کلوئی ژائو تا به امروز در هر سه فیلمی که ساخته به شیوهای روایت داستانی و غیرداستانی را با هم آمیخته است. در اولین فیلمش «آهنگهایی که برادرانم به من آموختند.» داستان خواهران و برداران بومی اصیل آمریکایی را میگوید که سعی میکنند در دنیای درحال تغییر کنونی جایگاهشان را بیابند. در سوارکار، بردی ژانرو نسخهای از خودش را به تماشا میگذارد و داستان واقعی آسیب دیدگی سرش که او را تا سرحد مرگ پیش برده، روایت میشود. و در حالی در جدیدترین فیلم خود کلوئی ژائو سراغ بازیگران حرفهای مانند فرانسیس مکدورماند و دیوید استراتون میرود که همچنان مابقی بازیگران را نابازیگرانی تشکیل میدهند که خود از کوچنشینان آمریکایی هستند. کسانی که زندگیشان را در وَنهای مسافرتی سپری میکنند و مجبورند به جای گذراندن دوران بازنشتگی، برای تامین هزینههای زندگیشان به جستجوی کار فصلی بپردازند تا اینکه به آخر خط برسند.
هرسه فیلم به بقا و هویت میپردازد، و هرکدام مجموعهای از احساسات را به نمایش میگذارند که با التهاب بیشتری اجازه بروز پیدا میکند و آنهم به این دلیل که ژائو در روایت خطوط واقعیت و داستان را در هم ادغام میکند. به غیر ازین، کتاب غیرداستانی سرزمین کوچنشینان، نوشته جسیکا برودر، چهره متفاوتی از کوچنشینان در جامعه آمریکایی ارائه میدهد و باعث تغییر دیدگاه نسبت به کوچ آنها میشود، و ژائو را هم به عنوان هیجان انگیزترین صدای تازه سینمای مدرن معرفی میکند.
ددلاین: شما و فرانسیس مک دورماند موقع سخنرانیهایتان در جشنواره مستقل اسپریت دائما به یکدیگر ارجاع میدادید، تا آنموقع کار تا چه اندازه پیش رفته بود؟
کلوئی ژائو: ما دقیقا قبل از جشنواره یکدیگر را دیده بودیم و ازینکه قرار است با هم کار کنیم بسیار هیجانزده بودیم، طوریکه در لحظه تصمیم گرفتیم برای موقعیتی که پیش آمده از یکدیگر قدردانی کنیم. (میخندد.) آنموقع من کتاب را خوانده بودم.
ددلاین: چه چیز در این پروژه نظر شما را جلب کرد؟
کلوئی ژائو: ابتدای امر جهانی که جسیکا به تصویر کشیده بود. در یک دوره، شیوهای از زندگی آمریکایی به سرعت در حال ناپدید شدن بود و او با فصلی در امپایر، نوادا، فصلی در معدن کوارتز و فصلی هم در انبار شرکت آمازون، این دوره را ثبت کرده است و به خوبی هم از پس به تصویر کشیدن آن، برمیآید. بنابراین جهان ساخته و پرداخته کتاب برای من جذاب بود. و با فکر به تصویر کشیدن این شخصیتهای منحصر به فرد، به این نتیجه رسیدم که من هیچگاه از زاویه دید یک انسان مسنتر به زندگی نگاه نکردهام و نیازش را در خودم احساس کردم. درباره دورانی که در این کشور ناپدید شدهاند، بسیار حرف زده شده و من احساس کردم که این بار میخواهم آن را قبل از بین رفتن و قبل ازینکه خیلی دیر شود به تصویر دربیاورم.
ددلاین: این حس از دست رفتن یک رویه زندگی، به درون کار شما هم کشیده شده است. شما در دنیایی که ساختهاید، میان یک واقعیت بسیار غمگین و یک حس خیالپردازانه محض تعادل ایجاد کردهاید. به نظرم میآید که شما با انسانهایی که عزمشان را جزم کردهاند تا سبک زندگیشان را با تمام اتفاقات عجیب و غریبی که سرراهشان سبز میشود، ادامه دهند، به نوعی همذات پنداری میکنید. آیا این ارزیابی من درست است؟
کلوئی ژائو: به نظرم همینطور است. به نظرم همه غریزی دلمان میخواهد داستان زندگیمان را تعریف کنیم. گمانم روایتهایی که ما را به خودشان جلب میکند، حسی درون ما برمیانگیزد. من از شهر کوچکی در نبراسکا که جمعیتش تنها هیجده نفر بود، عبور میکردم. پیش ازینکه خط آهن در آنجا تعطیل شود، شهر پرجمعیتی بوده است و تنها چیزی که من میخواستم این بود که بفهمم که اگر یکی از مردم آنجا بودم و کل شهر ناپدید میشد، چه چیز را به خاطر میآوردم؟ ذهن من هنوز درگیر این موضوع است.
به هرحال به عنوان داستاننویس، ناخودآگاه درگیر چیزهایی میشویم که دلمان میخواهد ثبتشان کنیم، میخواهیم زمان را ثبت کنیم، آدمها را ثبت کنیم. و این مساله برای من بیشتر درباره چیزهایی است که در شرف نابودیاند مانند شهر امپایر. شاید این جا دقیقا جایی است که خیالپردازی وارد میشود، زیرا من اصلا اینگونه فکر نمیکنم که می خواهم مسالهای را مطرح کنم و یا اینکه بیانیه ای صادر کنم. من همیشه سعی کردهام از زاویه دید آدمهایی که جایی مانند آنجا را دوست دارند و یا این شیوه زندگی را میپسندند به این موضوع نگاه کنم. در داستان برادی هم همینطور بود، در فیلم سوارکار مساله اسب ها و گاوچران ماندن مطرح بود.
ددلاین: فیلم شما یک روایت داستانی را با آدمهای واقعی، در دنیای واقعی با شیوهای مسحور کننده، مخلوط کردهاست. چگونه توانستید با این تعدد عناصر واقعی به چنین جمع بندی برسید؟
کلوئی ژائو: در همان حالی که سعی میکردم براساس آن چیزی که در کتاب آمده، بفهمم فرن کیست، مشغول پیدا کردن لوکیشن و کوچنشینانی که میتوانستند و میخواستند در فیلم حضور پیدا کنند، شدیم. همه چیز به صورت کاملا همزمان پیش رفت. چون وقتی کسی مانند سوانکی را میدیدم، دلم میخواست حتما در فیلم حضور داشته باشد و بیشتر به مسیری که فرن میبایست طی کند، آگاهی پیدا میکردیم. درنهایت من یک نقشه از سفر فرن کشیدم تا تهیهکنندگان در طول فیلم از آن استفاده کنند. مکانهایی که ما به آنجا سفر کردیم همان مسیرهاییست که فرن از آنها عبور کردیم. ما به این نتیجه رسیدیم که میخواهیم غرب آمریکا را کاملا پوشش دهیم و تنها جاهایی که نشان داده نشد، کانیون و شاید روکی بود.
ددلاین: تا به حال سه فیلم ساختهاید که آمریکا را از جنبههای مختلف کاووش میکند. آمریکا برای شمایی که در چین بزرگ شدهاید چه معنایی دارد؟
کلوئی ژائو: وقتی سال آخر دبیرستان به آمریکا مهاجرت کردم بیشتر آشنایی من با فرهنگ پاپ بود، چیزی که از زمانی که در چین بودم با آن آشنایی داشتم. در حقیقت بیشتر هم موسیقی پاپ بود تا فیلم. نوازندگان هم بودند. وقتی که سال ۱۹۹۹ در مرکز شهر لوسآنجلس اقامت کردم، درک کمی از ساز و کار جامعه آمریکایی داشتم و چیزهایی که برایم قابل تحمل بودند به تعداد انگشتان دست میرسید. (میخندد.) روابط میان آدمها، نژادپرستی، هویت و طبقات اجتماعی را درک نمیکردم. سال آخر دبیرستان را خیلی سخت سپری کردم و بلافاصله بعد از آن برای چهار سال وارد کالج شد و در رشته سیاست در آمریکا شروع به تحصیل کردم و تمام تمرکزم را روی آن گذاشتم.
من از جامعهای ایستا میآیم و همین مردم جامعه، یک خلق را بنیان گذاشتهاند که به تازگی درهایش را به سوی دنیا باز کرده است. زیرا تا پیش از آن کاملا خودکفا بوده است. من همیشه با این موضوع که از نوادگان شالیکاران هستم شوخی میکنم – در شالیزار شما یک نقطه از زمین را بارها و بارها شخم میزنید- وقتی به خودم آمدم دیدم بیشتر ترجیح میدهم درمورد کسانی فیلم بسازم که شکارچی یا دامدارند و بیشتر در حال حرکتند. جامعه آمریکا با وجود بزرگراههایش، براساس حرکت بنانهاده شده است و این چیزی است که وقتی کودک ترید از درکش عاجزید و میخواهید تلاش کنید این را بفهمید. یک کنجکاوی.
ددلاین: خود من به عنوان یک خارجی که به آمریکا مهاجرت کرده است، گمان میکنم آمدن به آمریکا از یک فرهنگ متفاوت، دیدی موشکافانه به شما میدهد که به وسیله آن میتوانید این کشور را به شیوهای نوین بررسی کنید.
کلوئی ژائو: به نظرم فیلمسازی اینگونه است که شما میتوانید فیلمی را با توجه به درونیات خودتان بسازید و آن را به دنیا ارائه دهید و یا اینکه قدم بیرون بگذارید و آنرا درونی کنید. بنابراین، از روی ضرورت بله، من وارد جامعهای شدم که به آن تعلق نداشتم و برای اینکه خودم را جای یک آمریکایی بگذارم باید بیشتر تلاش میکردم تا بتوانم کشفشان کنم ….. چگونه به غروب نگاه میکنند؟ زیرا نگاه من به غروب کاملا متفاوت است. انتخابهای تو – در فیلمنامه، تدوین و موسیقی – میبایست احساسی موثق و معتبر را به نمایش بگذارد درست به همان شکلی که مردم آمریکا وقتی در چنین موقعیتی در زندگیشان قرار میگیرند، حس میکنند. گمان میکنم حق با شماست، چون این واقعیتی نیست که من درک کرده باشم، شاید به صورت غریزی تلاش میکنم به دنیای یک آدم دیگری که در جهان زیست میکند، احترام بگذارم به جای اینکه خودم را جای او بگذارم.
هویت من را مسحور خودش میکند. وقتی به جوانهای امریکایی نگاه میکنم، می بینم که این هویت فرهنگی با آنها هست. یک گاوچران. یکی از اعضای باند. و به خصوص فکر میکنم کودکان در سرزمین مادریشان، شبیه ماهی در تُنگ هستند. کودکی من هم در چین، به همین شکل سپری شده است. میدانستم چیزی در بیرون وجود دارد ولی تُنگ را نمیتوانستم ترک کنم. بالاخره زمانی رسید که تُنگ ماهی برایم کوچک شد که این خودش داستانی دارد، اما وقتی که تنگ را بزرگتر میکنی – مثل زمانی که اینترنت و رسانههای ارتباط جمعی ورود میکنند- نسل جدید مجبور میشوند خودشان را فرای چیزی که هستند، معنی کنند. «من پسر یک کارگر معدنم.» این دیگر معنای قبل را ندارد و آنها شروع میکنند به پرسیدن این سوال از خودشان که کیستند؟
همچنین فکر میکنم با کوچکتر شدن جامعه جهانی، کشورها بیشتر به ملیگرایی روی می آورند. در این شرایط است که حفظ کردن المانهای هویتی به خصوص برای جوانان آمریکایی مهم میشود. در بیشتر مردم، این نیاز که احساس کنند آمریکایی هستند بسیار قوی ست.
ددلاین: آینده شهرهایی مانند امپایر چیست؟
کلوئی ژائو: امپایر دوباره راهاندازی میشود. و این بازسازی و راهاندازی دوباره، فیلمبرداری را برای ما مشکل کرد. یک کارخانه خلاق در زمینه استخراج معدن، که این کار را به شیوهای نوین انجام میدهد، منطقه را در دست گرفته است. البته به بزرگی یونایتد استیت جیپسیم نیست.
این را میشود در تمام شهرهای کوچک دید. شغلهای بیشماری در حال از بین رفتن هستند. در سفری که به یک شهر کوچک در کلورادو داشتم. کارخانهای مبتکر، خط تولید نان بدون گلوتن وسط ناکجاآباد را راهاندازی کرده بود. یا یک گالری کوچک یا چیزی شبیه اینها. بسیار جالب است.
ددلاین: باوجود تمام اتفاقاتی که از سال ۲۰۰۸ تاکنون افتاده باز هم میبینیم که نمیشود به راحتی یک شیوه زندگی را از بین برد. مردم حتما نسبت به آن مقاومت نشان میدهند. خیلی جالب است که ببینیم چگونه خودشان را هم قد دنیایی میکنند که مصمم است آنها را پس بزند.
کلوئی ژائو: به نظر سوال بزرگتر این است که آنها سعی دارند خودشان را اندازه چه چیز کنند؟ آیا این ما هستیم که آنها میخواهند هم قدش شوند؟ – به شیوهای که در شهرهای بزرگ زندگی میکنیم – آیا در کار ما هیچ اشکالی وجود ندارد؟
به نظرم همگی میبایست میاندار باشیم. این تنها درمورد سیاست نیست، زیرا با توجه به بلایی که سر حیوانات، سر سیارهمان و سر خودمان میآوریم بیش از آنچیزی که باید، سریع پیش رفتهایم. شهرهای بزرگ بیشترین آمار خودکشیها را دارند، خیلی بیش از آنکه در تاریخ بشریت ثبت شده است. مردم کشورهایی که از نظر تکنولوژی بیشتر پیشرفت داشتهاند نسبت به بقیه کمتر شاد هستند. به نظرم چاره کار همپا شدن با سرعتی که همه ما درگیرش هستیم، نیست. بلکه باید کمی سرعتمان را کاهش دهیم. حالا چون من نسبت به این قضیه بدبین هستم گمان نمیکنم که اصلا توانایی کاهش سرعت را داشته باشیم ولی حداقل میتوانیم به آن فکر کنیم.
ددلاین: شاید کوچنشینان از چیزی که پیش می آید، باخبرند.
کلوئی ژائو: درست است. و جوانان دارند به این سبک زندگی روی میآورند. هزاران نفرشان. جایی خواندم که وارن بافت، هنوز در خانهای که سال ۱۹۵۸ به قیمت ۳۱۵۰۰ دلار خریداری کرده است، زندگی میکند. به این دلیل به این موضوع اشاره میکنم که گمان نمیکنم اقتصاد سرمایهداری بتواند، سرعتش را کم کند. زیرا اگر میخواهد به مقصدی که درنظر دارد، برسد، میبایست نیازهای مردم افزایش پیدا کنند و دقیقا زمانی که مردم دست از خواستن بکشند، این اقتصاد سقوط میکند و درست در همان لحظه همه دچار وحشت میشوند ازینکه «آیا من از گرسنگی خواهم مرد؟» درست است؟
ولی حقیقت این است که شما هیچوقت نمیتوانید خوشحال باشید. زیرا خوشحالی در غایت و نهایت چیزی نیست که میخواهیم. خوشبختی زمانی اتفاق می افتد که انتظارات شما با واقعیت همخوانی داشته باشد. اگر انتظارات شما برای زندگی دائما از اقتصاد سرمایهداری تغذیه کند، دائم بیشتر میخواهید بنابراین هیچگاه مانند یک کشاورز قرون وسطایی که از یک تکه نان لذت می برد، احساس رضایت نخواهید کرد.
بنابراین آنچه که کودکان نوپا و کوچنشینان درمییابند این است که اگر میخواهند شاد باشند میبایست سطح رضایتمندیشان را به تامین حداقل نیازهای اولیهشان، تقلیل دهند. پس هیچ مهم نیست در دنیای بیرون چه اتفاقی میافتد یا چه چیزی از دست میدهند آنها از داشتن یک تکه نان خوشحال هستند.
تا اینجای کار ما خیلی تند رفتهایم و گمان میکنم همین باعث شده که همه بگویند: «صبر کنید، ما خوشحال نیستیم، ما داریم خودکشی میکنیم.» پس مردم شروع میکنند تا خودشان را ازین ورطه بیرون بکشند و میگویند: « جواب نمیدهد، چه می شد اگر من ….» پس وقتی کسی مانند وارن اینگونه زندگی میکند اصلا برایش مهم نیست که روزی همه چیزش را از دست بدهد، او در خانه ۳۱۵۰۰ دلاری خود خوشبخت است. شاید به نظر کمی رواقی یا بودایی بیاید اما درحال حاضر این هم شیوهای از زندگی است.
مردمی که زندگیشان را براساس چیزی که در واقع وجود نداشته، بنیان گذاشته بودند، در میانه دوره همهگیری بازنده بودند. برخلاف کسانی که با چیزی که دارند دلخوشند.
ددلاین: در فیلم شما صحنهای هست، که فرن و دیگران به آر وی های فوق لوکسی که درحال عبورند، نگاه میکنند. پس حتی جایی در درون آنها هم استانداردهای سرمایهداری رخنه کرده است.
کلوئی ژائو: چیزی که درمورد اقتصاد سرمایهداری میتوان گفت همین است که همیشه راهی برای نفوذ به ایدئولوژیهای ما پیدا میکند. ببینید در نوع زندگی با کمینه موجود و گذران در وَن به راحتی میتوان از چیزهایی چشم پوشید – صرفهجو بودن – و درنهایت امر، هنگام خرید در حالت حداقلی، گرانترین چیزی که با بودجه تان سازگاری دارد را انتخاب میکنید زیرا گمان میکنید بیشتر عمر میکنند.
خرید مایحتاج به صورت آنلاین تبدیل به یک رویه شده است که با محیطزیست همخوان است، آغوش سرمایهداری برای همه چیز باز است.
زندگی در ون هم به همین شکل است شما به یک تریلر نیم میلیون دلاری نیاز ندارید. میتوانید یک ون مرسدس که بشود تمام وسایلتان را در آن جا داد، پیدا کنید. ون های خودرانی هستند که درحال حاضر شرکت تسلا بیرون میدهد اگر خراب شوند، چه کاری از دست شما ساخته است؟ این دقیقا تربیت مغز برای داشتن خواسته های کمتر است. تنها راه حل خوشبختی که بلدم. متوجه ام که این تناقضی است که وقوف به آن ناامید کننده است. این موضوع برای موفق شدن در هر صنعتی هم صدق میکند. باید ذهن را آموزش داد تا از موفقیت لذت نبرد زیرا به محض اینکه شروع به لذت بردن از آن کنید همه چیز برایتان از دست رفته است. من به همین روشی که گفتم هرروز خودم را تعلیم میدهم. (میخندد.)
ددلاین: صحبت از تغذیه هیولای سرمایهداری شد، فیلم با ورود فرن به شرکت آمازون برای کار شروع میشود. و درست زمانیکه دیدگاه موشکافانه و منتقدانه نسبت به این موضوع پیدا میکنید، متوجه میشوید که چه کار سختی برای انجام دادن پیش رویتان است. شرکت آمازون چگونه مجوز ورود شما را به مجموعه داد؟
کلوئی ژائو: خب، دو نکته در این مورد وجود دارد. یک به ما اجازه دادند چون فران (فرانسیس مک دورماند) طی نامهای از آنها درخواست کرد و جواب مثبت دادند. جواب مثبتشان، به نظرم بسیار غافلگیر کننده بود. زیرا تا زمانیکه آنجا بودیم برای انجام هیچ کاری جلوی ما را نگرفتند. فیلمبرداری و ادیت را دقیقا به همان شیوهای که میخواستم انجام دادم به علاوه یک نریشن و انتخاب موسیقی که کمی ترسناک بود. هرکاری که میخواستم انجام دادم.
مواجهه با شیوه فیلمبرداری در شرکت آمازون با دیگر نقاط فیلم به طور مثال شخم زدن در نبراسکا هیچ تفاوتی نداشت. در حقیقت کار در نبراسکا برای فرن خطرات احتمالی بیشتری به همراه داشت، از جمله سردی هوا، و با تمام این تفاسیر، ساعت کاری بیشتر و دستمزد پایین تر بود ولی در آمازون هیچ یک ازین شرایط نبود.
نکته دیگری وجود دارد که هیچ صحبتی از آن نمیشود، نگهداری از سالمندان. چرا آدمهای هم نسل فرن باید در آمازون کار کنند یا زمین شخم بزنند یا توالت های پارکهای عمومی را بشویند؟ در اینجا طبقه کارگری داریم که کار یدی انجام میدهد، انگار که به عصر کشاورزی برگشته باشیم. چون برای جوانترها، این را شما بهتر متوجه می شوید، یک معنی مدرن با عنوان کلاس کاری در زندگی بوجود آمده است. اما سوال بزرگتر این است که چرا افراد مسن مجبور به انجام چنین کارهایی میشوند. شاید این موضوع برای گفتگو جذابیت کافی نداشته باشد.
این صحبتی که میگویند شرکت آمازون خود شیطان است بسیار سادهانگارانه است و فکر میکنند اگر از شر آن رها شوند همه چیز عالی خواهد شد. اما اگر از شر شرکت آمازون خلاص شوید، آنها مجبورند که زمین را دستی شخم بزنند. آنها هنوز از شرایط تامین اجتماعی مناسبی برخوردار نیستند، حقوق بازنشستگی ندارند و باتوجه به این همهگیری که وجود دارد ما هنوز آنها را این طرف و آن طرف می فرستیم و فکر میکنیم زندگیشان اهمیتی ندارد. چون این موضوع جذابی برای گفتگو نیست. و دقیقا اینجا همانجایی ست که من روی آن دست میگذارم. خیلی ازین افراد بعد از سال ۲۰۰۸ به این شیوه زندگی روی آوردند چراکه آمازون این فرصت را به آنها داد. بدون این فرصت دوام نمی آوردند هیچ گزینه شغلی دیگری برایشان وجود نداشت.
ددلاین: از آنجا که این موضوع نیاز به بیان مکرر دارد، راه حل پیشنهادی شما چیست؟
کلوئی ژائو: با نگاهی به کشورهای دیگر درمییابیم که کار غیرممکنی نیست. فرهنگ سرمایهداری به دلیل نیاز به مصرفگرایی، تاکیدش بر اهمیت جوانان است. و اگر تمرکزتان را روی این موضوع بگذارید به این نتیجه میرسید که زندگی افراد مسن از اهمیت کمتری نسبت به جوانترها برخوردار است. درصورتیکه در بیشتر جوامع مسنترها مهمترین عضو جامعهاند زیرا به نوعی از حکمت و فرزانگی رسیدهاند. آنها درمورد چگونگی تعامل با دیگران و اشتباهاتی که در زندگی از آن آموختهاند، درس زندگی میدهند و اندوخته تجربه خودشان را به جوانترها منتقل میکنند.
نحوه برخورد با بزرگترها، وضعیت جامعه شما را نشان میدهد. از لحاظ فرهنگی، این چیزی ست که میبایست تغییر کند و با تغییر این دیدگاه، مردم کمتری به فکر عمل های پلاستیک زیبایی میافتند چون به پیر شدن شبیه یک معضل نگاه نمیکنند. این مسیری است که برای رسیدن به معرفت و آگاهی میبایست طی کنیم و همین از ما یک انسان می سازد. با نگاهی به صنعت خودمان (فیلمسازی) می ببینیم چقدر در این موضوع سهیم هستیم. و ما در کشوری با این حجم از فردگرایی سرمایهداری، زندگی میکنیم و نفس میکشیم، این موضوع نیاز به بازنگری دارد.
ددلاین: فرانسیس مک دورمند کسی است که این روند پیری را پذیرفته است. همانطور که اشاره کردید، این صنعت بر جوان ماندن به هرنحوی ولو ناسالم تاکید دارد، او به عنوان یک زن در این صنعت نمونه است. و به این معرفت رسیده که روند کهنسالی را بپذیرد. او پیروز میدان است و آن را برروی پرده هم به نمایش میگذارد. این اولین تجربه کار شما با بازیگران حرفه ای بود. همکاری با او را به عنوان بازیگر و تهیه کننده چگونه توصیف میکنید؟
کلوئی ژائو: جواب سوال شما دو بخش دارد، یک اینکه شما به زن بودن، اشاره کردید. دقیقا این موضوع باعث شد که فران و من ارتباط بگیریم و دقیقا همان چیزی است که در او بسیار دوست دارم. صرفا حرف نمیزند، عمل میکند. به عنوان مثال هدایت میکند، این برای من بسیار مهم است. اجازه نمیدهد حرفها روی کارش تاثیر بگذارند و در مواجهه با کارش بسیار دقیق عمل میکند. فقط یک زن نیست و این خیلی بااهمیت است. در این مسیر او یک هنرمند واقعی ست. من با او به عنوان تهیهکننده به درک متقابل رسیدم. بسیار خوش شانس بودم که در تجربه اول کار با بازیگران حرفه ای با کسی کار کردم که مایل بود – هرچقدر که برایش سخت باشد یا نباشد – از حاشیه امنش خارج شود، و در لحظاتی که بر پرده می بینیم بسیار باز و آسیب پذیر باشد. این مهم نیست که چقدر دوره دیده اید، یا چقدر مستعدید و یا چقدر برروی متد پیش میروید، البته تمام این مسائل فوقالعاده هستند و من به آنها احترام میگذارم. چیزی که درمورد سینما برای من جذاب است آن لحظاتیست که میتوانیم بر پرده خلق کنیم، باقیش مهم نیست و میتوان از آن عبور کرد. آیا در لحظاتی که یک انسان را درمقابل دیگران به تصویر کشیدید، صادق بودهاید؟ فران میتوانست تمام تجربیات و آموزههای خود را به طرفهالعینی کنار بگذارد و فقط واکنش نشان دهد، این بسیار کمک کننده بود. شاید بدیهی به نظر بیاید ولی بسیار دشوار است طوری خودت را بروز بدهی که واقعی باشد و جنبه دیگری از خودت را به نمایش بگذاری. افرادی هستند که سفت و سخت به خودشان چسبیدهاند و نمیخواهند خودشان را در دسترس شما قرار دهند. آنها همان کاری که ازشان خواسته میشود را تحویل میدهند نه خودشان را.
من با این شیوهای که آموخته ام، نمیتوانم فیلم بسازم. نیاز دارم با بازیگرانی کار کنم که جلوی دوربین شبیه نابازیگرها باشند و اجازه دسترسی به خودشان را بدهند و این کاری ست که فران انجام داد.
ددلاین: این مانیفست چگونه در فیلم پرداخت شده است؟ وقتی برای رسیدن به لحظاتی در فیلم که احساسات خیلی خیلی عمیقی را نشان میدهد به این شیوه شخصی عمل میکنید در پشت صحنه تاثیر منفی نداشت؟
کلوئی ژائو: وقتی کات می دهیم میتواند سخت باشد، سخت است. گمان میکنم برای فران خیلی سخت تر بود. زیرا وقتی خودتان را اینگونه در اختیار قرار میدهید حتی وقتی کات دادهاید، آن زندگیِ جلویِ دوربین هنوز ادامه دارد. فران حتی موقع فیلمبرداری از تریلر مخصوص استفاده نکرد و دستیار هم نداشت. همین شد که ما هرشب در لابی هتل بازی میکردیم. (میخندد.) باز فکر میکنم، به همین دلیل ما با این سبک و سیاق با یکدیگر کنار آمدیم، این چیزی بود که فران میخواست زیست کند. میخواست هنرش زنده باشد. تنها جلوی دوربین رفتن و نقش بازی کردن نبود. میخواست این نوع زندگی کردن را احساس کند. او چنین بازیگری ست و دقیقا ازین مدل بازیگرهاست که می خواهم با آنها کار کنم، زیرا آنها زندگی را با قدرت پیش میبرند. میخواهند احساس کنند، میخواهند با دیگران رابطه برقرار کنند. من واقعا امیدوارم که بتوانم با بازیگران بیشتری ازین دست کار کنم.
برگردان: آهو امیرصمیمی