یادداشتی بر فیلم آمور میشاییل هانکه
یادداشتی بر فیلم آمور میشاییل هانکه

بعد ازینکه فیلم آمور ساخته میشائیل هانکه، توانست در می ۲۰۱۲ نخل طلای کن، و پس از آن اسکار بهترین فیلم خارجی را از آن خود کند، یادداشت‌های جنجال‌برانگیزی برروی این فیلم نوشته شد. در نگاه اول شاید به نظر برسد که فیلم آمور در مسیر متفاوتی از مابقی فیلم‌های هانکه گام برمی‌دارد، زیرا او، همیشه از مخاطبش خواسته که خشونت سرکش فیلم‌هایش و یا حداقل تهدید همیشگی‌اش به خشونت را تاب بیاورد. ابتدا باید به این نکته توجه کرد که حس تهدید شدن در آمور رفته رفته گسترش می‌یابد و پس از آن است که خواهیم فهمید، دیدگاه هانکه یعنی انسان به مثابه یک قربانی در آمور هم صحیح و سلامت حضور دارد. بسیاری از یادداشت‌نویسان، عنوان عشق را برای این فیلم برگزیده‌اند، اما نباید گمراه شد. آمور در هسته اصلی خود، فیلمی درباره‌ی زوال زندگی یک زوج در غار تنهاییشان است.

چرا که برای مراقبت از خود به یک انزوای خود خواسته، تن می‌دهند که در نهایت هم راه حلی تکان دهنده برای پایان دادن به این زوال می‌یابند. از نقطه نظر فنی، فیلم بسیار ماهرانه ساخته شده است. بازی‌های فوق‌العاده به زیبایی با صحنه‌هایی با برداشت‌های طولانی و قاب‌های ثابت ادغام می‌شوند. هیچ موسیقی متنی برای هدایت احساسات مخاطب در طول داستان نیست و هیچ خط روایی پیچیده و گول زننده‌ای که توجه‌مان را به خودش جلب کند- فرهنگ نقصان- وجود ندارد. اما حواس من در تمام مدت فیلم پرت نشد و داستان را دنبال کردم. مطمئنا تمام مخاطبین، نمی‌توانند تماشای اثرات تدریجی زوال مغز و حافظه یک زوج پاریسی را تاب بیاورند، اما برای کسانی که نسبت به دانستن مولفه‌های بالقوه‌ی مراحل نهایی زندگی یک انسان کنجکاوند و می‌خواهند شیوه‌ی گذار از این مرحله را ببینند، این فیلم دیدی قدرتمند و قابل اعتنا ارائه می‌دهد.

به استثنای یک برداشت بلند در اوایل فیلم، مابقی در آپارتمان آن و ژرژ، زوج مسن پاریسی، می‌گذرد. آن دچار عارضه‌ای شبیه سکته مغزی شده و تمام تلاش‌ها در بیمارستان برای مقابله با مشکلش به شکست می‌انجامد. علائم رفته رفته حادتر می‌شود، ابتدا سمت چپ بدنش از کار می‌افتد، می‌تواند حرف بزند اما برای نشست و برخاست و راه رفتن به کمک احتیاج دارد. آن وقتی از بیمارستان مرخص می‌شود، از ژرژ قول می‌گیرد که دیگر او را به آنجا برنگرداند. اما با سکته بعدی، صحبت کردن هم برایش دشوار می‌شود، بی اختیاری می‌گیرد و از لحاظ ذهنی دچار سردرگمی می‌شود. ژرژ استوار و ثابت قدم در خانه به مراقبت از آن می‌پردازد و با عشق از او نگهداری می‌کند اما در نهایت کم می‌آورد. سه روز در هفته از کمک یک پرستار و سه روز دیگر، از کمک پرستار دیگری استفاده می‌کند تا زمانیکه متوجه می‌شود، پرستار دوم حین مراقبت از آن رفتار خشن و بی‌احساسی دارد و همین سبب می‌شود تا ژرژ او را فورا اخراج کند.

به ندرت با فیلم داستانی مواجه می‌شویم که مصمم روی نشان دادن زوال تدریجی بدن کهنسالی که دچار عارضه‌ی مغزی شده و تاثیرات عاطفی که به دنبال داشته، تمرکز کند. ازین منظر، زاویه دیدی که هانکه برای به نمایش گذاشتن این تهدید انتخاب کرده، درست است. اثراتی که کهولت سن برروی بدن و احتمالا ذهن در سنین بالا، برجای می‌گذارد، اجتناب‌ناپذیر است. اما رویکرد هانکه ازین رو که می‌بایست، به تنهایی از پس آنها برآییم محل مناقشه است. در صحنه‌های میانی فیلم آن اغلب از درد گریه می‌کند. چرا ژرژ، او را به مراکز توانبخشی نمی‌برد تا در کنترل درد به آن کمک کنند؟ شاید این بزرگترین سوال بی‌پاسخ در طول فیلم باشد. احتمالا با انجام این کار، به سادگی، از چیزی که در ذهن مخاطب به عنوان پایان‌های تاریک در فیلم‌های هانکه، از آغاز تاکنون نقش بسته است، منحرف می‌شود. و از طرفی یافتن راه حل برای رهایی ژرژ و آن از درد و تنهایی، علاقه سرسختانه هانکه را برای نشان دادن زندگی انسان در خشونت و انزوا خنثی می‌کند. (همان چیزی که در بسیاری از فیلم‌هایش مانند قاره هفتم، ویدئوی بنی، پنهان، معلم پیانو، بازی‌های احمقانه و روبان سفید دیده می شود.)

نمایی از فیلم آمور ساخته میشائیل هانکه
نمایی از فیلم آمور ساخته میشائیل هانکه

در آمور خشونت است که حرف آخر را می‌زند. مرگ به این شیوه، یعنی خفگی با بالشت، به این معناست که حرکت نهایی در آمور (یا هرچیزی که بشود آن را نامید.) یک حرکت خشونت‌آمیز است که حتی دوربین تا نشان دادن آخرین رعشه‌های پای آن هنگام خفگی، صبر می‌کند و کات نمی شود. براساس روند فیلم، سخت بتوان فهمید چرا چنین عملی از ژرژ سَرمی‌زند؟ آیا همین تن دادن به انزوای خودخواسته برای مراقبت از آن، سبب شده تا به سرش بزند؟ حقیقتا چرا از مراقبت‌های خانگی که توسط مراکز توانبخشی ارائه می‌شود، چشم پوشی می‌کند؟ (تصور قرار‌گرفتن آدم‌هایی از طبقه متوسط جامعه پاریسی در چنین موقعیتی، دشوار است.) یا شاید حقیقتا ژرژ گمان می‌کند این بهترین راه برای تحقق قولی ست که به آن داده است. آیا فیلم نقدی اجتماعی است بر فرهنگی که راه حلی دقیق و قانونی پیش پای افرادی که به شکلی خودخواسته تصمیم به پایان دادن به زندگیشان می‌گیرند، نمی‌گذارد؟ یا خیلی ساده داستان زوجی را بازگو می‌کند که برای پایبند ماندن به یک قول، از رفتن به مراکز توانبخشی سرباز می‌زنند و شرایط گیج‌کننده (نه غیرمعمول) برایشان بوجود می‌آید. باتوجه به تمام اینهاست که انتخاب کشتن آن، برای برآورده کردن چنین خواسته‌ای در شکل مشفقانه‌اش، نتیجه‌گیری نهایی فیلم را مختل می‌کند. فقط صرف اینکه چنین اتفاقی در فیلم می‌افتد، به این معنی نیست که مورد تایید هانکه باشد.

این شیوه او نیست هرچند که از تماشاگر چنین قضاوتی را طلب می‌کند. آمور با صراحت و یک تنه، تصویر احساسی و شیرینی که اکثر فیلم‌های پیش از خودش نسبت به کهنسالی داشته‌اند را بهم می‌ریزد و خودش را از آنها جدا می‌کند. قهرمانان شیرین فیلم‌هایی ازین دست، یا با تهوری جوان پسندانه بر تهدیدی که باعث و بانیش کهولت سن است، فائق می‌آیند و یا سوژه خوبی برای دلسوزی و کمدی می‌شوند. دیدگاهی که در آمور ارائه می‌شود کاستی‌های خودش را دارد. انگار که راوی فیلم از کمک‌هایی که در فرهنگ پاریسی به شکل گسترده در اختیار زوج‌های کهنسال مانند آن و ژرژ قرار می‌گیرد، بی‌اطلاع است. بنابراین فیلم از هرگونه حس رحم و شفقت در مسیر روایت داستانی خالی می‌شود. اوایل فیلم پیش ازینکه حمله دوم آن رخ دهد، لطف و عطوفت بیشتری به چشم می‌آید. حسی که حاصل عشق و احترام ژرژ نسبت به آن، است- ازگونه احساساتی که در یک رابطه طولانی و پربار بوجود می‌آید. موسیقی، تنها در صحنه‌هایی گذرا به گوش می‌خورد (آن و ژرژ هردو موزیسین هستند.) و شوخی‌های کاملا کنایه‌آمیز گاه و بیگاهشان به سرعت قطع می‌شود و یا در صحنه‌هایی که نشان از زوال آنها دارد، ادغام می‌شود. گویی این دیدگاه دنبال می‌شود که در بلندای زندگی تا رسیدن به خط پایان، شادی و موسیقی دیری نمی‌پاید و آنها رفته رفته در این مسیر تحلیل می‌روند. به همان اندازه که ناتوانی آن افزایش می‌یابد، شان و وقارش از دست می‌رود و فیلم در یک رخوت بی روح به سوی پایان غوطه می‌خورد.

در لحن غالب فیلم، بیان احساسات مخصوصا از جانب ژرژ دچار نقصان است. او در روند مراقبت از آن و وخیم شدن اوضاعش به یک انسان منزوی و تقدیرگرا تبدیل می‌شود. حتی در انتهای فیلم، پس از کشتن آن از سر شفقت و دلسوزی، هیچ اثری از اندوه عمیق و عزاداری نشان نمی‌دهد. فقط با یک خستگی و خمودگی شروع به پوشاندن درزها و بستن روزنه‌ی درها با چسب نواری می‌کند تا از بیرون زدن بوی فساد اجساد جلوگیری کند.

تقریبا در انتهای فیلم، صحنه‌ای گویا وجود دارد، آن در لحظه‌ای هوشیاری‌اش را به دست می‌آورد و رابطه‌ای حسی با ژرژ که کنار تختش نشسته است، برقرار می‌کند. به نظر می‌رسد خاطره‌ای از سال‌های دور زندگی مشترکشان، از ذهنش عبور کرده است و همین سبب می‌شود تا به ژرژ لبخندی بزند و دستش را روی دست او بگذارد. ژرژ لبخندش را پاسخ می‌دهد – و بعد از یک درنگ طولانی، دستش را متقابلا روی دست آن می‌گذارد. آیا او عامدانه فاصله عاطفی‌اش را با آن حفظ می‌کند تا بتواند از دست دادنش را تاب بیاورد؟ یا اینکه دارد خودش را برای انجام تصمیم نهایی آماده می‌کند؟ این شیوه نبوغ‌آمیز هانکه است که بدون جلب توجه، ذهن مخاطب جدی کارهایش را تا مدتها پس از اتمام فیلم با سوالاتی ازین دست، درگیر می‌کند و همین از آمور فیلمی می‌سازد که بهانه تفکر عمیق و گفتگو درباب معنای عشق، تعهد، مراقبت و مرگ در بازه‌ای که جسم و روان انسان رو به زوال است را به اذهان آماده می‌دهد.

 

برگردان: آهو امیرصمیمی
منبع: مجله فیلم

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید