تو حتماً میتوانی، جوزفین!
سلام دوستان عزیزم! امروز میخواهم داستانی درباره شجاعت برای شما تعریف کنم؛ داستان درباره جوزفین پنگوئن، دختربچهای است که کاملاً ناامید شده است. چرا؟ الآن برایتان تعریف میکنم؛
شما اول باید چیزی را یاد بگیرید که برای انجام آن اصلاً حوصله ندارید؛ نه به خوبی و دقیقی دوچرخهسواری، بازی فوتبال و اسکیتکردن، بلکه بیشتر شبیه چیزی مثل ساکتنشستن، به کسی گوشکردن و یا اتاق را مرتبکردن ….
حتی بزرگترها میگویند که فرقی هم ندارد؛ آنها میگویند یادگرفتن، یادگرفتن است، اما شاید جوزفین را درک کنید و احتمالاً به او حق میدهید. او باید در مدرسه پنگوئنها رقصیدن یاد بگیرد. و این کار اصلاً به جایی نمیرسد و الآن جوزفین بیشتر از این میترسد که دوستانش به او بخندند. آیا این کار برای شما آشناست؟ چه کسی به جوزفین دل و جرئت میدهد و چهطور کل داستان را به پایان میرساند؟ الآن قصه را برای شما تعریف میکنیم و شما میبینید که چهطور این اتفاق میافتد. وقتی چنین چیزی برای خود شما اتفاق بیفتد، به جوزفین و دوستانش فکر میکنید. در کشوری که جوزفین در آن زندگی میکند فقط یخ و برف وجود دارد؛ حتی در تابستان. نه فقط خانواده جوزفین، بلکه بسیاری از خانوادههای پنگوئنها اینجا زندگی میکردند. اما جوزفین بیشتر از همه، با بقیه حیوانات بازی میکرد. آنها بازیهای خوب و قشنگ را بلد بودند. مثلا خرگوشهای برفی اسکیت روی برف را به جوزفین یاد میدادند و جوزفین هم فوراً یاد میگرفت. گاهی اوقات آنها برای مسابقه روی یخ استراحت میکردند و بعد از آن از روی کوه یخی به داخل آب سر میخوردند. این عالیه.
دوستان جوزفین بهترین و گاهی اوقات سختترین بازیها را میکردند و پنگوئن کوچولو هم همه چیز را امتحان میکرد. جوزفین چون بازیکردن را دوست داشت، زود یاد میگرفت و هیچ بازیای را از دست نمیداد. بعضی وقتها آنها بدمینتون بازی میکردند، گاهی بوکس یا راحت و آسوده روی یخ میدویدند و سر میخوردند.
جوزفین با دوستانش خیلی خوشحال بود. بعد از آن، جوزفین اسکی روی آب هم یاد گرفت. همه پنگوئنها به او نگاه میکردند، اما پدر و مادر جوزفین در ساحل دریا ایستاده بودند و با نگرانی به جوزفین نگاه میکردند. اگر دخترشان مثل تمام پنگوئنهای دیگر بازی میکرد، آنها هم او را با علاقه بیشتر و بدون نگرانی میدیدند.
یک روز که جوزفین و دو مرغ دریایی که در هوا معلق بودند و سایر پنگوئنها با تعجب در حال تماشا بودند و فکر کردند چیزی را که میبینند، نمیتوانند باور کنند. پدر جوزفین گفت: «دیگر کافی است. وقت آن رسیده که مانند سایر پنگوئنها، او هم به مدرسه برود و درس بخواند و چیزی یاد بگیرد، مانند یک پنگوئن». مادرش گفت: «موافقم».
عصر همان روز، پدر و مادر و جوزفین با هم یک صحبت جدی کردند: «ما میدانیم که تو چهقدر از بازیکردن لذت میبری و چهقدر خوب همه چیز را بلدی و میتوانی انجام دهی». مادرش گفت: «اما چیزهای دیگری هم هستند که تو باید یاد بگیری». پدرش گفت: «ما صبح تو را به مدرسه پنگوئنها میبریم. آنجا بهترین معلم باله پنگوئن در جهان را دارد». جوزفین گفت: «اوه… پاپی! من دلم نمیخواهد به مدرسه باله بروم و نمیخواهم رقصیدن یاد بگیرم». پدرش گفت: «تو به مدرسه میروی. تمام». و به سمت تخته یخ شناور بعدی به راه افتاد.
مادام، احساس خوشبختی میکرد، چون از دیدن یک شاگرد جدید بسیار خوشحال بود. مسلماً جوزفین رقصیدن را یاد میگیرد. معلم به جوزفین گفت:
-البته که تو باید مدام تمرین کنی.
و جوزفین به تمرین فکر کرد.
-این کار شاید خستهکننده به نظر برسد. خب… بچههای عزیزم! ما امروز رقص پروانهای یاد میگیریم. تصور کنید که یک پروانه هستید و از گلی به گل دیگر پر میزنید.
جوزفین برای پوشیدن کفشهای بالهاش خیلی عجله نکرد. او به این مسئله فکر میکرد که پروانه چهطور پرواز میکند.
جوزفین بالاخره وارد اتاق تمرین شد. او نمیتوانست مثل یک پروانه پرواز کند. و همچنان سعی میکرد مثل پروانه پرواز کند. در راه خانه جوزفین کفشهای بالهاش را پشت خود میکشید و عصبانی بود. او فکر میکرد مثل پروانه پروازکردن خیلی مسخره است.
روز بعد در کلاس، رقص اردکی را تمرین کرد. جوزفین تقریباً یک اردک چاق بود. جوزفین در راه خانه به این فکر کرده بود که رقص اردکی مسخرهتر از قص پروانهای است. با خودش فکر کرد: «من متنفرم که نتوانم کاری را درست انجام دهم».
روز سوم جوزفین تلاش میکرد رقص گل را یاد بگیرد، اما او بیشتر مثل یک علف هرزِ در حال پژمردهشدن به نظر میرسید. جوزفین منتظر نماند تا کلاس درس تمام شود و دوید و رفت تا در تنهایی فکر کند. و با خودش گفت: «من هیچوقت چیزی را یاد نمیگیرم. من آدم بیعرضهای هستم. حالا من باید در خانه چه توضیحی بدهم؟ و به دوستانم چه بگویم؟ وقتی بفهمند من هیچکاری را نمیتوانم درست انجام دهم، به من میخندند». و جوزفین بلند بلند گریه کرد. سگماهی و فک عوعو کردند: «ما هیچوقت به تو نمیخندیم».
تمام دوستان جوزفین دور او حلقه زدند، هر کس یک پیشنهاد خوب داشت: «هر طور شده تمام سعیات را بکن». فیل دریایی نفس نفس زد و گفت: «نمیتواند چیزی را از تو به زور بخواهند». خرس قطبی خرخر کرد: «این کار وقت میخواهد». خرگوش برفی جیغ زد: «جوزفین اصلاً ولش کن». همه با هم فریاد زدند: «تو میتوانی، ما میدانیم که تو میتوانی». جوزفین خودش مطمئن نبود، ولی وقتی به دوستانش فکر میکرد، کمی احساس بهتری داشت.
روز بعد مادام به پنگوئنها گفت: «بچههای عزیزم! حالا رقص خرگوش برفی را تمرین میکنیم». موزیک را روشن کرد و پنگوئنهای کوچولو هر کدام رفتند و در جایی ایستادند؛ یک، دو، سه…
-خرگوش برفی؛ بپرید!
مادام معلم رقص بود. جوزفین به دستان خرگوش برفیاش فکر میکرد و فکر کرد: «من میدانم خرگوشهای برفی چهطور میپرند!
جوزفین بهترین خرگوش برفی کلاس بود. بقیه بچهپنگوئنها ادای جوزفین را درآوردند و مادام از اینکه او میپرید هیجانزده شده بود. وقتی موزیک تمام شد، همه جوزفین را تشویق کردند. پنگوئنهای کوچولو فریاد زدند: «رقص خرگوش برفی از همه سختتر است. وقتی تو میتوانی این رقص را انجام دهی، بقیه رقصها کار خیلی سادهای است».
مادام به جوزفین لبخندی زد و گفت: «خیلی ممنونم عزیزم! خیلی خوب بود. تو بااستعدادی». بعد از کلاس درس پنگوئنها میخواستند جوزفین را همراهی کنند. جوزفین آنها را پیش دوستان خود برد و به آنها گفت: وقت آن است که ما چیز جدیدی یاد بگیریم و توضیح داد که اولش ممکن است سخت باشد، اما میشود همه چیز را یاد گرفت. بعد او و بقیه پنگوئنها به دوستان قدیمی جوزفین، رقص پنگوئن را نشان دادند. همه رقصندههای پرشور و حرارتی شدند. علاوهبر این فک دریایی هم دامن لباس بالهاش کمیخندهدار بود. جوزفین خیلی از کارها را میتواند انجام دهد، فقط خودش را در مدرسه پنگوئنها مثل یک چیز به دردنخور یا بیعرضهها احساس میکرد. الآن معلوم شد چهقدر خوب است و اینکه او دوستان زیادی دارد که به او دلگرمی میدهند، او را راهنمایی میکنند و به او کمک میکنند. جوزفین به خودش جرئت میدهد و حالا مثل قبل یک پنگوئن کوچولوی شاد و خوشحال است.
داستانی از هانس ویلیامز
ترجمه: پگاه درودیان
ویرایش: مجله اوسان
هانس ویلیامز در سال ۱۹۴۵ در برمن متولد شده است. تازه چند سال پیش نقاشیکردن و نوشتن را شروع کرد. در کتابهای تصویری مثل کتاب «دوستت دارم»، سگ با محبت و مهربانی به اسم «والدو» خلق شد که از طریق تقویمها، پوسترها، کارتها و پازلها به شهرت رسید. اکنون والدو در کتابها هم وجود دارد و دوست دلنشین و دوستداشتنی بچههاست. او داستانهایی را بهعنوان دوست دلنشین و دوستداشتنی به بچهها معرفی میکند که یک اشتراک دارند: آنها بچهها و احساساتشان را جدی میگیرند.
«والدو و دوستانش»