بهرام صادقی
بهرام صادقی - یادداشتی بر داستان کوتاه عافیت

عاقبت نه عافیت

 

حقیقت و معنا همچون رازی است که استعاره‌های زبانی آن را پنهان می‌کنند. رازبودگی، هستیِ راز و معناست و دست یافتن به حقیقت و راز امری ناممکن. در جستجوی حقیقت و معنا بودن تلاشی‌ است برای گشودن رازی که خود می‌دانیم «ناگشودنی» است نه «نگشودنی». ناگشودنی عنصر هستی‌شناسی یک امر است و نگشودنی عنصر ماهوی آن. تلاش انسان برای دست یافتن به معنا چه‌بسا ادراک شخصی فرد از معناست که آن را زیر سایۀ مفهوم دست‌یابی-مالکیت می‌شناسد. ادراک شخصی از معنای هر چیز، جهان را برای هر شخص معنا می‌کند و جهان فردی او را شکل می‌دهد.

تصور دست‌یابی به معنا و حق انحصاری آن برگرفته از تفکر «گشودنی بودن حقیقت» است و دست یافتن به معنایی که به تملک فرد درآمده و می‌ماند. یک‌جور «همین است که من…»، درهای دیگری و جهان را به‌سوی خود بستن و در غلغلۀ جهان با خود در صلح درونی و خودخواسته ماندن است.

«عافیت» نه داستان سلامتی و تندرستی که داستان محافظه‌کاریِ- دورترین معنای لغوی عافیت- انسانی است که در سرگشتگی گیر افتاده و به هیچ‌کس نمی‌تواند اعتماد بکند. این معنا به‌گونه‌ای از لایۀ اول فراتر رفته و به فراتر رفتن خواننده از دایرۀ مالوفات خود نیز نیاز دارد، یک‌جور گشودگی به دیگری، به آنچه تاکنون برای او ناشناخته مانده‌است.

نویسنده در نام داستان- عافیت- میزان خطاپذیری خواننده را در درک معنا به رخ او می‌کشد تا به مضمون اصلی داستان، که از دست رفتن روابط انسانی و ناتوانی واژگان در انتقال معناست، صحه بگذارد. با پذیرش این ناتوانیِ ذاتی زبان است که انسانِ داستانش را در تنهاخودی می‌اندازد تا انسان واقعی (خواننده-مخاطب) را از تنهاخودی خودساخته یا خودتحمیلی ناخودآگاه بیرون بکشد.

وضعیت انسان‌های این داستان درعین همجواری الکن است، چراکه زبان قادر به انجام آنچه آنان می‌خواهند نیست. زبانْ از کار افتاده، هرچند کلمه‌ها به تعداد بسیار بر زبان-ذهن آنان جاری است.

هریک از شخصیت‌های داستان افرادی را می‌بینند که از ابهام و ناشناختگی سرشارند. همین است که محافظه‌کاری پیشۀ آنان می‌شود تا بتوانند خود را در این محیط خاکستری سیاه با بوی نم و چرک و حتی در زردی خاک‌گرفتۀ آفتاب، باقی نگه دارند؛ ازاین‌رو کلماتی که برای تعامل با دیگری به‌کار برده شده در حد کنکاشی در شناسایی دیگری محدود می‌شوند که آن ‌هم در سایۀ ترس و محافظه‌کاری، ناتوان از بیان معنا و برقراری ارتباط شده‌است.

این احساس عمیق تنهایی و جداافتادگی از دیگران هماهنگ با فرم تصویری داستان است. حمام «گل‌ناز» شامل چند حمام خصوصی است که هریک اتاقی جداست درکنار حمام‌های دیگر در سالنی دراز که هرچه پیش می‌رویم تاریک‌تر، بوناک‌تر، خفه‌تر و وهمناک‌تر می‌شود، همانجا که مردی (که بعد مشخص می‌شود شاگرد حمامی است) در انتهای سالن روی تودۀ لُنگ‌ها، چوب‌ها، کفش‌ها و دیگر چیزهای ازکارافتاده نشسته‌ و قرآن می‌خواند. این احساس تک بودن و تنهاماندگی در سراسر داستان بر فضا، دیالوگ‌ها و زبان سایه افکنده‌. همان‌اندازه که از انتهای سالن خفه و تاریک به‌سمت درِ گشوده و روبه‌آفتاب سالن حمام پیش می‌رویم، نویسنده به همان‌اندازه تلاش می‌کند توزیع نور و هوای تازه را نشان ‌دهد، درحالی‌که در شروع داستان آفتاب چنان تند و آزارنده نشان داده شده که نه سایۀ ته سالن کسی را به حقیقت آرامش می‌رساند نه وفور نور بیرون؛ معنای زندگی در لایه‌لایۀ استعاره‌های این امور واقع پنهان مانده‌است.

همجواری معنایی عصبی و عصبانی، علیل و معلول و نظراتی که توسط راوی-نویسنده (هرچند نویسنده از حضور خود در متن ابایی ندارد) دربارۀ معنا و کارکرد واژگانی آن‌ها بیان می‌‌کند، همگی به آگاهی نویسنده بر اهمیت زبان و کارکرد واژه و استفادۀ آگاهانه از آن‌ها (ازجمله نام داستان) اذعان دارد. علاوه بر این‌ها شباهت دادن خُرخُر صاحب حمام به گاومیش و نظر راوی دربارۀ این تشبیه غریب نیز دلیل دیگری بر ارجاع خواننده است به گزینش معناهای عمیق‌تر و گاه کارآمدترِ واژه.

انتخاب فضای بیرون و درون حمام «گل‌ناز» و آنچه نویسنده در پرداخت این دو فضا نشان داده، در هماهنگی با فرم زبانی داستان به‌خوبی توانسته این امکان را در اختیار وی قرار دهد تا فرم و معنا را یکی سازد، چه‌بسا «گل» اشاره به لایه‌لایه بودن و در دسترس نبودن معنا و «ناز» اشاره به رازگونگی معنا داشته باشد، انتخابی آگاهانه ازطرف نویسنده است زیرا کار هنرمند نه گشودن حقیقت و معنا که ساختن استعاره‌هایی خارج از قواعد شناخته‌شده و منطق مرسوم است تا بازتاب رازبودگیِ حقیقت و تکثر معنا.

اینچنین هنرمندی راه شناخت را تنها خود و در خود نمی‌داند، بلکه دیگری را راه شناخت خویش دانسته و در مسیر درک معنا خود را به‌سوی جهان و دیگری می‌گشاید.

جامعۀ امروز؛ اجتماعی انفرادی‌شده به‌واسطۀ ایسم‌های سنتی و مدرنی است که انسان‌ها را به توده‌های یک‌شکل و جدامانده از هم بدل ساخته‌اند‌. این تکثر یک‌شکلی و انزواگر آفت تعامل انسان با جهانی است که در آن می‌زید.

بهرام صادقی با پرده‌برداری از رازِ عافیت، چه در نام داستان و چه در روایت، انسان‌های یک‌شکل تک‌افتاده را به حضور و پذیرش دیگری، برون آمدن از خود و هبوط کامل در جهان دعوت کرده‌است. او صلح درونی و تنهاخودی را پس می‌زند تا انسان یکسره به متن جهان و زندگی و دیگری شیرجه بزند و به صلح بیرونی دست یابد. او سرانجامِ این صلح درونی را با عاقبتِ عافیت آن از همان ابتدای داستان پیش چشم می‌آورد. برگزیدن مسیرِ ساده و کوتاه است، اگر از هنرمندی که با واژه سر و کار دارد انتظار نداشته باشید تا «عافیت» را در معنایی دیگر ننماید.

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید