فیلم یک اتفاق ساده
فیلم یک اتفاق ساده

بدون کلمه، مرگ اتفاقی ساده است

«یک اتفاق ساده» در روستایی دورافتاده در ترکمن صحرا می‌گذرد که شمایل دیگری از تصویر کلیشه‌ای روستا به مخاطب ارائه می‌کند؛ در این روستا برخلاف آنچه در ذهن مخاطب ایرانی وجود دارد، میان مردم روستا صمیمیت و گفت‌وگویی وجود ندارد، ارتباط مردم و به‌ویژه خانواده‌‌ای که سوژه‌ی فیلم است، تقریباً نزدیک به صفر است. این گسست ارتباط اجتماعی در چارچوب این خانواده، به شکاف عاطفی میان اعضای خانواده تبدیل می‌شود؛ پسربچه به مدرسه می‌رود، هیچ دوستی ندارد، در طول و هر روز ماهی‌هایی که پدرش از صید غیرقانونی به او می‌دهد، به مغازه‌ای برای فروش می‌برد، به نزد مادرش که عملاً به جسدی بی‌جان تبدیل شده، برمی‌گردد و با همان یونیفورم رسمی مدرسه کاسه‌ای کشک برمی‌دارد و با تکه‌ای نان می‌خورد. پدر هنوز به خانه برنگشته و مادر و پسر دور از هم و جداگانه بدون حتی ردوبدل کردن نگاهی، غذایشان را می‌خورند. تنها دیالوگ میان پسر و مادر به این ختم می‌شود که مادر با لحنی خشک و آمرانه به پسر می‌گوید: «برو آب بیار».

مادر تمام مدت در حالی که پشت به تمام فضای خانه کرده، می‌خوابد و پسر گویا از سر انجام وظیفه برای او نبات می‌خرد و آب می‌آورد و بدون انجام تکالیف مدرسه‌اش می‌خوابد. مادر نه چیزی از پسرش می‌داند، نه چیزی از او می‌پرسد و نه اهمیتی به سرنوشت و مدرسه‌ی پسرش می‌دهد. او با تمام اجزای عاطفی زندگی قطع ارتباط کرده و فقط نفس می‌کشد. صورت مادر، اما لحظه‌ای در کادر قرار می‌گیرد تا این سردی و فقدان عواطف انسانی و مادری که زیست انسان را معنا می‌بخشد، در نزدیک‌ترین شکل ممکن به مخاطب منتقل شود. پدر نیز ساعات پس از کارش را در میکده‌ای به مشروب‌خوری می‌گذراند، اما با وجود نبودن فیزیکی در کنار پسر بچه، وقتی مست به خانه بازمی‌گردد، می‌گوید: «درس بخوون! درس بخوون!»؛ گویا این جمله‌ی تکرارشونده دغدغه پدر را به مخاطب و البته پسر بچه منتقل می‌کند و شاید همین دغدغه است که ارتباط پسربچه را با پدرش نزدیک‌تر می‌کند؛ تأیید این مسئله زمانی اتفاق می‌افتد که مادر به‌خاطر درس نخواندن پسرش به مدرسه فراخوانده می‌شود و در این‌جا مادر یک جمله را تکرار می‌کند: «هر چی صلاح می‌دونید انجام بدید!»؛ گویا وضعیت تحصیلی پسرش برای او ابداً دغدغه نیست و فرقی نمی‌کند تنها فرزندش رو به چه سرنوشتی دارد.

اما در میانه‌ی این روزمرگی کسالت‌بار یک اتفاق ساده می‌افتد؛ مادر بی‌سروصدا می‌میرد. «اینکه مرده!»، جمله‌ای است که دکتر با بی‌قیدی و خونسردی می‌گوید. پدر با تأثر چند قطره اشک می‌ریزد، اما گویا اتفاقی در روزمرگی پسر رخ نداده است. حتی در خاکسپاری مادر فقط همین دو نفر حضور دارند و هیچ‌کدام از اهالی روستا گویا از ماجرای مرگ زنی که فقط نفس می‌کشید، خبر ندارند و پدر و پسر حتی لباس سیاه هم بر تن نمی‌کنند. پسر همچنان یونیفورم رسمی مدرسه را بر تن دارد و پدر لباس ماهیگیری. اما این اتفاق ساده که می‌توانست به بزرگ‌ترین غم زندگی پسربچه بدل شود، برای او تغییرات شادی‌آفرینی ایجاد می‌کند؛ یک ریالی که پدرش بابت دلجویی به او می‌دهد، شادی بزرگ اوست برای اینکه امروز ساندویچ و نوشابه بخورد، معلمش به او اندکی توجه نشان دهد، به میکده برود و پشت میز بنشیند و عدسی بخورد و همراه پدرش برای خرید کت و شلواری نو به بازار برود، حتی اگر در همچنان بر پاشنه‌ی فقر بچرخد و امکان خرید یک دست کت و شلوار نو برای پسر مهیا نباشد. اما به هر حال تغییراتی دلنشین در زندگی پسربچه رخ داده است و به هر حال نشان از آن دارد که عواطف پدر نسبت به پسر پررنگ‌تر از مادر است و این می‌تواند اندکی وجود پدر را از انفعال نجات دهد.

به ظن بسیاری از منتقدان سهراب شهید ثالث دغدغه‌ی قشر کارگر و طبقه‌ی ضعیف جامعه را جانمایه‌ی ساخت آثارش قرار می‌داد، اما این می‌تواند سطحی‌ترین نگرش نسبت به جهان‌بینی سهراب شهید ثالث در سینما باشد؛ سهراب شهید ثالث به پیشروترین شکل ممکن و با ظرافتی تحسین‌برانگیز از روابط انسانی و عشق میان انسان‌ها سخن می‌گوید: او تولید مثل و متولدکردن فرزند را تنها عامل ایجاد عشق میان مادر و فرزند که در باشکوه‌ترین شکل ممکن توصیف شده است، نمی‌داند، بلکه او در سراسر این فیلم ساکت که از کمترین میزان دیالوگ میان شخصیت‌ها استفاده کرده، کلمه و سخن گفتن را ابزاری قوی نه تنها برای ایجاد ارتباط، بلکه تولید عشق می‌داند.

سهراب شهید ثالث
سهراب شهید ثالث

سهراب شهید ثالث عوامل بیرونی را برای زایش عشق میان انسان‌ها و تداوم آن، بسیار اساسی‌تر و قوی‌تر از عوامل غریزی و خونی توصیف می‌کند. سهراب شهید ثالث کوچک‌ترین رفتارهای انسانی در روابطشان را زیر ذره‌بین قرار می‌دهد و ابتدایی‌ترین شکل ارتباطی بشر را مبنای ایجاد روابط عاطفی و تأثیرگذار می‌داند؛ وقتی کلمه از میان آدم‌ها رخت برمی‌بندد، حتی مادر و فرزندی که حرفی با هم ردوبدل نمی‌کنند، زیر یک سقف دور از هم به زیست خود ادامه می‌دهند و فقدان یکی، نه تنها تأثیری بر دیگری نمی‌گذارد، بلکه گویا شرایط بهتری برای او فراهم می‌کند.

آلبر کامو رمان مشهور بیگانه را با جمله «مادر مُرد» شروع می‌کند تا انسان را در جهان مدرن توصیف کند؛ گسست روابط و به پایان رسیدن عمیق‌ترین روابط عاطفی، او را به نویسنده‌ای اگسیتانسیالیست تبدیل می‌کند که از غم بزرگ و فقدان بزرگی در جهان مدرن سخن می‌گوید، اما سهراب شهید ثالث یک قدم جلوتر می‌رود و نگاهش را به دورترین اعماق روابط انسانی می‌دوزد؛ آنجا که فقدان آگاهی از موجودیت خویشتن، سواد اجتماعی و نبود آگاهی نسبت به جانمایه زندگی یعنی عشق، از او موجودی منفعل و بیهوده برای دیگری و خود می‌سازد. او شخصیت‌هایش را نه در قلب یک شهر مدرن و شلوغ، بلکه به روستایی دورافتاده می‎برد تا عواطف انسانی را بدون عوامل بیرونی شهری و مدرنیته به تصویر بکشد و تنها به ذات بشر بپردازد.

آری کلمه می‌تواند خدا باشد و خدا کلمه. گفت‌وگو عامل اساسی پیوند انسان‌هاست و این سکوت آزاردهنده در سراسر فیلم است که یک جامعه‌ی روستایی را به مکانی سرد تبدیل کرده است.

یک اتفاق ساده، نه قصد دارد فقر را پررنگ کند و نه دشواری به دست آوردن لقمه نانی را، اگر چه عواملی هستند که با مرتفع شدنشان، شاید آگاهی جایگاه بیشتری می‌یافت و روابط انسانی اندکی ترمیم می‌شد، بلکه سهراب شهید ثالث اساسی‌ترین عامل بیرونی در زایش عاطفه را مبنا قرار می‌دهد و تقلیل فیلم او به «مشکلات کارگری» بی‌انصافی بزرگی در فهم حرف اصلی فیلم است.

و در نهایت این پرسش اساسی مطرح می‌شود که آیا فقدان برخی از آدم‌های اطراف ما بهتر از بودنشان است؟ گویا چنین است.

یک اتفاق ساده در سال ۱۳۵۲ ساخته شد و دو جایزه برای شهید ثالث به ارمغان آورد. این نخستین فیلم بلند داستانی سهراب شهید ثالث است که در آن از تکنیک‌های رایج سینمایی فاصله می‌گیرد و دوربین را همچون نظاره‌گری ثابت در گوشه‌ای قرار می‌دهد تا ما تنها از زاویه وجود دوربین ماجراها را ببینیم.

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید