فیلم_ناگهان_درخت
فیلم_ناگهان_درخت

 زندگی می‌تواند مقابل زندگی بایستد

چند روز پیش، دوستی در توئیتر نوشته بود: «اگر فیلم «ناگهان درخت» را دیدید و در آخر فیلم، ناگهان یک درخت دیدید و خندید، بیاد من بیافتید!»؛ این نوشته کنایه‌آمیز را در چند جای دیگر هم دیدم. فیلم جدید یزدانیان برخلاف «در دنیای تو ساعت چند است»، آنچنان با استقبال مخاطبان روبه‌رو نشده است! چه مخاطب عام و چه مخاطب خاص و منتقدان حرفه‌ای سینما. تقریباً نقطه عزیمت همه نقدها و یادداشت‌ها نیز همان فیلم اول یزدانیان است و از منظر آن، «ناگهان درخت» را نقد می‌کنند و معتقدند فیلم اول یزدانیان زیباتر و دوست‌داشتنی‌تر از آب درآمده است. بعضی‌ها ناگهان درخت را ادامه‌ی «در دنیای تو ساعت چند است»، می‌دانند و با ارجاع به لوکیشن‌های مورد علاقه یزدانیان، معتقدند این عاشقانه او، به‌رغم بهره‌گیری از همان تم داستانی و نماهای تصویری، چندان درخور ستایش درنیامده و برخی دیگر معتقدند که این فیلم، انگاری مشقی است که برای «در دنیای تو ساعت چند است» زده شده و ای کاش قبل از آن ساخته می‌شد.

اما به عقیده من «ناگهان درخت» با همه‌ی مشکلات و شتابزدگی‌هایی که در ساختش دیده می‌شود، یک فیلم درخور توجه است که می‌شود آن را تماشا کرد و از چندین منظر، از آن لذت برد. هرچند طرفدارش‌بودن کار سختی است و درباره‌اش نوشتن، کاری سخت‌تر! اگر چه به قول دوستان، برخی از دیالوگ‌هایش کلیشه‌ای از آب درآمده، اما تِم روایت، آدم را پرت می‌کند به «در دنیای تو ساعت چند است» و این مهم باعث می‌شود که شما با پیش‌قضاوت این فیلم را تماشا کنید. اما اگر از همه‌ی این ضعف‌ها بگذریم، «ناگهان درخت» را می‌توان یک فیلم متوسطِ دوست‌داشتنی دانست که می‌خواهد اتفاقاً حرف‌های تازه بزند؛ فیلمی که غیر از لوکیشن‌های موردعلاقه یزدانیان، خیلی فصل مشترکی با «در دنیای تو ساعت چند است»، ندارد.

شخصیت پیمان معادی شاید همچون علی مصفا گوشه‌گیر و خجالتی  و عاشق‌پیشه باشد، اما تضادهای اساسی با آن دارد. علی مصفای عاشق‌پیشه، همان گلی دبستانی را تا میانسالی‌اش دنبال می‌کند که برایش بوی پوست پرتقال روی بخاری  بلند می‌کرد، اما در ناگهان درخت، خبری از سوزان (دختر مورد علاقه پیمان معادی در دبستان) نیست. در آن فیلم، اگر علی مصفا پذیرنده است و دل به تقدیر می‌دهد، اما عاشق می‌ماند، برعکس، در این فیلم پیمان معادی پذیرنده تقدیر نیست و عشقش را به‌دست می‌آورد و بر تقدیر غلبه می‌کند! حتی بچه‌دار می شود! فرزندی که نخواهد دید، لمس نخواهد کرد، به رشت نخواهد رفت، دریا را نخواهد دید و نخواهد مرد!

یزدانیان، عاشق دیگری را خلق کرده که او هم در کوچه‌پس‌کوچه‌های رشت قدم می‌زند و در پیاده‌راه شهرداری رشت راه می‌رود. او هم در انزلی خاطره‌های کودکی دارد و دریا را دوست دارد. راستی ما که در رشت به‌دنیا آمده‌ایم، شاید بهتر و بیشتر با این لوکیشن‌ها ارتباط برقرارکنیم. هر بار که فیلم‌های یزدانیان را می‌بینم، دلم می‌خواهد چشم‌هایم را ببندم و پرواز کنم در کوچه‌پس‌کوچه‌های پشت مسجد صفی، در خیابان‌های بیستون و پیرسرا آنقدر بی‌هدف راه بروم که سر از باغ محتشم دربیاورم، از بلوار انزلی شلوغ. اصلاً انگار عاشقی‌کردن در خیابان‌های رشت یک حال‌وهوای دیگری دارد. و در این دو فیلم این حس، دوباره زنده می‌شود. انگار خود یزدانیان تجربه عاشقی در این کوچه‌پس‌کوچه‌ها را دارد، انگار خوب می‌داند چه ساعتی زیر کدام شکل از باران، باید از خانه بیرون بیاید و کدام سمت برود تا لذت عاشقانه‌ای آرام را نوش کند. یزدانیان آنقدر رشت را خوب می‌شناسد که در این فیلم دست ما را می‌گیرد و می‌برد دم در معشوقه‌ی هوشنگ ابتهاج! و این برای ما شمالی‌ها لذت دیدن فیلم را چند برابر می‌کند.

جایی روانشناس از پیمان معادی می‌پرسد: «اگر چند تا دلیل بخوای بگی که زندگی ارزش زندگی‌کردن رو داشته، چی میگی» و پیمان معادی می‌گوید: «سفر به رشت، بهار رشت، پاییز رشت، رشت، دریا و رشت».

باید به رشت رفته باشی و عاشقانه زیر باران قدم زده باشی تا این‌ها را همان‌طور که یزدانیان می‌بیند، بببینی. جدا از حال‌وهوای لوکیشن‌ها و حس‌های عاشقانه، فیلم، دیالوگ‌های زیبایی هم دارد؛ دیالوگ‌هایی که اتفاقاً خیلی پز روشنفکرانه ندارد و ساده است و به سادگی نیز بیان می‌شوند. جایی پیمان معادی رو می‌کند به مهناز افشار و می‌گوید: «نمی خواد راستش رو بگی. من خودم راستش رو می‌دونم. همیشه حقیقت زیبا نیست. اصلاً دروغ بگو. بگو دلم برات تنگ شده بود، بگو خیلی دوست داشتم دوباره ببینمت!…». واقعاً گاهی نیاز نیست حقیقت گفته شود. گاهی حقیقت آنقدر دردناک و بی‌رحم است که می‌تواند شانه‌های یک مرد را بچسپاند به کف اسفالت.

ناگهان درخت
ناگهان درخت
در ادامه، داستان فیلم لو می‌رود

اما نکته  اصلی  که به نظرم می‌رسد این است که زیر این نگاه عاشقانه و این حال‌وهوای نوستالوژیک طراحی شده که بین رئالیسم و سورئالیسم در رفت‌وآمد است، یک نگاه تقدیرگرایانه در برخورد با حقیقت و واقعیت در فیلم دیده می‌شود که اتفاقاً می‌توان آن را بن‌مایه و نقطه عزیمت فیلم دانست. در سکانس پایانی فیلم زمانی که پیمان معادی سوار ماشین می‌شود تا همسرش را که درد زایمان دارد، به بیمارستان برساند؛ (با توجه به اینکه می‌شود فهمید چندان رانندگی نمی‌داند)، ناگهان، درختی در انبوه صاف ساحل دریا که تا چشم کار می‌کند ماسه است و آب، جلوی چشمانش ظاهر می‌شود و ….

ناگهان درخت؛ جمله‌ای که دوستان منتقد هم از آن به طنز در چند مورد یاد کرده‌اند، اما شاید بتوان از منظری دیگر نیز این تصویر طنز را تفسیر کرد. به عقیده من، درخت که نماد زندگی و سبزی است، ناگهان در مقابل ماشین و عجله مرد عاشق‌پیشه سبز می‌شود و ماشین محکم کوبیده می‌شود به آن. و ناگهان درخت، باعث پایان زندگی می‌شود. پایان زندگی فرزندی که اصرار پیمان معادی بر به‌وجودآمدنش، او را در شکم مادرش از بین می‌برد! در واقع درخت که نماد زندگی‌ست در برابر زایش که باز نماد زندگی‌ست سبز می‌شود و مرگ از داخل آن بیرون می‌زند! وچه دیالکتیک دراماتیکی!

نتیجه برخورد ناگهانی با درخت، زایش دختری است که هرگز نخواهد دید، هرگز لمس نخواهد کرد، هرگز به رشت نخواهد رفت، هرگز دریا را تجربه نخواهد کرد و هرگز نخواهد مرد! فرزندی که در شکم مادرش در برخورد ناگهانی با درخت خواهد مرد. اگر از پوسته اول فیلم بگذریم و گمان نکنیم که کارگردان یا نویسنده فیلمنامه آنقدر ساده‌اندیش است که یک درخت را سر راه یک فیلم قرار دهد و نام فیلم را هم بگذارد ناگهان درخت، می‌توان به تفسیر لایه‌ی دیگری از روایت دست زد. به‌عقیده من، اصرار بیش از حد پیمان معادی برای به‌دست‌آوردن عشقش به‌رغم اتفاق‌هایی که افتاده، می‌توان به شکلی شناکردن خلاف جریان تقدیر دانست. اصراری که به باردارشدن مهتاب و ازدواجشان می‌انجامد. ازدواجی که شاید از روی فشار بوده باشد و رضایت مهتاب را با خود همراه ندارد. شاید نوعی دلسوزی باشد که فرهاد توانسته آن را ایجاد کند و مهتاب را به این مسیر بازگرداند. دستکاری در آنچه که می‌بایست اتفاق بیفتد. برگرداندن به اصطلاح تقدیر و پافشاری در آن که چیزی جز بازگشت به همان تقدیر یعنی جدایی و مرگ ندارد، اما با اتفاقی دردناک‌تر و سرنوشتی غم‌انگیزتر.

یزدانیان به عقیده من می‌خواهد بگوید که بهتر است بعضی چیزها را بگذاریم همان‌طور که اتفاق افتاده، بمانند. بگذاریم زندگی روال عادی خودش را به جلو براند. اصرارکردن به تغییر سرنوشت شاید چندان خوشایند نشود. اصرار بیش از اندازه می‌تواند زندگی را علیه زندگی بشوراند. این تأکید را گمان می‌کنم کارگردان با زیرکی در جای دیگری از فیلم نیز آورده است. استفاده از زوج  قاسم‌خانی و شقایق دهقان که در عالم واقع طلاق گرفته‌اند، به عقیده من، به عمد بوده و می‌تواند ارجاع ذهنی مخاطب را به تغییر تقدیر داشته باشد. به‌عبارت دیگر، کارگردان تلاش می‌کند این دو را باز کنار هم بنشاند و تقدیر را دور بزند. کاری که با اشاره در انتهای فیلم متوجه خواهیم شد، تلاشی اشتباه بوده و آنها در فیلم نیز طلاق می‌گیرند. دوستی نوشته بود  بازی این دو نفر هیچ کمکی به فیلم نکرده و تنها به‌خاطر دوستی این دو نفر با یزدانیان این نقش‌ها به آنها داده شده که به عقیده من امکان این امر صفر است و یزدانیان این دو نفر را دقیقاً با قصد و نیت در چهارچوب فیلم استفاده کرده است.

البته فیلم اشکالات زیادی هم دارد. مثلا مانند همه نوشته‌های ایرانی با عجله و سراسیمه نوشته شده و ایده فیلم در این عجله ضربه خورده است. بازی‌ها، به غیر از پیمان معادی (تاحدی) و خانم زهره عباسی چندان خوب از کار در نیامده است. اصرار  بیش از حد کارگردان به نماهای رشت و انزلی هرچند برای ما رشتی‌ها زیباست، اما گمان می‌کنم می‌تواند کارگردان را در یک مسیر کلیشه‌ای ببرد. مهناز افشار بیشتر من را یاد فیلم نهنگ عنبر می‌انداخت.

طنز قوی آن فیلم، انگار در کارکتر این نقش بیننده را اذیت می‌کند. دختری که هی می‌رود و هی باز می‌گردد، کلیشه‌ای شده است برای مهناز افشار. همچنین منطق روایت نیز بر داستان نمی‌نشیند؛  مثلاً ماجرای دستگیری و زندانی‌شدن، چندان دارای منطق درستی نیست و خوب از کار درنیامده است. ریتم داستان هم کند و اذیت‌کننده شده و مخاطب می‌بایست به‌زور تا پایان داستان همراه شود. در یک جمع‌بندی به عقیده من، «ناگهان درخت» یک فیلم متوسط  دوست‌داشتنی است که می‌توان با حساسیت کمتر به دیدن آن نشست و بی‌آنکه «در دنیای تو ساعت چند است» را ملاک قرار داد، از دیدنش لذت برد. فیلمی که می‌توانست بهتر و جذاب‌تر باشد. تلاش کرد، اما  نشد.

 

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید