تحلیلی بر داستان دلتنگی آنتون چخوف

تحلیلی بر داستان دلتنگی اثر آنتون چخوف

چخوف داستان دلتنگی[i] را در سال ۱۸۸۶ نوشت. آن سال‌ها حکومت تزاری فضای خفقان‌آور سانسور را بر نویسندگان تحمیل کرده بود. چخوف بعد از نوشتن دو داستان که با سانسور مواجه شد دیگر از پرداخت صریح و بی‌پرده به موضوعاتی که گرفتار تیغ سانسور می‌شدند اجتناب کرد.

داستان دلتنگی درباره سورچی پیری است که می‌خواهد هم‌صحبتی پیدا کند تا غم از دست دادن پسرش را برایش بازگو کند. او با اسبش منتظر مسافر است. سعی می‌کند با مسافران سر صحبت را باز کند و دردش را بگوید؛ اما ناکام می‌شود. او ناامید و طردشده به کاروانسرا برمی‌گردد و درحالی‌که دارد اسبش را تیمار می‌کند، درد دلش را برای اسبش می‌گوید.

طرح داستانِ دلتنگی ساده است. راوی دانای کل قصه را پیش می‌برد. زبان، ساده و روان در تناسب کامل با فضای داستان است. فضاسازی، حکایت از روسیه‌ی تزاری دارد. مردمی شتاب‌زده، بی‌اعتنا، فقیر …

چخوف در این دوره از نویسندگی‌اش از طنز داستان‌های اولیه‌اش عبور کرده و باظرافت و چیره‌دستی لبخند تلخ به لبان مخاطب می‌نشاند.

فرم داستان ما را به‌سوی درون‌مایه‌های: مرگ، مواجهه با مرگ، اندوه، بیگانگی، تنهایی، طردشدگی و انزوا هدایت می‌کند.

داستان در طول چند ساعت از بعدازظهر تا نیمه‌شبی زمستانی می‌گذرد. قصه از مرگ پسر ایونا شروع‌شده و نیمه‌شب در اسطبل به پایان می‌رسد.

حال برویم سراغ چگونگی روایت داستان

تصویرسازی ابتدای داستان شبی سرد را نشان می‌دهد که مردم شتاب‌زده و بی‌اعتنا به همدیگر در رفت‌وآمدند. بعدازاین تصویر شخصیت ایونا وارد داستان می‌شود. «ایونا پتاپف سورچی سراپا سفید گشته و به شبح می‌ماند. تا جایی که یک اندام زنده بتواند تا شود پشت خم کرده و بی‌حرکت نشسته است.»[ii] ایونای سورچی مانند شبحی معرفی می‌شود که قرار نیست حرکتی بکند و احتمالاً بار سنگینی روی دوش اوست، این بار چیست که او بی‌توجه به سرما و برفی که می‌بارد آنجا نشسته؟ معرفی ایونا با جمله‌ای دیگر که تأکید همان‌هاست بسط پیدا می‌کند. چخوف بی‌معطلی عنصر تازه‌ای وارد داستان می‌کند و آن اسب لاغر مردنی ایونا است. اسب هم کمابیش به همان شکل معرفی می‌شود که ایونا. سرتاپا سفیدپوش و بی‌حرکت. نکته مهم این است که ایونا فکر می‌کند حتماً اسبش هم در فکر است؛ چراکه او را از مناظر خاکستری‌رنگ مألوفش جدا ساخته و در شهر رها ساخته‌اند. نگاه کنیم به شهر از زاویه دید ایونا و اسبش: «گرداب آکنده از آتش‌های دهشت‌انگیز و تق‌تق باران و در آمد‌و‌شدهای شتابانِ انبوه جمعیت…»

در اینجا علاوه بر صفات انسانی بخشیدن به حیوان، به رابطه ایونا با اسب هم پرداخته می‌شود. ایونا عملاً وارد ذهن اسب می‌شود: «ایونا فکر می‌کند اسبش هم حتماً در فکر است!»

حال، شخصیت اصلی و اسبش که به یک اندازه به آن‌ها پرداخته‌شده کنار هم قرار می‌گیرند.

دلتنگی چخوف

«ایونا و اسب نحیفش مدتی است که همان‌جا بی‌حرکت مانده‌اند. از پیش از ظهر که از اسطبل درآمده‌اند یک پاپاسی دشت نکرده‌اند.» این جملات همه تأکیدی است بر یک جا نشستن ایونا و عدم‌تغییر موقعیت مکانی‌اش. سؤالی که پیش می‌آید این است که چرا ایونا حرکتی نمی‌کند؟

در ادامه فضای شهر تغییر می‌کند. مضمون زمان و گذشت آن در لایه زیرین داستان با جمله «اکنون تاریکی شب، پرده خود را رفته‌رفته بر شهر می‌گستراند.» نمایان می‌شود. شب می‌شود و جمعیت در شهر آمدوشد می‌کنند. با حرکت زمان فضای شهر از بی‌رمقی و حرکت آهسته جایش را به رنگ‌های زنده و هیاهوی مردم می‌دهد. فضای شهر رنگ‌های روشن، زرق‌وبرق و… در تناقض کامل با حال‌وهوای ایونا است. درون‌مایه انزوا، غم، بی‌اعتنایی آدم‌ها نسب به یکدیگر بر مخاطب روشن می‌شود.

چخوف با جمله «صدایی به گوش ایونا می‌رسد» مخاطب را برای تغییر در روند داستان آماده می‌کند. از اینجا داستان وارد مرحله دوم می‌شود؛ و آن اولین مواجهه ایونا با مردم شهر است. عنصر جدیدی وارد داستان می‌شود. مردی نظامی او را صدا می‌زند و آدرس مقصدش را به او می‌دهد. «ایونا یکه می‌خورد و از لای مژگان برف‌پوش خود نگاهش به یک نظامی شنل‌پوش می‌افتد.» تا بیاید تکانی به خود بدهد نظامی دوباره او را صدا می‌زند و سوار سورتمه می‌شود. ایونا بی‌آنکه حرفی بزند «نه به‌حسب ضرورت که بر سبیل عادت» حرکت می‌کند. تعلیق بیشتر می‌شود. چرا مسافر ایونا را از حال خود بیرون نمی‌آورد؟

در ادامه بازهم با تکنیک صفت انسانی بخشیدن به حیوان روبه‌رو هستیم. ایونا حرکت می‌کند… «… اسب تکیده‌اش نیز گردن می‌کشد پاهای چوبسانش را کج می‌کند و با شک و تردید به راه میافتد…» در ابتدا توصیف فیزیکی اسب مانند ایوناست و در ادامه حالات انسانی ایونا، شک و تردید، هم به او نسبت داده می‌شود. اسب به شکل عنصر مهمی در زندگی ایونا معرفی می‌شود.

با سپری‌شدن زمان فضای شهر عوض‌شده است. چنددقیقه‌ای از حرکت سورتمه می‌گذرد که فریادها و فحش‌هایی به گوش ایونا می‌رسد: «هی مگر کوری؟ …»، «مگر بلد نیستی سورتمه برانی؟». ایونا که در ابتدا از روی عادت سورتمه را به راه انداخته بود حالا «گویی روی سوزن نشسته است و یکبند وول می‌خورد و… انگار نمی‌فهمد کجاست و ازچه‌رو آنجاست…» سردرگمی و بی‌قراری ایونا در سورتمه‌رانی حکایت از این دارد که همچنان در حال خودش است و توان هماهنگ شدن با محیط را ندارد و وجود مسافر هم تا این لحظه تغییری در حالش نداده است. در لایه زیرین متن مضامین قبلی در جریان‌اند، ضمن اینکه مضمون شک و تردید و ناتوانی در ارتباط با دیگران هم به چشم می‌آیند.

در همین لحظه صدای مرد نظامی به گوش ایونا می‌رسد. «چه آدم‌های رذلی! هی سعی می‌کنند با تو درگیر شوند…» این جمله کنش بسیاری با خود به همراه دارد؛ چراکه ایونا متوجه استهزاء نهفته در آن نمی‌شود و واکنش درخور توجهی نشان نمی‌دهد. به‌تدریج بزرگی مشکل ایونا نمایان‌تر و تعلیق بیشتر می‌شود. ایونا برمی‌گردد و به مرد نظامی نگاه می‌کند. احساس می‌کند می‌تواند با او حرف بزند. سعی می‌کند چیزی بگوید؛ اما کلماتش نامفهوم‌اند. مرد نظامی می‌پرسد چه گفتی؟ ایونا دهان خود را به لبخندی کج می‌کند. به حنجره‌اش فشار می‌آورد و با صدایی گرفته می‌گوید: «پسرم ارباب… پسرم چند روز پیش مُرد.»

مرگ پسر ایونا هسته اصلی داستان است. به عبارتی داستان حول محور آن شکل‌گرفته است. ایونا، سورچیِ پیر، از مرگ پسرش اندوهگین است و می‌خواهد غمش را با کسی در میان بگذارد. ضمن پاسخ به تعلیق اولیه، به تعلیق اولیه، چرایی رفتار غریب ایونا، مضمون مواجهه با مرگ نیز به دیگر مضامین می‌پیوندد؛ همچنین تأکیدی می‌شود بر طردشدگی.

حالا متوجه می‌شویم فیگوری که چخوف در ابتدای داستانِ دلتنگی از ایونا ترسیم کرده تا آنجا که یک موجود زنده می‌تواند خم شود خم‌شده بود، (کنایه از باری بر دوش داشتن) تصویری‌ست از مردی سوگوارِ مرگ پسرش.

مرد نظامی می‌پرسد: «هوم! چطور مُرد؟» ایونا کاملاً به‌سوی او برمی‌گردد، انگار سورتمه‌رانی را فراموش می‌کند، می‌گوید: «خدا می‌داند! باید از تب نوبه مرده باشد… سه روز در مریض‌خانه خوابید… بعدش مرد. خواست خدا بود.» حرکت بدن ایونا تأکیدی‌ست بر تمایل وی برای حرف زدن؛ اما کنترل سورتمه را از دست می‌دهد و صدای اعتراض مردم را می‌شنود. ایونا چند بار دیگر برمی‌گردد و به مرد نظامی نگاه می‌کند «اما مسافر نظامی پلک برهم نهاده و پیداست که حال و حوصله شنیدن حرف‌های او را ندارد». مرد نظامی پیاده می‌شود. توصیف حالت ایونا گواه بر ناکامی‌اش در حرف زدن است.

تعلیق تازه‌ای به وجود می‌آید: بعد از گفتن دلیل مرگ پسرش، چه چیز دیگری می‌خواست بگوید و انتظار چه چیز را داشت که چند بار بر‌گشت و به مرد نظامی نگاه کرد.

ایونا و اسبش مانند نقطه شروع داستان کناری می‌ایستند. «ساعتی می‌گذرد و ساعتی دیگر» توجه شود به درون‌مایه زمان که درگذراست؛ اما ایونا همچنان در حال خود فرورفته و منتظر ایستاده است و مسافری سوار نمی‌کند.

پس از مدتی، سه پسر جوان در ازای قیمتی ناچیز و ناعادلانه سوار سورتمه می‌شوند. باهم بگومگو می‌کنند. راوی به توضیح درونیات ایونا می‌پردازد، «امروز ازنظر او یک روبل با بیست کوپک هیچ تفاوت نمی‌کند. فقط کافی است مسافری داشته باشد.» و بر مضمون تنهایی و نیاز به رابطه با دیگران تأکید می‌شود. چخوف حال و هوای ایونا را ریزبینانه میان حرف‌های جوانان و افکار ایونا گنجانده و رنگ تازه‌ای به داستان بخشیده است. با این تکنیک در ادامه با طرح چند سؤال در ذهن مخاطب تعلیق جدید به وجود می‌آید. چرا پول اهمیتی ندارد؟ حوصله ندارد؟ نیاز ندارد؟ برای وقت‌گذرانی آمده؟ ایونا در روزهای معمولی قطعاً برای کسب پول به خیابان می‌آمده؛ ولی در بزنگاهی راوی گوشزد می‌کند که برای پول نیامده است. راوی عامدانه بیشتر از این به ایونا نمی‌پردازد؛ چون به‌واسطه‌ی کرایه‌ی ناعادلانه‌ای که می‌گیرد نقش مسافران پررنگ می‌شود و درنتیجه به آنها می‌پردازد.

سه جوان شروع به ناسزا گفتن به او می‌کنند و از او می‌خواهند تندتر برود. کلاه‌اش را مسخره می‌کنند و برای بار دوم ایونا متوجه استهزاء نهفته در حرف و رفتار دیگران نمی‌شود و در پاسخ می‌خندد و می‌گوید: «همین یکی را دارم.» میان حرف و شلوغی پسرها سکوت کوتاهی میفتد. ایونا نگاهشان می‌کند و مِن‌مِن‌کنان می‌گوید: «این هفته پسرم… پسر جوانم مُرد».

واکنش جوان‌ها به حرف او در عین بی‌تفاوتی است، انگار سورچی دارد از امری بدیهی و پیش‌پاافتاده حرف می‌زند: «همه ما می‌میریم…» لحظاتی بعد ایونا به‌دلیل کُند راندن سورتمه پس‌گردنی می‌خورد؛ واکنشش رقت‌انگیز است «ایونا صدای پس‌گردنی را حس می‌کند نه خود پس‌گردنی را و خنده‌کنان می‌گوید: هه‌هه ههه چه ارباب‌های شادوشنگولی خدا شما را حفظ کند».

یکی از جوان‌ها از ایونا می‌پرسد: آیا زن دارد؟ ایونا پاسخ می‌دهد: «حالا دیگر فقط یک زن دارم، آن‌هم خاک سیاه است… هه… هه…هه… منظورم گور است.»

در طول داستان سه بار از زن سخن به میان می‌آید: یک‌بار سؤال جوان است، بار دوم درباره‌ی آنیستا دخترش است که درباره‌ی او هم می‌خواهد حرف بزند؛ و بار سوم در انتهای داستان که ایونا برای درد دل کردن به زن‌ها فکر می‌کند و آنها را شنونده‌های خوبی می‌داند. نکته کلیدی این است که تنها زن زنده‌ای که می‌تواند با او درد دل کند، آنیستا، دور از او زندگی می‌کند و این مزید می‌شود بر علت تنهایی و نداشتن همدم. ما شاهد زوال تدریجی ایونا هستیم که حاصل مرگ پسر، طردشدگی و بی‌کسی اوست. نکته دیگری که در پاسخ او به جوان نهفته نگرش ایونا به زندگی‌ست. او علاوه بر مرگ پسرش، به مرگ خودش نیز فکر می‌کند. ایونا تلاش می‌کند مرگ پسرش را برای آنها نیز تعریف کند؛ اما مسافران درگیر مسائل خود هستند و توجهی به ایونا ندارند. مسافران به مقصد رسیده‌اند و پیاده می‌شوند. تعلیق داستان منحصر به ایونا نیست. تعامل او با مردم و کنش‌ها و واکنش‌های آنها نیز حامل چند سؤال اساسی‌ست: چرا مسافران با او ارتباط برقرار نمی‌کنند؟ مرگ برای مسافر جوان امری‌ست اجتناب‌ناپذیر؛ ولی چرا با رویارویی با مرگ و اندوه دیگران نمی‌تواند همذات‌پنداری کند؟ چرا مسافر اول در خودش است و به‌گونه‌ای رفتار می‌کند که گویی نمی‌خواهد با کسی حرف بزند؟

جوانان به مقصد رسیده‌اند. آن‌ها در تاریکی ناپدید می‌شوند. انگار هرگز نبوده‌اند. از تاریکی به تاریکی. اندکی نور تابیده، ایونا از تنهایی درآمده و ما فهمیده‌ایم حرف‌هایی غیر از خبر مرگ پسرش هم دارد.

«باز تنهاست.» این جمله سرآغاز یک‌بند در توصیف اندوه ایوناست که راوی از عینیات عبور می‌کند و به درونیات ایونا می‌پردازد… ضمن اینکه فضای شهر را ترسیم می‌کند، آدم‌هایی که بی‌اعتنا می‌گذرند، بی‌آنکه به او و سوگش توجهی داشته باشند. چخوف به زیبایی در توصیف اندوه ایونا می‌نویسد: «اندوهی است گران. اندوهی است که به بینهایت می‌ماند. اگر سینه‌اش را بشکافند و اندوهش راه خروج بیاید ای‌بسا سراسر دنیا را در برگیرد. باوجوداین اندوهی است ناپیدا…» در اینجا به‌گونه‌ای پایان داستان را هم گوشزد می‌کند. این پاراگراف پلی‌ست میان بخش اول داستان که طی آن ایونا مسافر سوار می‌کند و گفت‌و‌گوهایش با آنها ناتمام و بی‌حاصل می‌ماند؛ و ادامه داستان که ایونا تصمیم می‌گیرد برگردد به کاروانسرا و باقی ماجرا…

بلافاصله بعدازاین جملات ایونا روزنه امیدی پیدا می‌کند. دربان خانه‌ای را می‌بیند. به‌سرعت سمش می‌رود. می‌خواهد به بهانه پرسیدن ساعت سر سخن را باز کند؛ اما دربان اجازه ایستادن به او نمی‌دهد.

طی همین برخوردِ کوتاه درون‌مایه زمان، بی‌اعتنایی آدم‌ها به همدیگر و شتاب‌زدگی زندگی عیان‌تر می‌شود و ایونا را ناامیدتر از پیش تصویر می‌شود.

ساعت ده شب است. داستان معطل نمی‌ماند، ۵ دقیقه‌ می‌گذرد و حرکت بعدی: ایونا به این نتیجه می‌رسد که برگردد به کاروانسرا. کوتاه شدن فواصل زمانی بین هر توقف و تسریع حرکت روایت حکایت از بی‌قراری ایونا و تحمل‌ناپذیر شدن موقعیتش دارد. ایونا به حالتی که اول داستان بود برمی‌گردد. «خویشتن را به دست اندوه می‌سپارد… اکنون می‌داند که نمی‌تواند با آدم‌ها باب گفت‌وگو بگشاید.»

دوباره از تکنیک صفت انسانی بخشیدن به اسب استفاده می‌شود. «اسب تکیده‌اش انگار به اندیشه او پی برده باشد یورتمه می‌رود.» ایونا یک ساعت و نیم بعد به کاروانسرا می‌رسد. چخوف خیلی موجز به فضاسازی کاروانسرا می‌پردازد. «عده‌ای خوابیده‌اند، خروپفشان بلند است. دود بخار‌ی مارآسا در فضای اتاق پیچ‌وتاب می‌خورد. هوا گرم و خفقان‌آور است… ایونا به خفته‌ها چشم می‌دوزد تن خود را می‌خاراند و از اینکه زود بازگشته افسوس می‌خورد». دود سیاهی که در اتاق می‌پیچد، با شبحی که از صورت ایونا در ابتدای داستان توصیف شد در تناقض است. ایونا مطمئن می‌شود با این‌ها هم این خفتگان یا مردگان، نمی‌تواند حرف بزند. افسوس می‌خورد. دلایل اصلی اندوهش ترس از تنهایی و مرگ پسرش است که درست به دلیل ترسناکی و غمناک بودنشان از فکر به آنها می‌گریزد و دنبال دلیل دیگری برای اندوهش می‌گردد. با خود می‌گوید: «حتی پول یونجه هم درنیامد… شاید علت اندوهم همین باشد…» تک‌گویی او دیری نمی‌پاید. کورسوی امیدی می‌بیند. مردی جوان بیدار می‌شود تا آب بخورد. واکنش ایونا دیدنی است. او که در حال خودش دارد دلیل‌تراشی می‌کند، به‌سرعت سمت او می‌رود، به او آب می‌دهد و در همین حین بی‌معطلی می‌گوید: هفته پیش پسرم مرد. بیان سریع و بی‌مقدمه این جمله، درحالی‌که مرد خواب‌آلود است، دال بر گریزناپذیری علت اصلی اندوه ایونا است.

مرد جوان نیز مانند دیگران واکنش خاصی که ایونا را تسلی دهد نشان نمی‌دهد. «همان‌قدر که سورچی جوان احتیاج به آب داشت، او تشنه آن است با کسی درددل بگوید.» با هم‌نشینی -آب و حرف زدن- چخوف این نکته را گوشزد می‌کند که حرف زدن امری حیاتی برای ایوناست و اگر موفق نشود ممکن است بمیرد.

ایونا به‌کل از همه‌جا رانده و مانده است. جمله‌ای ربطی ما را به دل او و اینکه چه می‌خواهد بگوید رهنمون می‌کند. «چیزی نمانده است که هفته مرگ پسرش سَر‌آید اما او هنوز نتوانسته با کسی سیر درد دل کند…»

تحلیلی بر داستان کوتاه دلتنگی چخوف

چخوف تازه در قسمت‌های پایانی دلتنگی است که می‌گوید ایونا چه می‌خواهد بگوید؛ اما کم و کیف این حرف‌ها را برای مخاطب آشکار نمی‌کند. تک‌گویی‌ای که در پی می‌آید حرف‌هایی است که او می‌خواهد بزند. «چگونه بیمار شد و چگونه درد کشید و پیش از مرگ چه‌ها گفت…» موضوعاتی‌اند که هیچ جای داستان برای خواننده نقل نمی‌شوند. انگار همین‌که مخاطب بداند ایونا چه‌ها می‌خواهد بگوید کفایت می‌کند؛ زیرا داستان در پی نشان دادن اندوه ایوناست، هدف داستان نمایش چگونگی ارتباط و نسبت پدر و پسری، مناسبات پدر و پسر و … نیست. چخوف هیچ تصویری از پسر ارائه نمی‌کند. حتی سن و سالش. کم‌کم به تعلیق اولیه پاسخ داده می‌شود.

در ادامه راوی به شخصیت دیگری اشاره می‌کند که تاکنون غایب بوده و عملاً نقشی نداشته است. «دخترش آنیستا در ده مانده است… راجع به او هم باید حرف بزند…». در انتها از فرط بی‌کسی، برای نخستین بار به زن‌ها می‌اندیشد «زن جماعت به حرف‌های آدم گوش می‌کنند و زار و شیون راه می‌اندازند. … شنونده باید بنالد و آخ‌واوخ کند و آخ بکشد…» اما زنی در کل داستان حضور ندارد و پیشتر دیدیم که او گویا زن خود را نیز فراموش کرده است. ایونا از تنهایی به وحشت می‌افتد؛ بنابراین به اسطبل می‌رود تا سری به اسبش بزند. اسب دارد نشخوار می‌کند. «حالا که پول یونجه درنیامده کاه بخور… راستش … برای کار کردن پیر شده‌ام… اگر پسرم نمرده بود سورچی می‌شد… کاش نمی‌مرد…» برگردیم به صحنه‌ای که سه جوان سوار سورتمه شدند. آن‌ها در ازای پول ناچیزی سوار شدند. ایونا به پول نمی‌اندیشید، بلکه داشتن مسافر برایش مهم بود.

ایونا به تک‌گویی‌اش ادامه می‌دهد و در همان حال اسبش را نگاه می‌کند. تکنیک صفت انسانی بخشیدن به اسب که از ابتدای داستان استفاده‌شده اینجا به اوج خود می‌رسد و کارکرد اصلی خود را به‌وضوح به نمایش می‌گذارد. ایونا شروع می‌کند به درد دل با اسبش «حالا فرض کن تو یک کره داشته باشی و مادر آن کره باشی…».

تراژدی به اوج می‌رسد: «اسب گوش می‌دهد و نفس گرمش را به دست‌های صاحبش می‌دمد…»

موقعیت رقت‌انگیز ایونا در داستانِ دلتنگی نشان‌دهنده هولناکیِ تنهایی او، بی‌تفاوتی انسان‌ها به یکدیگر و بی‌توجهی به معنای مرگ و مواجهه با آن در زمانه‌ای است که مردم تحت سیطره‌ی دیکتاتوری تزار‌ هستند؛ و ای‌بسا آنها هم غرق در غمی لاینحل‌اند.

«و ایونا بیش از این تاب نمی‌آورد و درد و اندوه خود را برای اسبش حکایت می‌کند…» ایونا بالاخره هم‌صحبتی پیدا می‌کند؛ با اسب که از ابتدا همراهش بود حرف می‌زند و در همین نقطه اوج داستان به پایان می‌رسد و زهرخندی از تصویر پایانی بر لب مخاطب می‌نشاند.

 

 

[i] در نوشتن این مقاله از کتاب “دوره ده‌جلدی آثار چخوف” ترجمه سروژ استپانیان استفاده‌شده است.

[ii] عبارات داخل گیومه مستقیم از متن داستان آورده شده‌اند.

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید