درباره نویسنده:
سعیده امینزاده نویسندهی جوانی است که در سال ۱۳۵۹ در تهران به دنیا آمد. او که دانشآموختهی رشتهی ادبیات انگلیسی است از اواخر دهه هشتاد فعالیت ادبی خود را با نوشتن داستانهای کوتاه شروع کرد؛ از ابتدای دهه نود به روزنامهنگاری روی آورد و یادداشتها، نقدها و گفتگوهای ادبیاش را در نشریات و مجلات مختلف به چاپ رساند. او در مصاحبهای عنوان کرده: “شاید هر آنچه که با زبان در ارتباط باشد را بتوان ادبیات نامید. از این دیدگاه، ادبیات با کلام سروکار دارد، کلامی که میتواند در نثر و نظم شکلهای گوناگونی از معنا را تولید کند اما، در عرصهی عمل، ادبیات دامنهی گستردهتری را دربرمیگیرد.” بهباور او، ادبیات در دنیای امروز عملی است که گسترش پیدا کرده و دیگر رشتهای را نمیتوان خارج از مرزهای آن تصور کرد؛ از فلسفه گرفته تا جامعهشناسی و سیاست. به همین خاطر، ادبیات در دنیای امروز یک چیستیِ چندوجهی و بینارشتهای دارد و کارکردش از متن به فرامتن ارتقا یافته است. امروزه نمیتوان هیچ حوزهای را یافت که در تحلیل و تفسیر بینیاز و مستقل از ادبیات باشد…
امینزاده در سال ۱۳۹۴ نخستین کتاب خود را با عنوان “سفر سرگردانی“ در نشر چشمه به چاپ رساند و خود را به عنوان رماننویس معرفی کرد. این نویسنده و منتقد ادبی همواره از چشماندازی دراماتیک و کهنالگویی به روابط انسانی نگریسته و این نگرش را در نوشتههایش هم منعکس کرده. در جنگ خصوصی چریکهای سالخورده که جدیدترین اثر اوست، به نظر میرسد در جستجوی خط و ربطهای تازهای میان اسطوره و داستان امروزیاش است.
درباره کتاب:
داستان جنگ خصوصی چریکهای سالخورده ، حکایت پیر شدن است، پیر شدن هدف و آرمان یک مبارز. سعیده امینزاده در رمان تازهاش به روایتِ دوران بازنشستگی چریکها پرداخته، اما سوال این است که مگر چریکها هم بازنشسته میشوند؟ در پاسخ این پرسش به یادداشت احمد هاشمی در مورد “جنگ خصوصی چریکهای سالخورده” استناد میکنم: “در تعریف این شغل حرفی که ربطی به آینده داشته باشد نیامده، ادامهی زندگی یک چریک تنها به دو صورت «ایستادن» و «بریدن» میسر است. بریدن در هر صورت رقتبار است، حتی برای کسانی که با آنها میجنگی…”
داستان با رو در رو شدن دو همرزم سیاسی شروع میشود. یکی تغییر هویت داده، اسم همرزم دیگری را روی خود گذاشته و حالا هم رئیس یک بانک است. دیگری مدعی است که جلای وطن کرده و مقیم سوئد شده و حالا پس از سالها برای فروش املاک پدری بازگشتهاست. رئیس بانک ظاهرا زندگی مرفهی دارد که در تناقض با آرمانهای جوانیاش است و چندان تمایلی به برقراری ارتباط مجدد با رفیق قدیمی ندارد تا جایی که در ابتدای رویارویی همه چیز را انکار میکند و وانمود میکند او را نمیشناسد، شاید هم واقعا نمیشناسد چون در تماسی کوتاه و پنهانی با همسرش از او میپرسد که: (“احمد معتمدی را میشناسی؟ _ کی؟ _ احمد معتمدی. مال آن سالهای مشهد…”) ولی رفیقش احمد پافشاری میکند: ( “شما شبیه یک دوست قدیمی من هستید، اسمش ضیا بود. ضیا توی یک انفجار کشته شد. سال شصت یا شصت و یک… اما جالب است که اسم شما مثل اسم رفیق دیگری است که داشتم، رضا قوامی. بعد از مرگ ضیا، او هم گم و گور شد”…). احمد با ظرافت و در لفافه به تهدیدهایی متوسل میشود تا رضا را وادار به همراهی کند تا آنجا که همراه او به منزلش میرود و خود را به همسر و فرزندان او معرفی میکند و از گذشتهها سخن میگوید.
همسر که در جریان وقایع پیشین است از حضور احمد برآشفته میشود و فرزندان هم از شنیدن خرده روایتهایش حیران میمانند. احمد به زور خودش را وارد زندگی پر رمز و راز همرزم قدیمیاش رضا میکند و خواننده را هم با خود میبرد. خواننده از یک سو میخواهد بداند احمد به دنبال چیست و از سوی دیگر رازهای زندگی رضا را کشف کند. اقامت احمد ادامهدار میشود و ماجراهای دیگری شکل میگیرند و رفت و برگشتی گیرا و پرکشش به گذشته و حال… انجام میشود. نویسنده به خوبی خواننده را با خود همراه میکند. نثرش روان است و روایتش جذاب.
داستان از زاویه دید سوم شخص روایت میشود. خرده روایتها به خوبی در هم چفت میشوند، شخصیتها به خوبی ساخته میشوند و روایت پر از تصاویر کنجکاوی برانگیز است. هرچند گاهی ماجراها از منطق فاصله میگیرند و کمی بعید به نظر میرسند و در بعضی موارد هم زیادهگوییهایی وجود دارد اما در مجموع نویسنده در پیوند دادن وقایع حال حاضر با گذشته، ایجاد کشش و کنجکاوی در ذهن خواننده و به نمایش درآوردن رویارویی دو نسل موفق است. بله داستان مواجهه دو نسل است. “نسلی که هیچگاه مجال التیام زخمها و تسکین بغضها و دردهایش را نیافته و نسل جدیدی که هرگز فرصت پیدا نکرده آوار سرنوشت نسل قبلی را از زندگیاش کنار بزند؛ دو نسلی که در کوششی مدام و در عین حال ناکام برای فرار از گذشتهشان هستند. هویتهایی گم شده و مغشوش که با سلاح خشم و ناکامی، قلب یکدیگر را نشانه گرفتهاند و زندگی خصوصیشان را عرصهی جنگهای خونین کردهاند. از میان شعلههای انتقام این دو نسل، آیندهای سر برمیآورد که رویارویی با تلخی و سنگینی آن چندان راحت نیست.”… . راهی که رضا و احمد در دوران جوانی انتخاب کرده بودند در وادیِ ایستادن بود و یقین. حالا اما انگار یکی یا هردو به گذشته و آرمانهایشان شک کردهاند.”شک، مرحلهی بعد از یقین است و حاصل دریافتهای تازه از دنیا. یقین یعنی «بر حق بودن» و شک یعنی «حق دادن». این دو معنی فرسنگها از هم دورند. امینزاده آدمهای دورهی یقین را به زمانهی شک کشانده و به تماشای بودنشان در این دنیای ناشناخته نشسته است.”
از متن کتاب …
توی حیاط پای حوض نشسته بود. ده تایی گل بنفشه کنده بود و ریزریز کرده بود که احمد آمد. پوست صورتش تیرهتر شده بود. عرق از پیشانیاش میچکید روی گونههاش. دستش را گرفت و بلندش کرد. با خود بردش تا در و تا کوچه. چند متری تند رفتند تا احمد دست انداخت روی شانهی سارا و نگهش داشت. چشمهاش به سارا میخندید. سارا لبخند مرددی تحویلش داد. بعد احمد دوباره راه افتاد و جلوتر از او خیابان را بالا رفت…