از تاریکی
مادر روی پلههای ایوان ایستاده است، بالا بلند و لاغر، خشکصورت با چشمهای براق در حلقهای کبود. لبها نازک، اما آماده به خنده، با چالهای روی گونههای استخوانی، گونهی راست بیشتر.
غریبه که توی حیاط نیست، چادرش را ول میدهد کمی، کرپ دوشین مرغوب زمینه کرم گل میدهد روی شانهها، چپ بیشتر. بعد کش کمر پیراهن را کمی ول میدهد و جادار میکند بالای شکمش.
میپرسد: نیومد؟
آقا به عادت همیشهاش جواب نمیدهد. باید چیزی را دوبار بپرسند، انگار توی دنیای مهم دیگریست. مادر اما دوباره نمیپرسد، جارو را چند راه میکشد روی ایوان، پیراهن گلدارش در غبار کمرنگ میشود.
آن وقت آقا بلند میشود از سر جعبهی بنفشهها، دستهای گلیاش را با دستمال روی شانه پاک میکند: گفته بعد اذون.
دست به کمر نوک زرد سبیلهایش را میجود و نگاه میکند به باغچه که قرار است رجب بعد از اذان بیاید و خاکش را ببرد نمیدانم کجا و چند فرغون خاک تازه بریزد. حکماً توی این خاک گچ و ساروج هست که میخشکد همه چیز، این را رجب گفته بعد از اینکه آقا ریحان و فلفل و یکبار هم نهال و این آخریها تخم چمن کاشت و همه خشکید. آقا میگوید: طلسمه خاک واموندهش. باغچهی آن طرف حوض سبز است؛ خرمالو میدهد اندازهی گرمک.
اما من اینجا راحتم از این باغچه لبهی بام پیداست که مثل دندانهای نرجس جابهجا آجرهایش افتاده. دوتا هست، یکی نیست، چهارتا هست و یکی کم، همینطور میرود تا نمیدانم کجا چون شاخ و برگهای درخت باغچهی پشت حوض آمده تا آن بالاها.
مرتضی که روی بام کفترهایش را هوا میکند، میچرخند روی شاخهها و بال میزنند به کوچه، به دورها،که من نمیبینم . خودش هم میرود لبهی بام سودی خانم، دید میزند توی حیاطشان را. گاهی حرف هم میزنند با هم اگر او تنها باشد آن طرف، نمیشنوم، اما خندههایش را میبینم.
بعضی شبها هم از روی دیوار میرود خانهی سودی خانم، بیصدا. آن طرف دیوار باید نردبانی چیزی باشد که صدای افتادن مرتضی را نمیشنوم. شبیه همین نردبان که آقا تکیه میدهد به درخت خرمالو و چوب میزند به لهیدهها. روی خاک که میافتند بویشان میرسد تا اینجا.
باغچهی من اما خشک است، من همه چیز را خشک کردهام. ریحان و فلفل و تخمهای چمن را. جز من و گربهها که گاهی خاکش را زیرورو میکنند و میشاشند اینجا، هیچکس اینجا نیست.
گاهی صبحها منیژ میآید، مینشیند و باحوصله موهایش را شانه میکشد. آواز میخواند زیرلبی، وقتی که سرخوش باشد. هی شانه میکشد و بعد موهای کندهشده را از دندانههای شانه جدا میکند و ول میدهد توی هوا، که میرقصند و مینشینند اینجا و آنجا روی خاک باغچهام.
گاهی هم گنجشکها میآیند نوک میزنند به خرده نانهای سفره که مادر میتکاند اینجا. صورتم را که خارخار میشود از نوکزدنشان جمع میکنم، آن وقت خاک میریزد توی دهان و از لای پلکها میسرد توی چشمهام. همان بهتر که مادر نانها را بریزد توی سطل آشغال، اما آقا دعوا میکند که مال خدا را حرام کرده.
همیشه برای مال خدا دعوا میکند، گاهی شبها هم که میرودعرقخوری و دیر میآید هم دعوایشان میشود. پنجره که باز است میشنوم که هی به مادر میگوید: «روتو بکن این ور»
همینطور که غرغر میکند به مادر که: «زن با اخم و تخم حلال خدا را حرام میکنی. پیژامهی راهراهش را میکشد به پاش، میآید اینجا همین لبهی حوض توی تاریکی مینشیند، سیگار دود میکند و فحش میدهد به تخم و ترکهی حاج ضیا که یکیشان مادر است.
بعد ته سیگارش را میاندازد توی کوچه، برای همین آن شب که ته سیگار مرتضی را باد از روی پشتبام آورده بود به حیاط، قشقرق به پا کرد که: «کدوم حرومزادهای تو این خونه سیگار میکشه؟»
مادر اهل دعوا نیست، اهل حرف هم نیست، اما شبی که به دنیا آمدم حسابی کتک خورد. رفته بوده بازار که یکهو چشمش افتاده به حجرهی عموی مرحومش که باز بوده، بعد سالها. دیده پسرعمو که قرار بوده زنش بشود و قسمت نشده، برگشته و فرشفروشی را باز کرده که سروسامان بدهد.
بنده خدا تعارف زده که مادر یک چایی بخورد. آقا اما میگفت مردک قرتی مادر را برده توی حجره که همهی بازار بخندند به ریش آقا و نقل بیغیرتیاش همه جا بپیچد.
همین شد که مادر را گرفت به باد کتک، بعد آمد به حیاط و بلند بلند به خود بیغیرتش، به زنیکهی بیآبرو که مادرم باشد و مرتیکهی قرتی بیهمه چیز فحش داد، مادر دیده که خون از کنار رانش راه افتاده و روی دامن سبزش گل کرده. آن وقت جیغ کشیده و منیژه دویده بائوجان را خبر کرده. مادر تا صبح چند بار از حال رفته، جیغ زده، مرگ را به چشمش دیده.
نزدیکهای صبح بائوجان من را که به قول خودش یک کف دست لختهی خون بوده ام، انداخت توی تشت، بعد چال کرد توی باغچه، گفت: «از خاک به خاک، از تاریکی به تاریکی».
مادر جارو را تکیه داد به نردهی ایوان. آقا از تاریکی زیرزمین بالا آمد بیلچهی رنگ ورورفته و یک کیسه کود آورد، گذاشت وسط حیاط. دستهایش را زد به آب حوض و کشید به موهای تنکش.
اذان رسیده به حی علی خیرالعمل … حالاست که رجب برسد.