نظامی از نشانهها
جهانِ پیرامون ما نظامی متشکل از نشانههای گوناگون است که در فرهنگهای متفاوت با معانی و تفسیرهای مختلف شناخته میشود. زبان – اعم از گویش، گفتار، نوشتار، صوت و آوا- مجموعهای از نشانههاست که زندگی و هستی ما را تحت تاثیرِ خود قرار داده و این اهمیت و تأثیر یادآورندهی جملهی «فردینان دو سوسور» است که: «زبان نظامی از نشانههاست.»
متون ادبی نیز برگرفته از چنین جهانی است، با این تفاوت که نشانههایش را به خوانندهی خود ارائه میکند و معنای دیگری از متن به دست میدهد. گرچه ممکن است تأویل خواننده، در زمان خواندن، از متنِ مؤلف و آنچه موردنظر نویسنده است متفاوت باشد، اما گسترهی نظام نشانهها را به تصویر میکشد. این نشانهها میتوانند برگرفته از رفتارها و کنشهای فردی یا اجتماعی جامعه باشند که در اثر نویسنده روایت شدهاند.
در رمان «بالاپوشی از قطار» نوشتهی «مهدیه کوهیکار» با سلسلهای از نشانهها مواجه هستیم، نشانههایی که بهنظر میرسد نویسنده توسط آنها بیش از هر چیز به مسائل فرهنگی، اجتماعی، فمنیستی، مردسالارانه و تبعیضهای جنسیتی تأکید ورزیدهاست.
شخصیت اصلی کتاب، «طلوع»، دختری است که دچار روانپریشی شده و پدرش، یحیی، هم مبتلا به آلزایمر و در بیمارستان بستری است. رمان، روایت شرایط و وضعیت طلوع و یحیی است و مخاطب توسط آنچه بر ذهنِ طلوع میگذرد به نشانههایی که نویسنده در کتابش قرار داده پی میبرد.
خواننده اولین نشانههای روایت را در شخصیت یحیی میبیند. یحیی به شکل ناخودآگاه به هنر خراطی گرایش دارد و در گذشته به آن میپرداخته، اما آنچه باعث میشود تا دست از هنر کشیده و به شغلی دیگر روی آورد وجود پدری با تفکرِ مردسالارانه و ارزشهای اجتماعی حاکم بر جامعه است، تفکرِ قالبیای که مرد را جنسی بالاتر از زن میبیند. یحیی نیز حفظ این برتربینی را با ایجاد سلطهی قدرتِ خود بر دیگران میسر میبیند و ادامهی راه پدری که به او گفته بود: «افسارت رو که دادی دست زن، واسه خودت فاتحه بخون.»
با چنین ذهنیتی، یحیی اِعمال قدرت را از خانه و با زیر سلطه گرفتن «بانو» آغاز میکند. میل به قدرت تا آنجا در وجود یحیی نفوذ کرده که برای حفظ آن حتی از بیان احساسات خود نسبتبه بانو نیز عاجز است. درعوض آنچه به زندگی یحیی معنا میدهد لباس سبزرنگ نظامی با سردوشیهایش است، آنقدر که بانو نیز به این مهم پی برده: «راضیه همهی زندگیش رو بده تا قُپیهاش بیشتر شه.»
همراهی یحیی در شکارِ کبک با بختیاری (همسایهی دیواربهدیوار) را هم میتوان نشانهای بر تأکید مردانگی و اشتیاق به برتری قدرت دانست. بختیاری شخصیتی است که درصدد دست یافتن به استیلای زور برآمده و به بازی تختهنرد با یحیی دل سپرده و آرزوی داشتن اقتدارِ یحیی را دارد.
یحیی به خانوادهی خود نگاهی اقتدارگرایانه دارد، اما در زندگی زناشویی دربرابر زنی قرار گرفته که رفتارهایش با آنچه عرف میگوید و معمول رفتار زنهایی است که یحیی میشناخته متفاوت است.
تا زمانی که بانو توی خانه است آتشِ جنگِ قدرت همیشه شعلهور است و یحیی از موضع خود کوتاه نمیآید، زیرا بانو شخصیتی سرکش است که نمیخواهد به نیروی اقتدارگرایانهی شوهرش تن دردهد، پس درصدد رویارویی با این نیروی مردانه به شکلهای مختلف برمیآید.
انتخاب رقص از سوی بانو در غیابِ یحیی، نشانهی دیگری از نشانههای فمنیستی است. در این پایکوبیها و در تمام این لحظهها جسم بانو از هر قید و قانونی آزاد میگردد و هر حرکت برای او توأم با حسِ رهایی، لذت و خوشی است. این بدن و جسم همان تنی است که از نگاه یحیی زیبا نیست، پس خود را در رقص کشف میکند و با زیبایی همراه میشود. آزادیای که رقص و موسیقی به بانو میبخشند همان تأویلی است که بانو آنها را در آن لحظات احساس میکند، حسی معنانشدنی که او را به وادی هنر میکشاند.
بانو برای همهچیز اسم میگذارد، تا آنجا که اسم «نوا» را برای ضبط صوتش انتخاب میکند و اغلب صدای موسیقی نوا با رقص او درهم میآمیزد: «ضبط قرمز کوچکش را میگذاشت توی طاقچه و بدن گرد و توپُرش را دور از چشم یحیی تکان میداد.» البته یحیی نمیتواند شاهد این آزادی باشد، پس ضبط صوتِ بانو را میشکند و دربرابرِ آنچه بانو به دست آورده، قدرت خود را به رخ میکشد، اما وقتِ خیساندن و نابودی کتابهای بانو با صدای محکم و بم او روبهرو میشود:«اینجا کلانتری نیست یحیی! باد نداز تو گلوت.» کنشی که یحیی آرزو داشته مادرش فقط یک بار درمقابل پدرش انجام دهد. زمانی که یحیی با پوتینهایش، نشانهای از قدرتِ مردانه، روی کتابهای بانو فشار میآورَد، بانو زیر باران میایستد و به رفتار یحیی پوزخند میزند. این کنش نشانهی این ذهنیت بانوست که نمیتوان آنچه از کتابها خوانده و در ذهن جای گرفته را نابود کرد. در این صحنه مخاطب، صدای بانو را میشنود که تصنیفی شاد میخواند، آنهم قبل از اینکه پای یحیی به کوچه برسد. این در حالی است که یحیی ضبط صوت و کتابهای بانو را از بین برده، اما در اینجا بانو با آواز، راه دیگری را انتخاب میکند.
در جایی دیگر یحیی با موافقت ضمنی خود با رفتن بانو به کلاسِ خط کلیهی رفتارهای او را زیرنظر میگیرد. بانو این بار ساکت است و سرگرم خطاطی، اما یحیی سکوت او و خلسه و گسترهی هنر را برنمیتابد. پس در ذهن به دنبال پاسخی برای رفتارهای بانوست که ناشی از نگاه جنسیتزدهاش است، آتشی که با اتهام زدن به بانو شعلهور میشود.
بانو درمقابل واکنشهای یحیی، که میل به زورگویی و سلطه دارد، میل به هنر دارد، زیرا هنر برای بانو آخرین راه است تا او را به زندگی وصل کند، زندگیای که همچنان زیر سایهی ارادهی جبرگرایانه قرار دارد، اما یحیی راه هنر را به هر شکل که میتواند سد میکند و بانو بههیچرو نمیتواند هنر خفتهی درون یحیی را زنده کند. پس با روشی دیگر، روشی جسورانه، آزادی را برای خود به ارمغان میآورد.
از آنجا که مهمترین خواستهی هنر ماندگاری و به جا گذاشتن تأثیر است، بانو نیز با بهره بردن از خط به این مهم جامهی عمل میپوشاند و هنر را در گسترهای وسیعتر در ذهن و روان طلوع متبلور میسازد. اما در وجود طلوع هم بخشهایی از وجود بانو و هم بخشهایی از وجود یحیی متجلی شده، پدری که با وجود روی گردان شدن از هنر، کلکسیونی از قوطیهای کبریت دارد که جانش به آنها بسته و درکنار شغل نظامیاش تنها به آنها دلخوش است. اینجاست که میتوان شخصیت «اورکت امریکایی» را جلوه و نشانهای از میل فروخوردهی یحیی به هنر دانست. طلوع با ذهن خود که از واقعیتهای جهان عینی جدا شده همان پدری را میسازد که آرزویش را داشته، پدری که بوی آرامشدهندهی چوب را به همراه دارد و گردنبندی چوبی با نقش «هیچ» بر گردن دخترش میاندازد. پدری که تندیسهای بیصورتی از زنان میسازد، زنانی که گرچه انحناهایی نرم دارند اما صورتهایشان بیچشم، بیدماغ و بیابروست و دستها و پاهایشان زیر دامن پنهان شده، مجسمههایی زیبا اما ناقص که زیبایی را به شکلی دیگر به تصویر میکشند و تجلیکنندهی هنر در ذهن روانپریش طلوع هستند.
اشاره شد که حضور بانو سبب بروز رفتارهای مقتدرگرایانهی یحیی است، بنابراین در فقدان بانو این قدرت، تهی و هیچ و خاموش میشود و یحیی درخانه، کوچه و محلِکار اقتدار سابقِش را از دست میدهد. یحیی پس از بانو دچار بحران روحی میشود و چنان میل به خروج و گریز از واقعیت و دنیای عینی دارد که بیماری آلزایمر او را به دنیایی خاموش و سرد میبرد، گریزی که طلوع به شکل دیگری آن را انتخاب میکند.
مخاطب در رمان بالاپوشی از قطار، نشانهها را یکبهیک کشف میکند، نشانههایی که روایتگر تقابل طبقات اجتماعی و ازهمگسستگیهای فرهنگی و فمنیستی است.
در پایان خواننده با نگاه به طرحِ جلد کتاب، که تصویر پیرمردی کنار ساحل و چشمدوخته بر دریاست، احتمالاً شخصیت یحیی را به ذهن میآورد، لطافت روح مردی که بوی چوب سرخوشش میکرده و حال با حافظهای تکهتکه بر دریا چشم دوخته، دریایی که شاید میتوانست در گذشتهای نهچندان دور آتش افتاده به جان و زندگی بانو را خاموش کند.
نویسنده در این روایت، اجتماعی را به مخاطب مینمایاند که مردان در آن نماد برتری سلطه و بینش مردسالارانه هستند و زنان را در مرتبهای پایینتر از خود میپندارند، اما نکتهی حائز اهمیت در رمان «بالاپوشی از قطار» حضور هنر و یادآوری نگاه «مارتین هایدگر» است که بزرگترین دستاورد انسان هنر است، زیرا تنها هنر است که درمقابل قدرت و جبر قرار میگیرد. هنر با لطافت، زیبایی، آزادی و رهایی همراه است و جبر با زور، سرسختی، خشم، حسرت و افسوس. ازطرفی جهانِ هنری این قدرت را دارد تا ازمیان نگاههای تکبعدی و جنسیتزده راه تعالی را بپیماید و به وجودِ انسان ماهیت و جلوهای متفاوت بخشد. همین است که بشر همواره به هنر نیاز دارد، زیرا وجود هنر از گذشته تا امروز برای تحمل بار زندگی ضروری بهنظر میرسد.