باروخ_اسپینوزا
باروخ_اسپینوزا
یک بدن قادر به انجام چه کارهایی‌ است؟ ژیل دلوز مفتون این رویکرد اسپینوزا به بدن است. در فلسفه‌ی اسپینوزا هرگز مشخص نیست که یک بدن قادر به انجام چه کارهایی‌ است چرا که ساختار بدن از حیث وجودی (حالت‌های دربرگیرنده‌ی وجود) هنوز آن‌چنان که باید، شناخته نشده است. یعنی هنوز کسی معلوم نداشته که یک بدن چه می‌تواند بکند. در درک اینکه یک بدن «چه می‌تواند بکند»، توضیح بدن‌ها یکسره گره می‌خورد به «توانش» آن‌ها: یک بدن تا چه میزان و تا کجا قادر است آنچه هست را فعلیت بخشد. آنچه یک بدن می‌تواند انجام دهد و آنچه بر یک بدن در نسبت با دیگر بدن‌ها می‌گذرد (انفعالات و افعال) تعریفی از یک بدن بر پایه‌ی قدرت آن به شمار می‌روند. در این افق، تکلیف دستگاه عریض و طویل تاریخ طبیعی و تاریخ فلسفه که بر اساس قسمی «ذات» بدن‌ها را منقسم و متمایز می‌کرد چه می‌شود؟

 

در پاسخ باید گفت از قضا برگ برنده‌ی اسپینوزا پروبلماتیره کردن همین تاریخ ذات‌محور است. تاریخی پر از ذات و سرنمون و اخلاقیات و تعالی‌گری. اسپینوزا رویکرد خود را در اخلاق این چنین وضع می‌کند: ذات هستی همان قدرت هستی است. بدین‌گونه در ساحت نظرورزی او، واژه‌ی قدرت چون لولایی‌ست که درهای بزرگ اخلاق با آن می‌چرخند و راه را برای عمل اخلاقی باز می‌کنند. اگر از تقسیم‌بندی مایکل هارت استفاده کنیم‌، نظرورزی و عمل‌گرایی اسپینوزیستی دو ساحت کاملا متلازم و موازی یکدیگرند و هیچ‌ یک بر دیگری تقدم ندارد و ضرورتا تأخر نیز نخواهد داشت. برای بیان این چشم‌انداز اجازه دهید مساله را با الگوهای مثالی پیش ببریم.

ذات چیست؟ به طور خلاصه می‌توان گفت: ذات، اصل تمیز‌ دهنده‌ی انواع است. مثل اینکه انسان حیوان ناطق است و ناطق بودن، انسان را از دیگر حیوانات متمایز می‌کند. اکنون در همین نوع حیوان ناطق مکث کنیم و ساز و کار اخلاقیات را ببینیم: انسان حیوان ناطق است و ناطق بودن وی ذات وی است. انسانی به ذات خود نزدیک‌تر است که میزان بالایی از این بهره را با خود داشته باشد. این ذات در سویی دیگر به مثابه غایت برکشیده می‌شود و در نتیجه ذات و غایت دو واژه‌ی هم‌بسته می‌گردند که هر کدام بر دیگری دلالت می‌کند. بر این محور، انسان باید به سوی ذات خود که همان غایت است، حرکت کند. این فرایند سلسله‌مراتبی سرنمون‌ها‌ی خود را برمی‌سازد و آن سرنمون‌ها دارای درجه‌ای بالاتر از دیگر گونه‌ها می‌گردند. مثلا انسان مجنون در این سلسله دارای درجه‌ی کمتری از عقل (ناطق بودن) است، از درجه‌ی کمتری از ذات بهره‌مند است و به سرنمون‌ها نه‌ تنها نزدیک نیست بلکه از آن‌ها بسیار فاصله دارد. بدین نحو قواعد اخلاقیاتی با برکشیدن انگاره‌های متعالی، قضاوت‌گری را آغاز می‌کنند و بدن‌ها را از توانایی‌شان (آنچه می‌توانند باشند) باز‌ می‌دارند. انسان اخلاقیاتی می‌گوید: شما باید آنچه ذات شماست باشید و نه آنچه «می‌توانید». پس اخلاقیات به مافوق هستی اشاره دارد و پدیده را نه در ساحت درون‌ماندگار هستی‌اش بلکه بر اساس ارزش‌هایی فرا-رونده می‌شناسد. دلوز در توضیح تفاوت اخلاق و اخلاقیات بر آن است که اخلاق هیچ نسبتی با قضاوت [پیشینی] ندارد: «هر چه انجام دهید، همواره همان چیزی را به دست خواهید آورد که مستحق آن‌اید. کسی چیزی می‌گوید یا کاری انجام می‌دهد، شما این گفته یا کار را به ارزش‌ها نسبت نمی‌دهید. از خود می‌پرسید که چه طور چنین چیزی ممکن است؟ چگونه گفتن چنین چیزی براساس منطقی درونی ممکن است؟ به بیان دیگر، شما چیز یا گزاره را به حالت وجود نسبت می‌دهید، حالت وجودی که آن چیز یا گزاره به آن اشاره می‌کند و در بر‌می‌گیرد. گفتن این نکته از کدام شکل از بودن نشئت می‌گیرد؟ این وضع به کدام طور هستی اشاره می‌کند؟ عملیات درون‌ماندگاری بدین قرار است: ‌جویای حالت‌های در برگرفته شده‌ی وجود هستید و نه ارزش‌های متعالی» اسپینوزا در همین نقطه‌نظر می‌گوید انسان هرآنچه «می‌تواند باشد» است و این همان قدرت اوست. قدرتی که با حق، هم‌گستره می‌گردد (حق طبیعی).

از این لحظه به بعد اگر واژه‌ی ذات در فلسفه‌ی اسپینوزا به کار می‌رود چیزی نیست جز قدرت. و ذات بدن‌ها نه سرنمون‌ها و انگاره‌های اخلاقیاتی بلکه قدرت بدن‌ها از حیث وجودی و توانش آنهاست. در اخلاق اسپینوزایی‌، ذات عامی که میان همه‌ی بدن‌ها دلالت می‌کرد و آنها را به یک آکسیوم تقلیل می‌داد و در بن‌بست نگه می‌داشت، از صفحه‌ی درون‌ماندگار هستی رخت می‌بندد و چرخشی از ذات‌گرایی اخلاقیاتی به تعریف بر اساس تمایز کمّی قدرت‌ رخ می‌دهد. در همین تمایز کمّی‌ست که فارغ از ذات عام، بدن‌ها در تکینگی‌هاشان از یکدیگر متمایز می‌گردند. به تعبیر دلوز توانش یک ماهی متفاوت و متمایز می‌شود از توانش یک ماهی دیگر. -و می‌توان افزود در یک برکه‌ی کوچک کاری که یک ماهی می‌تواند انجام دهد متفاوت است از کاری که ماهی دیگری می‌تواند انجام دهد. این تمایزگذاری کاملا اخلاقی‌ست و بر پایه‌ی قدرت می‌چرخد. اینک در آغاز تفاوت میان اخلاق و اخلاقیات قرار داریم. برخلاف ذات‌گرایی که همواره شکلی از بالقو‌ه‌گی را برای بدن‌ها در نظر می‌گیرد.

در فلسفه‌ی اسپینوزا هیچ‌ بالقو‌‌ه‌گی‌یی وجود ندارد که بالفعل نباشد. آنچه در نگرش اخلاقیاتی به صورت بالقوه ذات نامیده می‌شود جز انگاره‌ای فرارونده نیست. انگاره‌ای بیرون از صفحه‌ی درون‌ماندگار هستی که میان بالقوه‌گی و فعلیت، شکافی ایجاد می‌کند. جدا کردن انسان[و هر شی‌ئی] از قدرت خود(فاعل از فعل خود) و نیز جداسازی قدرت از بیان قدرت، تفویض شکلی از اختیار: «کردن و نکردن، نمودن و ننمودن» برای فاعلی که وی را همچنان دارای درجه‌ای از قدرت (بالقوه) تصور می‌کنیم نزد اسپینوزا و همچنین نیچه خطاست. «خواست» و هر ذره‌ی خواستن و میل ورزیدن به چیزی خود همان «بیان» یا «اکسپرسیون» قدرت است و این دو واژه هیچ‌گونه تقدم و تأخری نسبت به یکدیگر ندارند. در درون‌ماندگاری علیت و فعلیت نزد اسپینوزا و نیچه، با الهام از فردریک لوردون در کتاب بندگان مشتاق سرمایه می‌توان گفت: در دستور زبان اسپینوزیستی، هیچ گذشته‌ی شرطی‌یی وجود ندارد. و می‌توان درون‌ماندگاری فعلیت را نزد نیچه، در همین گزاره قرار داد و به این نحو آن را تکمیل کرد: در دستور زبان اسپینوزیستی/نیچه‌ای، هیچ گذشته‌ی شرطی‌یی وجود ندارد. و این یک سطح درون‌ماندگار ناب است که در آن هیچ درز و شکاف و فاصله‌ای بین فعل و فاعل(در بحث قدرت و راندن آن)، علت و معلول(در بحث سلسله‌ی علّی)، فعلیت و بالقو‌ه‌گی(در هستی‌شناسی کناتوسی) به چشم نمی‌‌خورد. نیچه در تبارشناسی اخلاق صراحتا می‌گوید «آنچه هست، کردن است و بس!» و این چنین راه را بر هرگونه تصوری پیرامون بیرونی بودنی علت و معلول و نیز فاعل و فعل نسبت به‌ یکدیگر می‌بندد. نزد اسپینوزا نیز هیچ بالقو‌ه‌گی‌یی نیست که بالفعل نباشد. به تعبیر فردریک لوردون «توانایی برای انجام کاری، و انجام آن کار چیزی واحد است» و این یک اصل هستی‌شناسی کناتوسی‌ست که شی برای پایداری و گسترش حیات خود تا سرحد ممکن جهد می‌ورزد و میل می‌کند و این چنین آنچه بالقوه‌ست تا قطره‌ی آخر بالفعل است. به زبان اسپینوزا اگر برگردیم می‌توان گفت: هنگامی که عملی انجام می‌شود، قدرت انجام دادن آن عمل به تمامی‌ست (هرچند اندک) و فضایی (انباری) در آن پشت وجود ندارد که در آن فضا نیرو و انرژی‌یی ذخیره شده باشد و با تمایزی ارسطویی، نام آن را بالقوه‌گی بتوان نهاد.

درون‌ماندگاری ایجاب می‌کند شی از قدرت خود جدا نباشد و همان نیرویی که دارد را به تمامی فعلیت بخشد و بین شی و نیروی شی در لحظه‌ی ممکن هیچ فاصله‌ای نباشد که در این فاصله شکافی برای بروز فقدان و تعالی باز شود. این لحظه‌ای‌ست که اسپینوزا «از واقعیت و کمال چیزی یک‌سان می‌فهمد». به کلماتی دیگر می‌توان اظهار کرد: آنچه هست در کمال بودن خود است و به نفع «آنچه باید باشد» تعلیق نمی‌شود. این سطح از درون‌ماندگاری نزد نیچه نیز وجود دارد. نزد نیچه زیرگستری برای انجام دادن یا ندادن، در کار نیست. همه‌ چیز به تمامی در حال شدن و نمودن است، آن زیرگستر فاعلی «مختار به کردن و نکردن»، و آن انبار ذخیره‌ شده از بالقوه‌گی نزد اسپینوزا و نیچه خطای محض است و در دستور زبان فلسفی این دو هیچ‌گونه گذشته‌ی شرطی‌یی وجود ندارد. دوری جستن از گذشته‌ی شرطی راه را بر پشیمانی نیز می‌بندد، به فردی که از عمل خود پشیمان است و می‌گوید: می‌توانستم به نحوی دیگر باشم/ انجام دهم/ به‌ نمود برسانم و… باید گفت: نه! تو آنچه را می‌توانستی (توانش خود را) به تمامی انجام داده‌ای. و در فلسفه‌ی اسپینوزا این یک اصل کناتوسی‌ست. در همین محور فرم یک بدن هیچ نیست جز توانش آن بدن و یک بدن تا جایی که توانش دارد ادامه می‌یابد. یک بدن آنچه می‌تواند باشد است و جز این هیچ فرم ثابت و خط محدود کننده‌ای ندارد. یک بدن نیز همیشه آنچه می‌تواند باشد را به تمامی انجام می‌دهد، بی هیچ فاصله‌ای میان بالقوه‌گی و فعلیت و نیز بدون گرفتاری در دوگانه‌ و سلسله‌ی علّی-معلولی.

حال برگردیم به مبحث ذات‌گرایی اخلاقیاتی و مجددا آن را مسئله‌مند کنیم. گفتیم که در نگرش اخلاقیاتی، ذات و غایت انسان، بر اساس ارزش‌های متعالی شکل می‌گیرد نه بر پایه‌ی کنشگری و توانش‌ بدن‌ها. همچنین گفتیم که سرنمون‌ها در مرتبه‌ای بالاتر و ارزشمند‌تر از دیگران قرار می‌گیرند که این تعالی‌گری زمینه‌ی بروز حذف و به حاشیه‌راندن بدن‌هایی را فراهم می‌کند که در طبقه‌بندی سرنمون‌ها قرار نمی‌گیرند. با این تفاسیر، ذات‌گرایی در دامنه‌ی خود ارزش‌هایی را پرورش می‌دهد و بر سرنمون‌های کلی تاکید دارد نه بر فرایندهای متعدد کثرت‌ و تکینگی‌ها. این روند بازدارنده، هم‌چون یک طبقه عمل می‌کند که طبق دستورات اخلاقیاتی انسان را همواره به بالقوه‌گی ناب خود که همان ذات باشد بدهکار می‌‌کند. آغازگاه وجدان معذب و مقصر دانستن خود راه را برای ظهور «کشیش و مستبد» باز می‌کند و آنچه هست به نفع آنچه باید باشد، پست و دورریختنی می‌گردد. چیرگی اخلاقیات بر بدن، هم‌چون غل و زنجیر‌ی‌ست که فرد را از توانش‌های خود باز می‌دارد. اما بر اساس آنچه ما در اخلاق اسپینوزایی می‌بینیم یک بدن همان چیزی‌ست که می‌تواند باشد. فرایند کنشگری بدن انسان نه تنها در ذات و تعالی مسدود نمی‌شود بلکه هر رفتار و تجربه‌ای که از بدن انسان سر بزند، یا به زبانی دقیق‌تر هر کنشی که انسان قادر به انجام آن باشد، بخشی از طبیعت انسان است، طبیعتی که همان قدرت انسانی‌ست. نکته‌ی حائز اهمیت دیگری که در درون‌ماندگاری اخلاق نزد اسپینوزا و نیچه وجود دارد، نسبت وثیق اخلاق و میل است که منظر تحلیلی ما را از سوژه‌گرایی و اراده‌ی آزاد به سمت میدان نیروها و رانه‌های متکثر تغییر می‌دهد. تحلیل اخلاقی به تعبیر وارن اسمیت [در شرح فلسفه‌ی دلوز] حالت‌های وجود را نه بر پایه‌ی قسمی اراده‌‌ی آزاد بلکه در نسبت با «رانه‌ها» و حالت‌های وجودی در نظر می‌گیرد. رانه‌هایی که به شکل متکثر و متضاد در سوژه وجود دارند. نیچه در بحث مربوط به رانه‌ها می‌گوید تفسیر ما از هر پدیده‌ در نسبت با فرادست شدن یکی از رانه‌ها در موقعیت زمانی و مکانی خاصی‌ست (پرسپکتیویسم) یا به تعبیر دلوز، کیست که سخن می‌گوید؟ یک چندگانکی. اکنون می‌توان گفت در نظام‌های اخلاقیاتی برخی از رانه‌ها و تکانه‌ها ترویج می‌شوند و برخی دیگر نه! برخی از رانه‌ها ارزش‌گذاری می‌شوند و برخی دیگر نه! ماشین‌های اخلاقیاتی سازمان‌دهنده‌، از سویی میدان کنشگری را بر سوژه‌ها تنگ می‌کنند اما در واقع امیال سوژه‌ها در برساختن ماشین‌های سلطه ‌و سرکوب نقش موتوری پوینده را ایفا می‌کنند که همواره طبق سری‌های تنظیم‌ شده عمل کنند و به کلمات اسپینوزا «بندگی خویش را میل کنند» عمل اخلاقی درون‌ماندگار رها سازی بدن از این وضعیت است: کنش‌گری و عدم چیرگی اخلاقیات بر بدن. عدم چیرگی اخلاقیات و نیروهای واکنشی بر طبیعت نیروهای کنشگر، راه را بر کین‌توزی (رنج بردن از قدرت کنشگری دیگری) نیز می‌بندد. در اخلاق درون‌ماندگار، آن زبان اخلاقیاتی خیر گماردن نیروهای واکنشی و شر شمردن نیروهای کنشی بند می‌آید و دوگانه‌ی خیر و شر جز توهمی برآمده از ناتوانی نیروهای واکنشی و نیز توهم اراده‌ی آزاد نیستند. هم‌چنان که در مثال آذرخش و درخشش آذرخش آمده اراده‌ی آزادی برای آذرخش وجود ندارد که بدرخشد یا ندرخشد، و نیز نمی‌توان  درخشش آذرخش را از خود آذرخش جدا کرد. نیچه در مثال پرندگان شکاری و بره‌ها می‌آورد، بره‌ها با شر شمردن پرندگان شکاری‌ که نیروی خود را آزاد می‌سازند، خودشان را خیر می‌گمارند. بره‌ها می‌گویند پرندگان این اراده‌ی آزاد را دارند که تصمیم بگیرند کنشی نداشته باشند، اما چنین کنشی را انجام می‌دهند و لذا شر هستند. اینگونه نیروهای واکنشی اخلاقیات خیر و شر را تولید می‌کنند. برخلاف این ‌شیوه‌ی اخلاقیاتی، اخلاق درون‌ماندگار به فراسوی خیر و شر می‌ورد.

با چرخش از اخلاقیات به اخلاق، با کنار نهادن شکاف میان بالقوه‌گی و فعلیت از یک سو و نیز با زدودن ذات بالقوه از صفحه‌ی درون‌ماندگار هستی، نظام سلسله‌مراتبی و طبقه‌ای در هم می‌شکند و با شکلی از گشودگی وجودی مواجه می‌شویم که «شدن» و «قدرت» دو بازوی متحرک هر بدنی را تشکیل می‌دهند: یک بدن چیزی نیست جز توانش یک بدن. و آنچه این گزاره را قوام می‌بخشد طبیعت بدن‌ها و توانش آن‌هاست. در پایان می‌توان ادعا کرد که عملیات شناخت اخلاقی پدیده‌ها بر واکاوی آن‌ها در صفحه‌ی درون-مان هستی و بررسی حالات درون-ماندگار پدیده‌ها در نسبت با نیروهایی استوار است که در «بودن» و «شدن» پدیده هم-آیی خواهند داشت. هم-آیی نیروها مبین این نکته‌است که با کثرتی از تضادها و تفاوت‌ها در رانه‌‌ها رو‌به‌رو هستیم. در تحلیل اخلاقی درون‌ماندگار، توجه ما نه به اراده‌ی آزاد و سوژه‌ای کلی یا شکلی از سوژه‌محوری، بلکه به ماشین‌های میل‌گر یعنی رانه‌ها است. این رانه‌ها یا ماشین‌های میل‌ورزند که در سراسر میدان‌های تاریخی و اجتماعی حضور دارند و قوام‌بخش ماشین‌های اجتماعی بزرگ‌تر می‌گردند. رانه‌هایی که در دوره‌های زمانی مختلفی در رژیم‌های سیاسی و اجتماعی گوناگونی، هر بار به گونه‌ای خاص آرایش می‌‌یابند و این چنین بدن‌های جمعی در راستای سودآوری ماشین‌های اخلاقیاتی-فاشیستی جهت‌دهی و بسیج می‌شوند. در این وضعیت، نسخه‌ی بدیلی که در اخلاق اسپینوزا و سنت اسپینوزیستی نزد دلوز و نگری و هارت و فوکو و… یافت می‌شود، بستری‌ست برای رها سازی میل از فقدان و ساختارهای ادیپی‌ و اهمیت دادن به کنش‌هایی که به قصد رهاسازی بدن‌ها از وضعیت سلطه و پرهیز از بازتولید آن، وارد میدان می‌شوند (قدرتی برسازنده). نسخه‌ی بدیلی که می‌توان آن را در ادیپ‌‌-ستیز دلوز ملاحظه کرد: ایلیاتی بودن، راه دادن به تکثرها و شدن‌ها، اتصالات متفاوت و انفصالات گوناگون، قلمروزدایی و قلمروزایی، یافتن خطوط گریز، ترکیب بدن‌ها، تاسیس تکینیگی‌ها، ساختن امر مشترک و… که در هر کدام از این موارد می‌تواند متون گوناگونی را به خود اختصاص دهد. علی‌ایحال اگر به قسمت آغازین این یادداشت برگردیم و تفاوت میان اخلاق و اخلاقیات را در پیوند با آنچه در پاراگراف قبل آوردیم قرار دهیم، می‌بینیم که عمل اخلاقی برپایه‌ی «آنچه یک بدن می‌تواند انجام دهد» نوید بخش رهایی بدن‌ها و زندگی از روابط مسدود کننده‌ی ساختار سلطه و اخلاقیات‌باوری است.


منابع:

  • اخلاق، باروخ اسپینوزا، ترجمه‌ی محسن جهانگیری، نشر مرکز دانشگاهی
  • رساله‌ی سیاسی، باروخ اسپینوزا، ترجمه‌ی  پیمان غلامی و ایمان گنجی، نشر روزبهان
  • فلسفه‌ی  دلوز، دانیل وارن اسمیت، ترجمه‌ی سید محمد جواد (سروش) سیدی، انتشارات علمی و فرهنگی
  • یک زندگی، ژیل دلوز، ترجمه‌ی پیمان غلامی و ایمان گنجی، نشر چشمه
  • تبارشناسی اخلاق، فریدریش نیچه، ترجمه‌ی داریوش آشوری، نشر آگه
  • بندگان مشتاق سرمایه، فردریک لوردون، ترجمه‌ی فواد حبیبی و امین کرمی، انتشارات علمی و فرهنگی

 

منبع: سایت آپاراتوس

نویسنده: عنایت چرزیانی

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید