بهروز غریب پور
بهروز غریب پور، پایه گذار اپرای عروسکی

عشق به صحنه تئاتر و کودکان

عشق قابل تقسیم

معلم خط ما از آن نوادر روزگار بود و از خوشنویسی تعریف تازه‌ای ساخته بود: خط و تنبیه! بساط نی و تیغ‌های نی تراشی را بر میز پهن و هر بار یک نی تراشیده شده را امتحان و باز از نو و از سر حوصله‌ای بی‌پایان شروع به تراشیدن نی دیگری می‌کرد. گاهی از زیر چشم نگاهی به کلاس می‌انداخت و یکی از ما را با چاقوئی که در دست داشت فرامی‌خواند؛ موجی از وحشت و خنده پنهان کلاس را فرا می‌گرفت. همه می‌دانستند که یکی شکنجه خواهد شد.

معلم پیر بی‌آنکه تغییری در سیمایش به چشم بخورد،  نی نتراشیده‌ای را لای انگشتان شکننده هم‌کلاسی ما می‌گذاشت و بعد با دستان بزرگ‌تر از کودک آماده شکنجه، دست او را می‌فشرد. اشک‌ها فرو می‌ریخت و هم‌کلاس به هم‌کلاسی‌ای که مقاومت نکرده و اشک ریخته بود، می‌خندیدند.

دستان کبود کودک و گریه‌های بی‌صدا، این تعریف جدید خط و خوشنویسی بود. یک بار من نیز شکنجه شدم، اما من خطم خوب بود! چرا بایستی تنبیه می‌شدم؟ پاسخ را فقط من و معلم خط می‌دانستیم؛ من پی برده بودم که معلم‌مان عاشق تنها خانم معلمی است که در مدرسه پسرانه حضور داشت.

من خنده بی‌پروای آن دو و نگاه مست از باده عشق‌شان را هنگام آوردن دفتر نمره به کلاس دیده بودم؛ کسی در دفتر مدرسه حضور نداشت و من بی‌آنکه بدانم و بخواهم آن دو را غافلگیر کرده بودم. من دستان مهربان آن دو را در تماسی بسیار نزدیک دیده بودم. آن روز همه از این‌که من تنبیه می‌شوم، تعجب کرده بودند. شاید به همین دلیل بود که نفس از کسی برنمی‌آمد. خودِ من هم سال‌ها بعد کشف کردم که چراتنبیه شده‌ام.

معلم خط پس از آن تنبیه و پس از آن‌که متوجه شد من آن راز را در سینه حافظه‌ام محفوظ کرده‌ام، بسیار محترمانه برخورد می‌کرد و هر بار با دلیل و بی‌دلیل یک آفرین و یک نمره بیست نثارم می‌کرد و من تا به امروز که می‌خواهم از عشق بنویسم، این ماجرا را به کسی باز نگفته بودم.

حتماً معلم پیرمان با خاک یکی شده است و محبوب او نیز. و من، این تنها منم به یاد می‌آورم که حتی شکنجه‌گران نیز عاشق می‌شوند و کسی را دوست می‌دارند، حتی اگر از عالم و آدم، تمام عالم و آدم متنفر باشند. تفاوت میان شکنجه گر عاشق و دیگر عاشقان در این است که شکنجه‌گران قدرت تقسیم مهر و عشق را ندارند، قدرت افشای عشق را ندارند….

سال‌ها بعد، عشق را تجربه کردم و به معلم پیرمان حق دادم که از افشای رازش ترسیده باشد. من نیز از این‌که محبوبم بداند شادمان و از اینکه دیگران بدانند، ترسان بودم و من این را نیز تجرربه کرده بودم که عشق‌های دیگری نیز هستند که باید افشا شوند، باید که در سینه نمانند و آن عشق به دیگران است، نه دیگری، عشق به همه عالم است، عاشق صحنه تئاتر شده بودم؛ وقتی پرده باز می‌شد، وقتی صدای نفس‌های مشتاق تماشاگران را می‌شنیدم و دستان پنهانم را در دستان پنهان تماشاگران احساس می‌کردم، داغ و تبزده و شوریده، افشای راز می‌کردم. نمی‌خواستم پرده بسته شود، نمی‌‌خواستم سالن خالی شود، نمی‌خواستم مهربانی میان دو عاشق را کتمان کنم.

بهروز غریب پور

تماشاگران همسن و سال خود من بودند، رها از بند، رها از شکنجه، رها از قید و بند و افسارگیسخته و داغ و تبدار چون خود من؛ نه میزی بود و نه معلمی، نه تیغی و نه نی‌ای میان انگشتان، سه بازیگر بودیم و من نام سه کشمش را و گروه سه نفره ما گذاشته بودم. خدا می‌داند از کجا این شهامت را پیدا کرده بودم که یک گروه تئاتری را به کشمش بنامم. سه کشمش روی صحنه موجی از خنده و لذت می‌آفریدند. من سردسته و نقش اول بودم و هر کاری که از دستم برمی‌آمد، می‌کردم تا تماشاگران بخندند.

نیروی پنهانی در من بود که آزاد می‌شد تا شکنجه شده‌ها را بخنداند؛ تا آن‌ها را با زندگی با زندگی‌ آشتی دهد. کشف این لذت هرگز فروکش نکرد و سال‌ها بعد بود که من در قالب نمایش کودکان و در قامت مرد بزرگ‌تر از تماشاگران، آنان را شاد می‌کردم و هنوز هم وقتی خنده‌های کودکان را در سالن تئاتر و سینما می‌شنوم، از خود بی‌خود می‌شوم. ممکن است که امروز معلم خوشنویسی آنان با شیوه منسوخ قدیمی شکنجه‌شان نکند.

ممکن است که آن‌ها به‌خاطر پی بردن به رازی شکنجه نشود، اما بی‌تردید تمرین زندگی واقعی و درست برخلاف رویای آنان، شکنج‌آور است. باید کسی یا کسانی باشند که کودکان عالم را بخندانند؛ کسی یا کسانی باشند که برایشان نقاشی بکشند؛ فیلم بسازند؛ تئاتر بسازند؛ موسیقی دلخواه آنان را بسازند و بار گران این تمرین سخت را  بر آنان سبک کنند.

من امروز دستان بی‌شمار کودکان را در دست می‌گیرم تا به جای اشک‌های دردناک شان لبخندهای پاکشان را ببینم؛ تا خنده‌های زیبایی‌شان را بشنوم. انگار که همان معلم خوشنویسی عاشقم که در خلوت دست محبوبش را نوازش می‌کند بی‌آنکه بترسم که رازم آشکار شود. من عاشق خنده‌ها و صدای معصوم کودکانم.

 

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید