسانی بیشتر از مرگ میترسند؟ چرا برخی از بیماران صعب العلاج بیماری خود را پنهان میکنند؟ و مهمتر از همه به این پرسش پاسخ بدهیم که راههای کاستن از وحشت مرگ و بیماری کدام است؟ و چه رویکردهایی در زندگی میتواند بر ترس از بیماری و مرگ غلبه کند؟ بدون تردید پرداختن به مسئلهی مرگ و دیگر مسائل مهم وجودی همچون تنهایی، آزادی، ومعنای زندگی در یک مقالهی کوتاه نمیگنجد. بااینهمه شاید آشنایی مختصر با افکار نظریهپردازان روان شناسی در زمینهی مرگ، بهعلاوه آشنایی با کشفیات اندیشمندانی که بر ترس از مرگ غلبه کرده اند بتواند اندکی در کاهش استرس ترس از مرگ مؤثر واقع شود.
هر انسانی از زمان کودکی آرامآرام با پدیدهی مرگ آشنا میشود و بهتدریج میآموزد که بالاخره روزی مرگ خواهد آمد و هیچ راه فراری از آن وجود ندارد. انسان با این حقیقت نیزآشنا میشود که هنگامی که مرگ فرا میرسد باید بهتنهایی زندگی را ترک کند، و کشف این حقیقت بیش از پیش او را دچار دلهره از مرگ میسازد. امروز اغلب مردم هنگام بحث در زمینهی مرگ سکوت میکنند و هر گاه صحبت از مرگ میشود غالباً تلاش میکنند از ورود به این بحث اجتناب کنند، چون حس میکنند این بحث باعث ناراحتی خودشان و دیگران میشود. یونانیان باستان معتقد بودند که وقتی لحظهی مرگ انسان فرا میرسد حتی خدایان یونان نیز احساس ترس میکنند.
آگاهی به میرایی، فانی بودن زندگی و دلهرهی ناشی از آن مختص انسانهاست، چون انسان، بر خلاف تمامی موجودات هستی، دارای نیروی عاقله است. از منظر روان شناسی، انسان بهخاطر قوهی عاقله موجود استثنایی جهان و اشرف مخلوقات شده است؛ و اگرچه این امر، مزیت و موهبت است اما از طرفی مصیبت هم هست، زیرا او را در گیر مسائل عدیدهی وجودی بهویژه دلهره از مرگ کرده است.
برای درک بهتر این مسئله که چگونه قوهی عاقله باعث دلهرهها و اضطرابهای (ناخودآگاه) وجودی در انسان شده است به این عبارت از کتاب هنر عشق ورزیدن نوشتهی اریک فروم توجه کنید:
«به بشر قوهی عاقله داده شده است، او حیاتی دارد که از خودش آگاهی دارد. او از خود و همنوعانش، از گذشته و از امکانات آیندهاش آگاه است. آگاهی از خود، آگاهی از کوتاهی عمر و ازین حقیقت که بدون ارادهی خود به دنیا آمده و بر خلاف ارادهی خود نیز باید بمیرد. آگاهی به اینکه قبل از عزیزانش خواهد مرد یا آنان پیش از او خواهند مرد و آگاهی از تنهایی و جدایی و آگاهی از بیچارگی خود در برابر طبیعت و اجتماع، زندگی او را به زندان تحمل ناپذیری بدل می کند.
آگاهی ازین جدایی و تنهایی بشری بدون آگاهی به اتحاد دوباره با هستی به واسطهی عشق، سرچشمهی تمامی اضطرابها و ترسهای بشری است و اگر انسان نتواند خود را ازین دلهرهها و از زندان هراسناک تنهایی برهاند و به نوعی با انسانها متحد سازد، مسلماً دیوانه خواهد شد.[۱]
از آنجاییکه هیچ انسانی نمیتواند پیوسته از مرگ در هراس باشد و اشتغال ذهنی دائمی به مرگ به جنون منجر می شود، هر انسانی ناگزیر است ترس از مرگ را به فراموشی بسپارد و در نتیجه خارج کردن این دلهره از ذهن برای هر انسانی اجتناب ناپذیر است .
انسانها از همان زمان کودکی میآموزند که دلهره و ترس از مرگ را در بخشی از ذهن بایگانی کنند که به آن “ناخوداگاه” گفته میشود. بخش ناخودآگاه ذهن انسان نه تنها آدمی را از نگرانی شدیدِ دلهره از مرگ محافظت میکند بلکه مخزن بایگانی آرزوها، خاطرات فراموش شده، غرائز و …نیز هست. آشنایی با این بخش از ذهن انسان یکی از اهداف روان شناسی است.
اما بایگانی کردن دلهره از مرگ در ناخوداگاه به این معنی نیست که مرگ به فراموشی مطلق سپرده شده است، زیرا این دلهرهی وجودی دست به فعالیتهای مخفی در ذهن انسان میزند که همین فعالیتهای مخفی سرچشمهی تمام بیماریها، اضطرابها و کسالتهای روحی بشر میشود. روان شناسی اجتماعی در تجزیه و تحلیل سیر تحولات روحی بشر، به این نتیجه رسیده است که بسیاری از رفتارهای بشری همچون فتوحات نظامی، غرق شدن در تنعم و تجمل، وسواسِ کار، خلاقیتهای هنری و… به خاطر فعالیت پنهان ناخودآگاه انسانهاست. همچنین در تجزیه و تحلیل روانی بیمارانی که از مشکلات روانی خود شکایت کرده و به مطبهای روانکاوی مراجعه کردهاند معلوم شده است که مشکلاتی مثل نوسانات خلقوخو و افسردگی ، نفرت از خود، ناتوانی جنسی، سردرد میگرنی، وسواس جنسی و اشتغال ذهنیِ بیمارگونه به معشوق، چاقی، فشار خون و… تا حدودی به خاطر دلهرهی ناشی از مرگ در ناخودآگاه آنها ایجاد شده است[۲].
شایان ذکر است با وجود اینکه دلهره از مرگ ( به خاطر قوهی عاقله) از خصوصیات اساسی زندگی آدمی است، نمودهای این هراس در اجتماعات گوناگون بشری متفاوت است و هر اجتماعی مرگ را از دریچهی ساختار و روان اجتماعی خاص خود می نگرد. در برخی از اجتماعات بشری، ترس از مرگ کمتر و در بعضی از جوامع دیگر بیشتر است. به عنوان نمونه ای ازین دست می توان از جوامع صنعتی معاصر نام برد.[۳]
در سطور آینده به این نکته اشاره میکنیم که چگونه جوامع صنعتی معاصر غرب به خاطر ترویج حرص و انباشت ثروت و ایجاد حس مالکانه به زندگی، دلهره از مرگ را در انسان غربی تشدید می کنند، دلهره ای که کمابیش به تمامی جوامع بشری سرایت کرده است. برای درک این مسئله، نخست به حاکمیت روح مالکانه بر اجتماعات معاصر می پردازیم تا نشان دهیم که این پدیده چگونه بر دلهره و ترس از مرگ دامن میزند.
حاکمیت روح مالکانه در جوامع معاصر
امروزه منفعت جویی و قدرت، پایه و اساس هستی جوامع معاصر شده است و تصاحب و مالکیت جزو حقوق مقدس و لاینفک فرد به شمار میآید. در نتیجه انسانها شخصیت و هویت خود را بر اساس آنچه دارند، یعنی مالک آن هستند، میبینند.انسان معاصر بهشدت به داراییهای خود مثل پول، زمین، خانه و اتومبیل وابسته و متکی است و بر اساس آنها احساس امنیت و آرامش میکند.
علاقه به تصاحب و حس مالکیت آن چنان در تاروپود روح انسان معاصر رخنه کرده است که او حس مالکیت را علاوه بر اشیا، به آدمها و موجودات زنده و حتی احساسات و چیزهای غیرمادی نیز انتقال می دهد و در نتیجه تمامی روابط او با خصوصیت مالکیت آمیخته میشود. فراوانی عباراتی با فعل «داشتن» در گفتگوهای روزمره مثل من ویلا/ اتومبیل/ زمین/ دلار/ وکیل و پزشک خصوصی دارم علاقه به مالکیت در افراد را نشان میدهد. این علاقه را میتوان در عبارات دیگری با صفت ملکی «من» – چون غم و اندوه من، بیماری من، معالجهی من، مشکل من، بیخوابی من، شهرت و موقعیت اجتماعی من، اعتبار من، زندگی من، مرگ من، و عشق من- نیز مشاهده کرد. درحالیکه می توان بسیاری از این عبارات را بدون فعلِ داشتن یا مالکیت بیان کرد. مثل ما دو برادر و دو خواهر هستیم ، من دچار بی خوابی شده ام، من دچار مشکل شده ام، چراکه انسان نمی تواند مالک مشکل و مالک دوست و مالک عشق باشد.
علاقه به مالکیت در انسان امروزی آنچنان زیاد است که اغلب اشخاص حس مالکیت خود را حتی به بعد از مرگ نیز انتقال می دهند. به عنوان نمونه ای ازین دست میتوان از اشخاصی نام برد که با تهیهی مقبره و بیمهی نامه عمر و تنظیم وصیت نامه می خواهند نوعی مالکیت و زندگی پس از مرگ نیز داشته باشند.
اکنون باید به این سئوال پاسخ بدهیم که علاقه به مالکیت در انسان امروزی چه تأثیری بر روابط و مناسبات انسانی میگذارد.
تأثیر نگاه مالکانه بر روابط انسانی
بدیهی است انسانی که به اموال و داراییهای خود وابسته و متکی است و آرامش و هویت خود را در آنها می بیند موجودی است درمانده و ضعیف که دائماً درگیر دلهره و اضطراب میشود، زیرا همواره نگران آن است که هر آنچه را که مالک است از دست بدهد. از اینرو همواره تلاش می کند بر مقدار مالکیت خود بیفزاید و ازین طریق به اتکا و ایمنی بیشتری برسد، تلاشی که سرانجام به تخریب روح انسان منجر میشود و بیماری حرص را بر انسان عارض میکند. «به طور کلی عناصر اساسی رابطهی بین افراد عبارتاند از مالکیت، رقابت، دشمنی، دلهره و ترس. عنصر دشمنی در رابطهی داشتن(مالکیت) جزو ذات آن است. اگر داشتن (مالکیت) مبنای احساس هویت من است یعنی «من آن هستم که دارم» باشد، میل به داشتن الزاماً به حرصِ داشتن بیشتر و بیشتر منجر میشود.»[۴]
به انسانی که دائماً در فکر انباشت پول و جاه طلبی و شهرت است و حرص مالکیت بیشتر را دارد حریص گفته می شود. فرد حریص از نگاه عموم مردم سالم به شمار می آید، در حالی که از منظر روان شناسی بیمار محسوب می شود، به این خاطر که دائماً در گیر اضطراب است و آرامش درونی ندارد. حریص دائم در غم است. هرچه دارد، پندارد کم است. و حریص با جهانی گرسنه است ( و قانع به نانی سیر).
دامنهی حسادت و رقابت فرد حریص بسیار گسترده است و شامل همهی چیزهایی میشود که نسبت به آنها حس مالکیت دارد بعنوان مثال افراد حریص نسبت به دوستان، پدر و مادر، فرزندان، موقعیت اجتماعی و سلامتی تا حتی میزان خواب هم احساس حسادت میکنند، حسادتی که نتیجه ای جز افزایش اضطراب ندارد.
شاید فرد حریص موفق شود که از طریق تکیه و وابستگی به داراییهای خود اعم از مادی و غیرمادی موقتاً اضطراب وجودی (دلهره از مرگ و تنهاییِ) خود را به ناخودآگاه ذهن خویش براند، اما هرگز قادر نخواهند بود بر آن غلبه کند.
نگاه مالکانه و ترس از بیماری و مرگ
با آگاهی به این مسئله که انسان معاصر چگونه حس مالکیت را به تمام ابعاد زندگی خود انتقال میدهد، درک این نکته که چرا انسان از بیماری و مرگ میهراسد برایمان چندان دشوار نخواهد بود. به این خاطر که هر انسانی بهویژه انسان حریص وقتی که حس مالکیت خود را به دو پدیدهی بیماری و مرگ انتقال می دهد همواره بیم از دست دادن داشتههایش را دارد و بهخاطر همین مسئله دچار دلهره و ترس میشود.
افراد حریص همانطورکه نسبت به مال و داشته های دیگران حسادت میکنند به طریق مشابهی به سلامتی دیگران نیز حسادت میورزند. به عنوان مثال با ناراحتی می گویند فلانی با آنکه از من مسنتر است بسیار از من سالمتر است. از سوی دیگر برخی از افراد که بیمار میشوند تلاش میکنند بیماری خود را از چشم دیگران پنهان کنند، چون احساس میکنند بخش مهمی از مالکیت و دارایی خود را از دست داده اند. رابطهی همهی آنهایی که تندرستی و بیماری را مایملک خود تلقی می کنند با بیماریشان «شبیه سهامداری است که سهامش مقداری از ارزش خود را در نتیجهی سقوط بازار از دست داده است.»[۵]
ترس از مرگ نیز دلیل مشابهی دارد، زیرا دلهره و اضطراب انسان از مرگ بیش از هر چیز به این خاطر است که احساس میکند در صورت مردن مهمترین بخش از مالکیت خود یعنی مالکیت بر زندگی را از دست میدهد .البته ممکن است برخی از افراد حس مالکانهی چندانی نسبت به اموال و ثروت و خیلی چیزهای دیگر نداشته باشند و خود را به آنها وابسته نکنند ودر نتیجه بیم از دست دادن آنها را نیز نداشته باشند. اما همین افراد با از دست دادن دادن زندگی به عنوان مهمترین مایملک خود دچار دلهره میشوند. در واقع «هر گاه زندگی به شکل مالکیت تجربه شود، ترس از مرگ به مفهوم از دست دادن چیزی است که شخص دارد، ترس از دست دادن جسم، دارایی، هویت… . ترس ما از مرگ با چگونگی زندگی در شکل مالکیت نسبت مستقیم دارد. چگونه مردن مانند چگونه زندگی کردن است. هر قدر خود را از اشکال مختلف حرص و مالکیت آزاد سازیم، به همان نسبت ترس از مرگ نیز کمتر خواهد شد، زیرا چیزی برای از دست دادن وجود نخواهد داشت.»[۶]
رهایی از تعلقات و نگاه مالکانه (نیروانا)
فقط یک راه برای غلبه بر اضطراب و دلهرههای زندگی بهویژه غلبه بر ترس از مرگ و تنهایی وجود دارد، راهی که اندیشمندان دنیای قدیم و دنیای معاصر و همچنین روان شناسی اجتماعی به آن اشاره کرده اند: «چنگ نزدن به زندگی و تجربه نکردن آن به منزلهی مایملک و دارایی»[۷] حقیقتی که در نهایت زیبایی و اختصار در شعر حافظ، این عارف بزرگ دیار ما، بیان شده است:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
بدون تردید رهایی از تعلقات و رهایی از حس مالکانه به مفهوم گریز از عشق و فرار خودخواهانه از زندگی و رنجهای آن نیست، بلکه به مفهوم کاستن از تب زندگی و تسکین دردها و رنجهای آن به واسطهی عشق ورزیدن و نثار کردن است. حافظ این مفهوم را در شعر دیگری به خوبی بیان کرده است:
ما قصهی سکندر و دارا نخواندهایم
از ما بجز حکایت مهر و وفا مپرس
عشق ورزیدن و بخشیدن و رهایی از انواع حس مالکانه، تنها راه غلبه بر اضطراب و حل مسائل وجودی انسان ست، اما برای اغلب مردم گام نهادن در این مسیر بسیار دشوار است، زیرا از رهگذر رها کردن تعلقات، تمام حس امنیت و آرامش خود را از دست می دهند، چون فکر میکنند با بخشیدن چه در زمینهی مادی و چه در زمینهی معنوی فقیر میشوند.
مردم با وابستگی و اتکا به داراییهای خود احساس امنیت می کنند. بااینهمه بهرغم ایمنی و امنیتی که در داشتن و مالکیت احساس میکنند، کسانی را که به آن درجه از بصیرت رسیده اند که می توانند از تعلقات خود رها شوند ستایش می کنند و آنها را قهرمان میدانند. در نظر بسیاری از مردم، هر کس جرئت گذشتن از تعلقاتش را دارد قهرمان است. بودا (سده چهارم و ششم پیش از میلاد) قهرمان شمرده میشود، زیرا او شاهزاده ای بود که قصر و قدرت، ثروت و رفاه و تجمل ، پدر و مادر، دوستان و همسر زیبایش را به خاطر کشف حقیقت و جستجوی راهی برای نجات بشریت از چرخهی رنج و دلهره و عذاب ترک کرد و بعد از تحمل رنجهای بسیار به بیداری کامل رسید (بودا یعنی بیدارشده). بودا به این ادراک رسید که دشمن اصلی آرامش و ایمنی اش در خود او نهفته است و اینکه عشق و خلاقیت و خرد و تمامی نیروهای بنیادی انسان در رهایی از تعلقات شکوفا میشوند. این اندیشمند دنیای باستان تأکید میکرد که برای نیل به بالاترین مرحلهی تکامل انسانی نباید حرص مالکیت داشت.
حقیقتی که بودا به آن رسید در آیین بودایی «نیروانا» نامیده میشود. در واقع نیروانا که بسیاری بر این تصورند نمیتوان مفهوم آن را تشریح کرد و نمی شود آن را با هیچ شرح و بیانی به کلام درآورد به مفهوم آزادی از وابستگیها، رهایی از زشتیهایی چون حرص و آز و طمع و رقابت و دشمنی و، در یک بیان کوتاه، رهایی از رنج و رسیدن به صلح و آرامش است.[۸]
این مفهوم و این حقیقت در روان شناسی اجتماعی معاصر نیز بهروشنی بیان شده است: «در جهتگیریِ بودن (در رویکرد غیرمالکانه به هستی) نگرانی و ناایمنیِ ناشی از خطرِ از دست دادن دارایی وجود ندارد. اگر من کسی هستم که هستم نه کسی که دارم، دیگر هیچکس قادر نیست آرامش و ایمنی و احساس هویت را از من بگیرد یا تهدیدی برای آنها باشد. کانون آرامش در درون من است، توانایی من برای رهایی از تعلقات و آشکار ساختن نیروهای بنیادی و انسانی من، جزئی از ساخت منش من است و به من وابسته است.»[۹]
یکی دیگر از فیلسوفان دنیای قدیم که به این حقیقت مهم روانشناختی رسید دیوژن حکیم (۳۲۳-۴۱۳ قبل از میلاد) بود. این حکیم معتقد بود که آرامش و خوشبختی و رهایی از اضطراب هستی، در نتیجهی کسب ثروت و مال و سلطه بر دیگران حاصل نمیشود بلکه به سبب رهایی از تعلقات به دست میآید. در میان کسانی که با تاریخ و فلسفه آشنایی دارند، کمتر کسی را میتوان یافت که ماجرای شگفت آور مواجههی دیوژن با اسکندر مقدونی را که سودای مالکیت و تسخیر جهان را داشت نخوانده یا نشنیده باشد.
روزی اسکندر کبیر که درعین عشق به قدرت، به فلسفه نیز علاقه داشت به دیدار دیوژن رفت. دیوژن در زیر آفتاب لمیده بود. گفت و گوی جالبی میان آن دو در گرفت:
دیوژن: ای سردار بزرگ، بزرگترین آرزوی تو اکنون چیست؟
اسکندر: یونان را به زیر سلطه و فرمان خود در آورم.
دیوژن: پس از آن چه؟
اسکندر: آسیای صغیر را تسخیر کنم.
دیوژن: بعد؟
اسکندر: بر تمام دنیا مسلط شوم.
دیوژن: و پس از آن؟
اسکندر: استراحت کنم و لذت ببرم.
دیوژن: چرا هم اکنون استراحت نمیکنی و لذت نمیبری؟
اسکندر از نصیحت دیوژن اظهار امتنان کرد و پرسید آیا خدمتی از من بر می آید که در حق تو به جا آورم؟ دیوژن جواب داد: آری، خواهش میکنم هم اکنون سایهی خود را که میان من و نور خورشید حائل است از سرم کم کنید!
اسکندر از این سخن به خنده افتاد و گفت: اگر من اسکندر نبودم، دلم میخواست دیوژن باشم نه کس دیگر .
دیوژن بیدرنگ پاسخ داد: اگر من دیوژن نبودم، دلم میخواست هرکس دیگر باشم غیر از اسکندر.[۱۰]
می گویند دیوژن در همان روزی که اسکندر از دنیا رفت، دیده از جهان فروبست. در اقوال آمده است که دیوژن و اسکندر در موقع عبور از رودخانهی استیکس، بار دیگر به هم رسیدند. پس از سلام و علیک، اسکندر گفت : «آری، ما به هم رسیدیم… دو تن… یکی فاتح و یکی غلام.» دیوژن جواب داد: «آری، ما به هم رسیدیم: دیوژن فاتح و اسکندر غلام! تو غلام حرص و قدرت خویش بودی و من آقای خود بودم.»
پایان زندگی اسکندر و وصیت نامهی او نشان داد که این فاتح بزرگ در روزهای پایانی عمر، تنهایی هولناکی را که دلهرهی آن از مرگ نیز بدتر است تجربه کرده است. میگویند اسکندر در هنگام مرگ از نزدیکانش خواست که فقط پزشکانش جنازهی او را حمل کنند تا مردم بدانند که هیچ پزشکی نمیتواند مرگ را چاره کند. دومین خواسته اش این بود که طلا و جواهراتی را که در طی جنگها به مالکیت خود درآورده در مسیر منتهی به گور او مفروش شود. خواستهی دیگرش این بود که دستانش از تابوت بیرون گذاشته شود تا مردم بدانند مردی که دنیا را به تملک خود در آورده است با دستهای خالی جهان را ترک کرد.
حکایت اسکندر حکایت تنهایی انسان است و بهخوبی نشان می دهد که زندگی خالی از عشق و مشحون از سلطهجویی و مالکیت چقدر می تواند غم انگیز و دردناک باشد. تنهایی اسکندر در لحظهی مرگ ازآنرو هراسناک بود که زندگی اش تهی از عشق بود.
اهمیت عشق در غلبه بر تنهایی بهویژه در غلبه بر ترس انسان در لحظهی مرگ در یک نمایشنامهی زیبا و معروف قرون وسطی به نام «مرد» بهخوبی آمده است.
در این نمایشنامه، شخصیت اصلی داستان با فرشتهی مرگ ملاقات می کند و می فهمد که به پایان سفر دنیویاش نزدیک شده است. او از فرشتهی مرگ درخواست مهلت میکند، اما پاسخ می شنود که هیچ کاری نمیتواند برایش انجام دهد. سپس از فرشتهی مرگ تقاضا می کند که «می توانم در این سفر غمبارِ تنهایی، از کسی دعوت کنم که همراهم باشد؟» فرشتهی مرگ موافقت می کند: «خُب، بله. البته اگر کسی را پیدا کردی که حاضر باشد همراهت بیاید.» بقیهی نمایش، تلاش مرد است برای قانع کردن دیگران برای همراهیاش در این سفر. همهی دوستان و بستگانش برای همراهی نکردن او عذری میتراشند مثلاً پسر عمویش درد انگشت شست پایش را بهانه می آورد. حتی مفاهیم تمثیلی دیگر مثل دارایی، زیبایی، قدرت و دانش هم دعوتش را رد می کنند. نهایتاً وقتی میپذیرد که این سفر را باید به تنهایی طی کند، ناگهان باخبر میشود که همراهی پیدا شده که می خواهد با او حتی تا پس از مرگ نیز همسفر باشد و این همسفر کسی نیست جز عشق و اعمال نیک او که در طول زندگی در حق دیگران انجام داده است.[۱۱]
در یک جمعبندی میتوان گفت که مزایای آگاهی یافتن از پدیدهی مرگ میتواند جرقهای در زوایای تاریک وجودمان باشد تا زندگی پربارتری داشته باشیم. آگاهی از مرگ میتواند ما را در مسیری قرار دهد که زندگیمان را ارزشمندتر سازد و همدردی و نوعدوستی را در ما تقویت کند. اگر اندکی در زندگی اسکندر و در نمایشنامهی سمبولیک «مرد» و در ایدهی «رهایی از تعلقات» تعمق کنیم، به این نتیجه میرسیم که تنها راه غلبه بر ترس از مرگ، گام نهادن در مسیر عشق است، البته نه هر عشقی، بلکه آن نوع عشقی که به صورت مالکیت تجربه نشود. امروزه بیشتر مردم به «داشتن» عشق فکر میکنند و بر این باورند که اگر روزی عشق را بهدست بیاورند خوشبخت خواهند شد. این طرز فکر، روح آن انسانی را به نمایش در میآورد که تحت تأثیر روح مالکانهی جامعه اش است و می خواهد کسی یا چیزی را به تملک خود در آورد و صاحبش شود، که در آن صورت آن چیز قطعاً عشق نیست. واقعیت آن است که چیزی به نام عشق وجود ندارد که انسان مالک آن شود، بلکه آنچه وجود دارد عشقورزی است- عشقورزی فعالیت روح است، فعالیتی که به زیبایی در شعری کوتاه بیان شده است:
زندگی عشق نیست
عشق ورزیدن است
زندگی پیوند نیست
پیوند یافتن است
زندگی ترانه نیست
ترانه خواندن است
زندگی رقص نیست
رقصیدن است
هنگامیکه به هر دلیلی با ترس از مرگ مواجه می شویم و در تلاش آن هستیم که اضطراب را از خود دور کنیم و آرامش را به خودمان برگردانیم، تازه متوجه میشویم که چقدر روابط انسانی و عاشقانهی ما ارزشمند هستند و تا چه حد پایههای زندگی را میسازند. پی بردن به این واقعیت به ما کمک میکند تا درک کنیم که اگر چه اندیشهی مرگ دلهره آور است اما جنبهی مثبت آن این است که به ما میآموزد چگونه با عشق زندگی کنیم.
بسیاری از مردم در واقع به خاطر اینکه کار نیکی برای همنوعان خود نکردهاند، بهخاطر اینکه چیزی به دیگران نبخشیدهاند و … احساس ضعف میکنند واز مرگ میهراسند. معمولاً این قبیل اشخاص از بخشیدن میهراسند به این خاطر که فکر میکنند با بخشیدن فقیر می شوند، غافل از آنکه در دنیای مادیات، بخشیدن و نثار کردن به معنی غنی بودن است. به عبارت دیگر، آنکه میبخشد غنی است نه آنکه بسیار دارد. حریصی که نگران از دست دادن مال خویش است هر چند ثروتمند باشد از منظر
روان شناسی فردی فقیر و زبون به شمار میآید.
بدون تردید انسانی که می بخشد در حین بخشیدن و گام نهادن در مسیر عشق میتواند قدرت خود، ثروت خود و توانایی درونی خود را تجربه کند و بدین وسیله غرق در آرامش و شادی شود. بخشیدن و نثار کردن، بهترین روش برای رسیدن به خوشبختی و آرامش درون و برترین مظهر قدرت آدمی است. هر چقدر تنوع عشق در زندگی انسان بیشتر باشد- عشقهایی چون عشق به همنوع ، عشق به طبیعت، عشق به خانواده ، دوست- ترس از مرگ کمتر خواهد بود و آنهایی که زندگیشان خالی از عشق است بیشتر از مرگ خواهند ترسید.
[۱] هنر عشق ورزیدن، اریک فروم، ترجمهی پوری سلطانی،تهران: مروارید، ص ۱۸
[۲] برای مطالعهی بیشتر در این زمینه ر.ک به دژخیم عشق، اروین د. یالوم، ترجمهی غلامحسین سریر عابدی، مشهد، انتشارات ترانه.
[۳] گریز از آزادی، اریک فروم، ترجمهی عزت الله فولادوند، تهران: مروارید، ص ۲۵۱.
[۴] داشتن و بودن، اریک فروم، ترجمهی اکبر تبریزی، انتشارات مروارید، ص۱۵۶.
[۵] همان، ص ۱۰۱.
[۶] همان، ص ۱۷۶.
[۷] همان، ص ۱۷۵.
[۸] برای مطالعهی بیشتر ر.ک به بودا (جستاری در آیین و تعالیم)، جلالالدین آشتیانی، شرکت سهامی انتشار، ص ۴۰۸.
[۹] داشتن و بودن، ص ۱۵۲.
[۱۰] روان شناسی انسان قدرتگرا، مجتبی مهربان شاهاندشتی، جوانهی رشد، ص ۲۴۰.
[۱۱] خیره به خورشید نگریستن، اروین د. یالوم، ترجمهی قطبینژاد، تهران: قطره، ص ۱۲۶.
منبع: سایت آپاراتوس
روان شناسی روان شناسی روان شناسی روان شناسی روان شناسی روان شناسی