همسر_اول_فرانسواز_شاندرناگور
خودنگاره فرانسواز شاندرناگور یعنی همسر اول همچون یک کتاب روانشناسی عمل می‌کند؛ به‌جای خواننده و خودش حرف می‌زند و سر فرصت به ترمیم زخم‌هایش می‌پردازد تا در نهایت «باشد»، «نویسنده باشد» و زنی که از زمستان گذر کرده و از یخبندان آن، جان به در برده است.

«همسر اول» اثر فرانسواز شاندرناگور روایت یک تولد است؛ تولدی که از پس رنج، از پس مُردن، از پس فروریختن و از پس معنای دقیق انسان‌بودن و زیستن رخ می‌دهد.

همسر اول قصه یک سلوک سی ساله است؛ گویا در خواب باشید و ناگهان با زلزله‌ای از پیش اعلام‌شده، اما به‌همان میزان دهشتناک، که بی‌خبر آمده باشد، در میانه ویرانی قرار بگیرید. همسر اول روایت زندگی با تمام ابعاد انسانی‌اش است، بدون حتی یک کلمه شعاردادن.

همسر اول روایت زنانه‌ای است از عادی‌ترین و روزمره‌ترین بحران این روزهای بشری؛ عشق و خیانت. یکسو عشق و سوی دیگر خیانت. اما فرانسواز شاندرناگور دقیق و موشکافانه روشن می‌کند که آن سوی خیانت، می‌تواند عشق نیز باشد، اگر راوی قصه آن دیگری باشد. شاندرناگور نرم و زنانه و مادرانه سیلی می‌زند؛ به صورت تمام آدم‌هایی که می‌توانند بی‌وقفه خود را فریب دهند که چون خودشان عاشق‌اند، پس در یک رابطه یا زندگی عاشقانه هستند، اما حقیقت تلخ این است که با وجود پیوندها، ممکن است عشقی ناقص باشد؛ مانند شکستن یکی از دست‌ها و سالم بودن آن دیگری.

همسر اول یک خودنگاره عریان و شجاعانه و تمام عیار از زندگی داستان‌نویس زن فرانسوی در قرن بیستم و بیست و یکم است؛ خودنگاره‌ای که بی‌آنکه بخواهد شعار فمنیستی دهد، بی‌آنکه بخواهد ظاهر یک زن قدرتمند را به خود بگیرد، بی‌آنکه بخواهد خود را بی‌گناه جلوه دهد یا قربانی، خود را به دادگاهی سخت می‌کشاند و جرمی را واکاوی می‌کند.

شاندرناگور یک شوالیه است که درست به همین دلیل در معرض سخت‌ترین و عمیق‌ترین آسیب‌ها قرار می‌گیرد، اما او قواعد جنگیدن را خوب بلد است؛ اجازه می‌دهد که حریفش تا جایی که می‌تواند ضربه بزند، از تمام سلاح‌هایش استفاده کند و خسته شود و بعد از آن، این فرانسواز شاندرناگور است که ضربه نهایی را می‌زند. او یک شوالیه است، نه یک سیاهی لشگر؛ از همین روی درست نوک حمله است و قرار است بجنگد؛ یا شکست می‌خورد یا پیروز از میدان بیرون می‌رود.

فرانسواز_شاندرناگور
فرانسواز شاندرناگور نویسنده فرانسوی

فرانسواز شاندرناگور داستان سی سال زندگی مشترکش با مردی را که دوستش می‌دارد، برای گفت‌وگو با تمام زنان جهان که شبیه او هستند یا نیستند، برای اعاده حثیت و بازگرداندن غرور آسیب‌دیده‌اش و در نهایت نه برای ساختن یک آرامگاه برای همسرش، که برای ساختن قبری ابدی برای او می‌نویسد. شاندرناگور ذاتاً یک نویسنده است و کلمات نه تنها جان‌پناه او، که ابزار او هستند، برای زیستن، عشق ورزیدن، امرار معاش و مبارزه. سلاحی قدرتمند که نتیجه جنگ را به نفع او پایان می‌دهند.

اگر چه در ابتدا به نظر می‌رسد که شاندرناگور در این بازی شطرنج «کیش» شده است، اما حرکت آخر از آن اوست و همسری که نمی‌توانست حرکت‌ها و فکرش را حدس بزند، در نهایت «مات» می‌کند.

همسر اول به تمام معنا داستان عشق و خیانت است؛ چراکه وقتی از شعارهای این روزها درباره عشق فاصله بگیریم و بدانیم که عشق واقعی چه تأثیری در انسان‌ها به‌جا می‌گذارد، آن وقت است که دیگر نمی‌توانیم مانند تمام شعاردهندگان درباره عشق رفتار کنیم؛ «عشق کور است»، همانطور که زنِ «همسر اول» با وجود تمام نشانه‌ها، گویا حقیقت را نمی‌بیند و حتی هنگاهی که قادر به دیدن شد، در برابر باور حقیقت مقاومت می‌کرد.

«من کور هستم. برف، ساده‌لوحی، نزدیک بینی، همه دست به دست هم می‌دهند تا گمراهم کنند. هیچ چیز نمی‌بینم.» (ص ۵۷)

او هرگز نمی‌خواهد ادای زن‌های قوی را درآورد، اگر چه به‌راستی زنی قوی است و در میان ویرانه‌های زندگی‌اش به‌آرامی بلند می‌شود و می‌ایستد. او نمی‌خواهد با چهره‌ای دروغین و بزک‌کرده با این رویداد زندگی‌اش رودررو شود؛ به خودش فرصت می‌دهد تا سوگواری کند و سوگواری‌اش در زمان مقرر به پایان برسد. او به خودش فرصت می‌دهد تا گذشته‌اش را واکاوی کند و از حقایق برای خودش، برای جلوگیری از اشتباه دوباره‌اش، برای آموختن از شکستش و برای همین کتابی که می‌نویسد، مدارکی را جمع‌آوری کند. او به گذشته بازمی‌گردد و یکی یکی از گره‌های داستان زندگی‌اش گره‌گشایی می‌کند.

«من سوگوار هستم. سوگوار شوهر زنده‌ام. از مدت‌ها پیش، لباس سیاه می‌پوشم» (ص ۱۱)

سوگواری او که درست در سطر نخست رمان می‌آید، پیش‌درآمدی بر معنای کتاب به‌عنوان ساختن قبری برای شوهری است که دیگر از نظر او مرده است، پیش از آنکه مرده باشد.

خودنگاره فرانسواز شاندرناگور یعنی همسر اول همچون یک کتاب روانشناسی عمل می‌کند؛ به‌جای خواننده و خودش حرف می‌زند و سر فرصت به ترمیم زخم‌هایش می‌پردازد تا در نهایت «باشد»، «نویسنده باشد» و زنی که از زمستان گذر کرده و از یخبندان آن، جان به در برده است.

«من هستم. بهتر هستم. برای آنکه متقاعد شوم بهترم، کافی است همین دست‌نوشته را بازخوانی کنم: طی صفحه‌ها، از دردی که بین هزاران نفر مشترک است، به رنجی خاص رسیده‌ام؛ و هر چه در گذشته‌ام فرو می‌روم، به سوی نور بالا می‌روم. بهتر هستم.» (ص۲۸۰)

همسر بی‌وفایش از تمام توانش برای خُردکردن زنی که جامعه او را به‌عنوان یک نویسنده ستایش می‌کرد، استفاده می‌کند، از شکستن انگشت حلقه‌اش تا ریشخندکردن او، گرفتن خانه و اموال و حتی عواطف فرزندانش و حتی توانایی نوشتنش، بی‌اعتبارکردن او نزد دوستان و آشنایان و زیرسؤال بردن سی سال عشق صبورانه صادقانه‌اش، غافل از آنکه او یک نویسنده است و همچنان از قدرتی برخوردار است که در طول تاریخ سلاح مبارزه با استعمار و استبداد و بی‌عدالتی و دیکتاتوری بوده است؛ کلمات. کلماتی که اکنون می‌توانند تا ابد برای بازگویی واقعه باقی بمانند، بدون آنکه از تأثیرشان کاسته شود.

«این کتاب آن طور که خواسته بودم، یک «مقبره» نبود. بیشتر یک قبر بود: وصیت‌نامه عاشقانه من و زندان آن‌ها. زندان «زوج جوان». چون از این پس، دیگر حلقه محاصره کامل شده. کتاب بسته شده است –پیامد عشق آن‌ها، به علت وجودی کتاب تبدیل می‌شود. آن‌ها نخواسته بودند به من گوش دهند؟ حالا کتابم را خواهند خواند؛ و وقتی آن را خواندند، دیگر هرگز از احساسات و اعمالشان خلاصی نخواهند داشت» (ص ۲۸۹)

فرانسواز شاندرناگور، نویسنده شهیر فرانسوی با اجدادی هندی تبار در سال ۱۹۴۵ در شهر اسون فرانسه به دنیا آمد. تحصیل کرده در رشته حقوق و مدیریت است و مطالعاتش را به طور گسترده در تاریخ و اساطیر پی گرفت که می توان تأثیر آن را در رمان­هایش دید. او رمان‌نویسی را از سال ۱۹۸۰ یعنی در ۳۵ سالگی آغاز کرد و «همسر اول» را در سال ۱۹۹۸ منتشر کرد و از سال ۱۹۹۵ عضو آکادمی گنکور است. همسر اول نخستین رمان از فرانسواز شاندرناگور است که به فارسی ترجمه شده است. این رمان با ترجمه اصغر نوری در نشر افق منتشر شده است.

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید