آرتور شنیتسلر
آرتور شنیتسلر

جرونیمو کور و برادرش

جرونیمو کور از روی نیمکت برخاست و گیتارش که آماده روی میز کنار گیلاس شرابش بود را به دست گرفت. صدای چرخ اولین کالسکه‌هایی را که آمدند، شنید. کورمال کورمال از راهی که به خوبی آن را از بر بود، به سمت درِ باز رفت و بعد از پله‌های باریک چوبی که مستقیماً به حیاط راه داشت پایین رفت. برادرش به دنبالش آمد و هر دو کنار پله‌ها ایستادند، پشت به دیوار تا از باد سرد و مرطوبی که روی آن زمین کثیف و خیس و از میان دروازه‌ها می‌وزید، در امان بمانند.

تمام کالسکه‌هایی که قصد رفتن به اشتیلفیسریوخ را داشتند باید از زیر طاق این مهمانخانه دلگیر و قدیمی عبور می‌کردند. برای مسافرانی که می‌خواستند از تیرول به ایتالیا بروند، اینجا آخرین منزلگاه قبل از ارتفاعات بود. این مسافرخانه چنان مسافران را به ماندن ترغیب نمی‌کرد، زیرا آنجا جاده به نسبت مسطح بود و هیچ چشم‌اندازی در میان پستی و بلندی‌ها وجود نداشت. ایتالیایی کور و برادرش کارلو تابستان‌ها را آنجا جوری سپری می‌کردند که گویی منزلشان است.

کالسکه پست رسید و بعد چندین کالسکه از راه رسیدند. اکثر مسافران پالتوپوش و پتوپیچ در کالسکه‌ها ماندند و بعضی‌ها پیاده شدند و با بی صبری بین دروازه‌ها بالا و پایین می‌رفتند. هوا رفته رفته بدتر می‌شد و بارانی سرد باریدن گرفت. بعد از چندین روز هوای دلپسند پاییز بی‌خبر و ناگاه از راه رسید.

مرد کور آواز می‌خواند و آوازش را با نواختن گیتار همراهی می‌کرد. با صدایی ناموزون که گهگاهی ناگهان گوش‌خراش می‌شد، می‌خواند به مانند مواقعی که مست بود. گاهی اوقات سرش را بالا می‌گرفت و حالتی در چهره‌اش بروز می‌کرد که گویی به دنبال شفاعتی عبث است، اما باقی اعضای صورتش با آن ته‌ریش سیاه و لب‌های کبود کاملاً بی‌حرکت باقی می‌ماند. برادر بزرگ‌ترش کنارش می‌ایستاد، تقریباً بی‌حرکت. وقتی کسی سکه‌ای در کلاه می‌انداخت، سری تکان می‌داد، تشکر می‌کرد و به او نگاهی سریعی و آشفته می‌کرد. اما ناگهان هراسان نگاهش را دوباره می‌دزدید و به مانند برادرش به خلاء خیره می‌شد. چشم‌هایش گویی شرم می‌کردند از نوری که به آنها اعطا شده بود و هر پرتوش از برادرش سلب.

جرونیمو گفت: «برام شراب بیار.» و کارلو رفت، مطیع مثل همیشه. هنگامی که کارلو پله‌ها را بالا رفت، جرونیمو دوباره شروع به خواندن کرد. مدت‌ها بود که به صدای خودش گوش نمی‌داد و این گونه بود که می‌توانست متوجه شود در اطرافش چه می‌گذرد. در این لحظه دو صدا را در نزدیکی‌اش شنید، صدای پچ پچ یک مرد جوان و یک زن جوان. با خود فکر کرد که چه‌قدر و چندین بار این دو نفر این مسیر را می‌خواهند بروند و بیایند. در دنیای کوری و عالم مستی‌اش بعضی افراد هر روز به آنجا می‌آمدند، از شمال به سمت جنوب و یا از جنوب به شمال در سفر بودند و این زوج جوان را مدت طولانی بود که می‌شناخت. کارلو از پله ها پایین آمد و یک گیلاس شراب را به دست جرونیمو داد و جرونیمو گیلاس را به سمت زوج جوان بالا گرفت و گفت: «به سلامتی شما آقا و خانم».

مرد جوان گفت: «متشکرم». اما زن جوان او را به عقب کشید چرا که این مرد کور برایش ترسناک بود.

در این لحظه کالسکه دیگری وارد شد که کمابیش مسافرانی پر سروصدا داشت.

پدر، مادر، سه فرزند و یک خدمتکار. جرونیمو به آرامی به کارلو گفت: «یک خانواده آلمانی.»

پدر به هر فرزندش سکه‌ای داد و بچه‌ها می‌توانستند سکه خود را در کلاه گدا بیاندازند. جرونیمو هر بار به نشانه تشکر سرش را تکانی می‌داد. بزرگ‌ترین پسر با نگاهی افکنده به ترسی همراهِ کنجکاوی به صورت مرد کور نگاه می‌کرد. کارلو پسرک را دید. هر بار بچه‌ای به این سن و سال را می‌دید، به ناچار یاد آن فاجعه‌ای می‌افتاد که منجر به کوری جرونیمو شده بود. آن روز را بعد از گذشت بیست سال به وضوح کامل به یاد داشت. حتی هنوز صدای جیغ تیزآوا کودک در گوشش طنین می‌انداخت. فریاد جرونیمو کوچک که روی علفزار نقش بر زمین شده بود. نور خورشید را که روی دیوار سفید باغ تاب می‌خورد و بازی می‌کرد، می‌دید. دوباره صدای ناقوس که در آن لحظه نواخته می‌شد، می‌شنید. او داشت مثل همیشه با نی نازک به درخت زبان گنجشکی تیر پرتاب می‌کرد و صدای جیغ بلندی را شنید. فوراً به فکر برادر کوچکش افتاد که لابد او را زخمی کرده است. نی را به زمین انداخت، از پنجره‌ای که به حیاط راه داشت پرید و وارد باغ شد. در همان لحظه پدرشان که از مزرعه به خانه برمی‌گشت، از در کوچک باغ گذر کرد و هر دو کنار جرونیمو که از دردِ درمانده ضجه می‌زد زانو زدند. همسایگان هم با عجله خودشان را رساندند و وانِتی زن پیر اولین کسی بود که موفق شد تا آن دست‌های کوچک را از روی صورت جرونیمو کنار بزند. بعد از او آهنگر که قبلاً کارلو مدتی شاگردش بود از راه رسید. کمی از دوا و درمان سرش می‌شد و زود فهمید که چشم راستش را از دست داده است. پزشکی که عصرگاه از پوشیاوو آمده بود هم نتوانست کمکی کند و فقط به خطری که چشم دیگرش را تهدید می‌کرد، اشاره کرد و حق با او بود. یک سال بعد دنیا برای جرونیمو به شب تاریک و سیاه تبدیل شد. اوایل همه می‌خواستند به او تلقین کنند که بهبود می‌یابد و این‌طور به نظر می‌رسید که خودش هم به آن باور دارد. کارلو که حقیقت را می‌دانست، روزها و شب‌ها در جاده‌های روستایی از تاکستان تا بیشه ویلان می‌گشت و نزدیک بود دست به خودکشی بزند. کشیش که از درد دلش باخبر بود به او گفت که باید زنده بماند و زندگی‌اش را وقف برادرش کند. کارلو این توصیه را پذیرفت. حس همدردی تمام وجودش را فرا گرفته بود. تنها مواقعی دردش کمی تسکین می‌یافت که با پسرک کور وقت می‌گذراند یا وقتی موهایش را نوازش می‌کرد، بوسه‌ای بر پیشانیش می‌زد، داستان برایش می‌گفت و او را به کشتزارهای پشت خانه در میان تاکستان می‌برد. از همان ابتدا به آموزش آهنگری بی‌توجهی می‌کرد، چرا که دلش نمی‌خواست تا از برادرش دور باشد. و علاوه بر آن دیگر نمی‌توانست تصمیمی برای دوباره از سر گرفتن آموزشش بگیرد. علی‌رغم اینکه پدرش از این وضع نگران بود و به او تذکر می‌داد. روزی کارلو متوجه شد که جرونیمو دیگر در مورد شوربختی‌اش صحبت نمی‌کند. زود دلیلش را فهمید. برادر کورش به این بینش رسیده بود که دیگر هرگز نمی‌تواند آسمان، تپه‌ها، جاده‌ها، انسان‌ها و نور را ببیند. آن موقع کارلو بیشتر از قبل عذاب می‌کشید. به دنبال راهی برای تسلی فاجعه‌ای که بدون هیچ قصدی باعثش شده بود می‌گشت و بعضی اوقات هنگامی که صبح زود به برادرش که کنارش خوابیده بود نگاه می‌کرد، وحشتی از بیداری او وجودش را فرا می‌گرفت. به باغ می‌رفت برای اینکه مجبور نباشد تا آن چشم‌های مرده را که هر روز نوری را می‌جویند و برای همیشه خاموش شده‎اند را ببیند. در آن ایام بود که فکری به ذهن کارلو رسید، اینکه جرونیمو صدای خوبی دارد و باید دراین زمینه آموزش ببیند. آموزگاری از تولا که گهگاهی روزهای یکشنبه به آنجا می‌آمد به جرونیمو گیتار نواختن را آموخت. البته آن موقع مرد کور گمان نمی‌کرد که این هنر تازه آموخته راهی برای کسب روزی‌اش می‌شود.

به نظر می‌رسید که در یک روز تابستانیِ غم‌انگیز مصیبت برای همیشه در خانه لاگاردی پیر سکنی گزید. محصول هر سال از سال قبل کم ثمرتر می‌شد و اندک پس‌انداز پیرمرد را یکی از اقوامشان از چنگش درآورد و در یک روز دم‌کرده ماه آگوست پیرمرد مورد اصابت صاعقه قرار گرفت و مرد و هیچ چیز جز بدهی به ارث نگذاشت. آلونک محقرشان را فروختند و دو برادر بی پناه و فقیر شدند و دهکده را ترک کردند.

کارلو بیست ساله بود، جرونیمو پانزده ساله. از آن موقع زندگی خانه به دوشی و گدایی‌شان شروع شد و تا آن روز ادامه داشت. در روزهای نخست کارلو به این فکر بود که کاری پیدا کند تا با آن بتواند شکم خود و برادرش را سیر کند، اما موفق نشد. جرونیمو هم هیچ جا آرام نمی‌گرفت و همیشه می‌خواست در حال رفتن باشد.

حال بیست سال است که این دو در جاده‌ها و گردنه‌ها سرگردان می‌گشتند، در شمال و جنوب تیرول، همیشه هم آنجا که همواره انبوه مسافران را به خود می‌کشید.

کارلو هم دیگر به مانند سال‌های قبل آن درد جانسوز را حس نمی‌کرد، دردی که با دیدن هر پرتو نور خورشید، هر چشم‌اندازی زیبا حسش می‌کرد. در وجودش همیشه نیش آن همدردی آزاردهنده وجود داشت، بی‌وقفه و ناخودآگاه، به مانند تپیدن قلبش یا نفس کشیدنش. و خوشحال می‌شد وقتی جرونیمو مست می‌کرد.

کالسکه خانواده آلمانی رفته بود. کارلو روی آخرین پله نشست، نشستن روی آن پله را دوست داشت. اما جرونیمو سرپا ایستاده بود. دستانش را لخت و رها به زیر آویخت و سرش را به طرف بالا گرفت.

ماریا خدمتکار از میخانه بیرون آمد.

از طبقه بالا رو به پایین گفت: «امروز خوب پول درآوردید؟»

کارلو حتی به سمت او برنگشت، اما مرد کور خم شد تا گیلاسش را بردارد، آن را از روی زمین برداشت و به سلامتی ماریا نوشید. ماریا گاهی اوقات کنارش در میخانه می‌نشست و جرونیمو می‌دانست که ماریا زیباست.

کارلو به جلو خم شد و نگاهی به جاده انداخت. باد می‌وزید و باران سیل آسا می‌بارید، جوری که صدای گردش چرخ کالسکه‌ای که در آن نزدیکی بود در بین سروصدای زیاد گم شد. کارلو از جایش بلند و دوباره کنار برادرش سرجایش نشست.

جرونیمو دوباره شروع به آواز خواندن کرد و درست همان موقع کالسکه‌ای وارد شد که فقط یک مسافر داشت. کالسکه‌چی با عجله اسب را از یراق باز کرد و شتابان به میخانه رفت. مسافر مدتی سرجایش در کالسکه ماند، خود را در بارانی خاکستری پوشانده بود و گویا اصلا صدای آواز را نمی‌شنید. بعد از مدتی از کالسکه به بیرون پرید و سراسیمه به این طرف و آن طرف می‌رفت، بی‌آنکه خیلی از کالسکه فاصله بگیرد. دستانش را مدام به هم می‌مالید تا گرم شوند. در این لحظه بود که متوجه حضور گداها شد، جلو آنها ایستاد و مدتی وارسی‌کنان نگاهشان کرد. کارلو سرش را به آرامی به نشانه سلام تکان داد. مسافر مردی جوان با صورت زیبا و بدون ریش و چشمانی ناآرامی بود. بعد از اینکه مدت طولانی روبه‌رو گداها ایستاد، با عجله به سمت دروازه‌ای که کالسکه به هنگام خروج باید از آن گذر می‌کرد رفت. با دیدن آن منظره اسفبار، باران دلگیر و مه دلمرده چهره در هم کشید و سرش را تکان داد.

جرونیمو پرسید: «چی شد؟»

کارلو پاسخ داد: «هیچی هنوز، شاید کمی دیگر بدهد.»

مسافر برگشت و به مالبند تکیه داد. مرد کور شروع به خواندن کرد و در این لحظه به نظر می‌رسید که مرد جوان با علاقه به آوازش گوش می‌دهد. مِهتر برگشت و اسب‌ها را به کالسکه بست و مرد جوان در این هنگام گویا که خودش هم به این فکر بود، دست در جیبش کرد و به کارلو یک فرانک داد.

او گفت: «ممنونم، ممنون.»

مسافر در کالسکه نشست و دوباره بالاپوشش را دور خود پیچید. کارلو لیوان را از روی زمین برداشت و از پله‌های چوبی بالا رفت. جرونیمو به خواندن ادامه داد. مسافر از کالسکه به بیرون خم شد و سرش را با حالتی حاکی از برتری و ناراحتی تکان داد. ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد و لبخندی زد. بعد به مرد کور که فقط دو قدم ازش دورتر بود گفت: «اسمت چیه؟»

«جرونیمو.»

«خب جرونیمو مراقب باش که فریب نخوری.» در این لحظه گویا سروکله کالسکه چی بالای پله ها پیدا شد.

«چرا فریب قربان؟»

«به همراهت یک سکه بیست فرانکی دادم.»

«اٌ قربان! ازتون ممنونم. ممنون.»

«بله پس مواظب باش.»

«او برادرم است، مرا فریب نمی‌دهد.»

مرد جوان مدتی مکث کرد و در این بین که داشت فکر می‌کرد، کالسکه‌چی را دید که سوار شد و اسب‌ها را به راه انداخت. مرد جوان به عقب تکیه داد و تکانی به سرش داد. انگار می‌خواست بگوید: «سرنوشت! به راه خود برو!» و کالسکه از آنجا دور شد.

مرد کور هر دو دستش را به نشانه تشکر تکان می‌داد، در آن لحظه صدای کارلو را شنید که از طبقه بالا مهمانسرا بیرون آمده بود و از آن بالا صدایش زد و گفت: «جرونیمو این بالا هوا گرمه. ماریا آتش درست کرده.»

جرونیمو سرش را به نشانه موافقت تکان داد، گیتارش را زیربغل زد، نرده‌ها را گرفت و از پله‌ها بالا رفت. در راه پله بود که با صدای بلند گفت: «بذار منم لمسش کنم. چند وقتِ که دستم به یک طلا نخورده!»

کارلو پرسید: «چی شده؟ در مورد چی حرف می‌زنی؟»

جرونیمو دیگر به طبقه بالا رسیده بود، سر برادرش را با هر دو دست گرفت، این کار یا نشانه ابراز شوق یا مهربانی‌اش بود. «کارلو برادر عزیزم هنوز آدم‌های خوب پیدا می‌شوند.»

کارلو گفت: «البته، تا الان یک دو لیری و سی سِنتیسیمی داریم. یک کم هم پول اتریشی هست، شاید نیم لیر.»

جرونیمو با صدای بلند گفت: «و یک بیست فرانکی! می‌دانم، آره خبر دارم.» سکندری خورد و به سنگینی روی صندلی نشست.

کارلو پرسید: «از چی خبر داری؟»

«دست از شوخی بردار! بذارش کف دستم، خیلی وقت هست که یک سکه طلا نداشتم.»

«آخه چی می‌خوای؟ از کجا یک سکه طلا بیارم؟ فقط دو یا سه لیر داریم.»

مرد کور روی میز کوبید و گفت: «بسه دیگه! می‌خوای ازم پنهانش کنی؟»

کارلو نگران و متعجب به برادرش نگاه کرد، کنارش نشست و به او نزدیک شد و دستش را به آرامی گرفت و گفت: «هیچ چیزی را از تو پنهان نمی‌کنم. چه طور می‌توانی بهش فکر کنی؟ هیچ‌کسی بهم سکه طلا نداده!»

«اما بهم گفت.»

«کی؟»

«خب همان جوانک که همش به این طرف و آن طرف می‌رفت.»

«چه جوری؟ متوجه نمی‌شم چی میگی!»

او بهم گفت: «اسمت چیه؟ مواظب باش، نذار فریبت بدند!»

«حتماً خواب دیدی جرونیمو! واقعاً بی‌معنیه!»

«بی‌معنی؟ خودم شنیدم! خوبم شنیدم که گفت نذار فریبت بدند، یک سکه طلا بهش….. نه دقیقاً گفت یک بیست فرانکی بهش دادم.»

صاحب مهمانسرا وارد شد و گفت: «چتون شده شما دو تا؟ کار رو تعطیل کردین؟ یک کالسکه چهار اسبه همین الان آمد.»

کارلو گفت: «پاشو بیا، بیا!»

جرونیمو از جایش بلند نشد. «خب چرا؟ چرا باید بیام؟ چه سودی برای من داره؟ تو آنجا میایستی و ….»

کارلو بازویش را گرفت و گفت: «ساکت! الان بیا پایین!»

جرونیمو ساکت شد و به حرف برادرش گوش داد. اما در راه پله گفت: «بعدا حرف می‌زنیم! بعداً حرف می‌زنیم!»

کارلو متوجه نشد که چه اتفاقی افتاده است. آیا جرونیمو به یکباره دیوانه شده بود؟ حتی مواقعی هم که عصبانی می‌شد هم این گونه حرف نزده بود.

دو مرد انگلیسی در کالسکه‌ای که به تازگی رسیده بود نشسته بودند، کارلو کلاهش را از سر برداشت و مرد کور شروع به آواز خواندن کرد. یکی از انگلیسی‌ها از کالسکه پیاده شد و چند سکه در کلاه کارلو انداخت. کارلو گفت: «ممنونم». و انگار که با خودش حرف می‌زند گفت: «بیست سنتیسیمی.»، اما حالت چهره جرونیمو هیچ تغییری نکرد. یک آهنگ جدید را شروع کرد و کالسکه دو مرد انگلیسی از آنجا رفت.

دو برادر در سکوت به طبقه بالا رفتند. جرونیمو روی نیمکت نشست، کارلو کنار شومینه ایستاد.

جرونیمو پرسید: «چرا حرف نمی‌زنی؟»

کارلو جواب داد: «خب، همانی که بهت گفتم بود.» صدایش کمی لرزید.

جرونیمو پرسید: «چی گفتی؟»

«حتماً دیوانه بوده.»

«دیوانه؟ عالیه! وقتی یک نفر میگه به برادرت بیست فرانک دادم، میشه دیوانه! ها! و چرا گفت:«نذار فریبت بدن؟هان؟»»

«شاید دیوانه نبوده…. اما یکسری آدم هم پیدا می‌شوند که دوست دارند ما فقیر فقرا رو دست بندازند…»

جرونیمو داد زنان گفت:«اِ! دست بندازند؟ آره مجبوری اینو بگی! انتظارشو داشتم.» گیلاس شراب که جلو رویش بود را برداشت و سر کشید.

کارلو با ناراحتی گفت:«اما جرونیمو!» انگار که از آشفتگی نمی‌توانست زیاد صحبت کند. «من چرا باید….. چه طور می‌توانی باور کنی؟»

«چرا صدات می‌لرزه؟…. هان؟….چرا؟»

«جرونیمو بهت اطمینان می‌دم، من…»

«حرفتو باور نمی‌کنم! داری می‌خندی….. می‌دانم الان هم داری می‌خندی!

مهتر از طبقه پایین صدا زد و گفت: «هی مرد کور، مسافر آمد.»

هر دو برادر خود به خود از جایشان بلند شدند و از پله‌ها پایین رفتند. دو کالسکه همزمان باهم رسیده بودند. در یکی سه مرد و در دیگری یک زوج پیر بودند. جرونیمو آواز خواند، کارلو درمانده کنارش ایستاد. چه باید می‌کرد؟ برادرش به او اعتماد نداشت. چگونه ممکن بود؟ از گوشه چشم نگران به او نگاه کرد که با صدایی شکسته ترانه‌اش را می‌خواند. حس می‌کرد که افکار جرونیمو را که از پیشانیش به بیرون تراوش می‌کردند را می‌دید، افکاری که تا به حال آنها را ندیده بود.

هر دو کالسکه رفتند، اما جرونیمو همچنان آواز می‌خواند. کارلو هم جرئت نداشت که آوازش را قطع کند. نمی‌دانست که چه بگوید و می‌ترسید باز صدایش بلرزد. صدای خنده از طبقه بالا آمد و بعد ماریا با صدای بلند گفت: «چرا همین‌طور آواز می­خوانی؟ از من چیزی عایدت نمیشه!»

صدای جرونیمو وسط ملودی قطع شد. انگار که صدا و تارهای گیتارش هر دو باهم گسستند. دوباره از پله‌ها بالا رفت و برادرش به دنبال او رفت و در میخانه کنارش نشست. چه باید می‌کرد؟ هیچ چاره‌ای برایش باقی نمانده بود. باید یکبار دیگر سعی می‌کرد تا برادرش را روشن کند.

کارلو گفت: «جرونیمو قسم می‌خورم…. یه کم فکر کن، جرونیمو چه طور می‌توانی باور کنی که من…..»

جرونیمو سکوت کرده بود. چنان می‌نمود که چشم‌های مرده‌اش از پنجره به مه تیره می‌نگرند. کارلو ادامه داد: «خب حتماً که دیوانه نبوده. لابد اشتباه کرده. بله اشتباه کرده.» اما خودش هم احساس می‌کرد که به گفته خودش باور ندارد.

جرونیمو آشفته و ناشکیبا خود را پس کشید. اما کارلو ادامه داد، با حرارتی ناگهانی گفت: «که چه بشه آخرش؟ تو که خودت می‌دانی من نه بیشتر از تو می‌خورم و نه می‌نوشم و اگر برای خودم کت نو بخرم تو خبردار میشی….. برای چی این همه پول لازم داشته باشم؟ چه می‌خوام با آن بکنم؟»

جرونیمو با غیظ گفت: «دروغ نگو! از صدات پیداست که دروغ میگی!»

کارلو مات و مبهوت گفت: «دروغ نمی‌گم، جرونیمو، دروغ نمی‌گم.»

جرونیمو فریاد زنان گفت: «دادی بهش؟ مگرنه؟ یا بعدا بهش میدی؟»

«ماریا؟»

«پس کی جز ماریا؟ هان؟ دروغگو، دزد!» و از آنجایی که دلش نمی‌خواست با برادرش سر یک میز بنشیند با آرنج به پهلو او کوبید.

کارلو برخاست. اول به برادرش خیره شد. بعد اتاق را ترک کرد، پله ها را پایین رفت و بعد به حیاط رسید. با چشمانی کاملاً باز به جاده که غرق در مه قهوه‌ای‌رنگی بود نگاهی انداخت. باران از شدت افتاده بود. دستانش را در جیب‌های شلوارش کرد و بیرون رفت. حس می‌کرد که انگار برادرش او را از آنجا بیرون کرده است. چه اتفاقی افتاده بود؟ اصلاً نمی‌توانست آن را باور کند. چه جور آدمی می‌توانست باشد؟ یک فرانک به من داد و به او گفت: «بیست فرانک! لابد برای این کارش دلیلی داشته؟ کارلو در ذهنش مرور می‌کرد که آیا به کسی دشمنی کرده و او هم کسی را برای انتقام سر وقتش فرستاده است. اما هر چقدر که یادش می‌آمد، هیچ‌وقت به کسی توهین نکرده بود. هیچ‌وقت بر آن نبود تا با کسی نزاع کند. در بیست سال گذشته هیچ کاری جز اینکه در حیاط و جاده‌ها کلاه به دست بایستد نکرده بود. آیا به خاطر زنی از دست او عصبانی بود؟ مدت‌ها بود که با کسی ارتباطی نداشته بود. پیشخدمتی که در لاروزا کار می‌کرد آخرین نفر در بهار گذشته بود. اما مطمئناً هیچ کسی به آن رابطه حسادت نمی‌کرد. قابل فهم نبود. دنیای بیرون چگونه بود؟ دنیایی که او نمی‌شناخت. چه طور آدم‌هایی پیدا می‌شوند؟ آن آدم‌ها از هر جایی می‌آمدند. از آنها چه می‌دانست؟ حتماً برای آن ناشناس دلیلی وجود داشته که به جرونیمو گفته بود به برادرت بیست فرانک دادم. خب، آره… اما حال چه باید کرد؟ یکباره برایش مشخص شدکه جرونیمو به او سوءظن دارد. این را نمی‌توانست تحمل کند. باید کاری می‌کرد……با عجله برگشت.

هنگامی که دوباره به میخانه برگشت، جرونیمو ولو روی نیمکت نشسته بود و ظاهراً متوجه حضور کارلو نشد. ماریا برای هر دویشان غذا آورد. هنگام خوردن غذا یک کلمه هم حرف نزدند. وقتی که ماریا بشقاب‌ها را از روی میز جمع کرد جرونیمو ناگهان خندید و به او گفت: «باهاش چی می‌خوای بخری؟»

«با چی؟»

«حالا شد با چی؟ دامن یا گوشواره؟»

از کارلو پرسید: «چی می‌خواد ازم؟»

در همان لحظه صدای چندین ارابه حیاط را در بر گرفت. سروصدا تا طبقه بالا آمد و ماریا با عجله پایین رفت. بعد از چند دقیقه سه ارابه ران پشت یک میز نشستند. صاحب میخانه نزد آنها رفت و سلام و احوال‌پرسی کرد. آنها از هوای بد گله و شکایت می‌کردند.

یکی از آنها گفت: «امشب قراره اینجا برف بیاد.»

دومی تعریف کرد که ده سال قبل در اواسط ماه آگوست در بالای این گردنه گرفتار برف شده بود و تا سرحد مرگ دچار سرمازدگی شده بود. ماریا کنار آنها نشست. مهمتر هم آمد و از حال و احوال والدینش که پایین‌تر در بورمیو زندگی می‌کردند پرسید.

اینک کالسکه دیگر با مسافرانی از راه رسید. جرونیمو و کارلو پایین رفتند. جرونیمو آواز خواند، کارلو کلاه به دست گرفته بود تا مسافران در آن پولی بریزند. به نظر می‌رسید که جرونیمو کاملاً آرام بود. گاهی اوقات می‌پرسید: چقدره؟ و به جوابی که کارلو می‌داد سری به نشانه تأیید تکان می‌داد. در همین حال کارلو سعی می‌کرد تا افکارش را سامان دهد. اما مدام حس گنگی داشت که اتفاق وحشتناکی روی داده است و او کاملاً بی‌دفاع است.

وقتی دو برادر دوباره به طبقه بالا رفتند، صدای ارابه‌رانان را شنیدند که مشغول خنده و حرف‌هایی درهم و برهم بودند.

جوان‌ترین آنها به جرونیمو گفت: «برای ما هم چیزی بخوان. ما هم پول می‌دهیم. مگرنه؟» و بعد به دیگر هم‌قطارانش نگاهی کرد.

ماریا در همان لحظه با یک بطری شراب قرمز آمد و گفت: «کاری به کارش نداشته باشید، امروز اوقاتش تلخ است.»

جرونیمو به جای آنکه جوابی بدهد، در میان اتاق ایستاد و شروع به آواز خواندن کرد. وقتی ترانه‌اش تمام شد ارابه‌رانان برایش دست زدند.

یکی از آنها گفت: «کارلو بیا اینجا. ما هم می‌خواهیم مثل مسافران طبقه پایین در کلاهت سکه بیاندازیم.» سکه‌ای خرد برداشت، دستش را بالا نگه داشت انگار که می‌خواست آن را در کلاه پرتاب کند و کارلو به آن سمت دستش را دراز کرد. مرد کور بازو ارابه ران را گرفت و گفت: «بهتره بدیش به من، بدش به من. ممکن است جای دیگری بیافتد.»

«چرا جای دیگر؟»

«خب بین پاهای ماریا بیفتد.»

همه خندیدند، صاحب میخانه و ماریا هم خندیدند. فقط کارلو بی‌حرکت آنجا ایستاده بود. جرونیمو هرگز از این شوخی‌ها نکرده بود!….

ارابه‌رانان گفتند: «کنار ما بنشین! تو پسر با مزه‌ای هستی!» کمی جمع‌تر نشستند تا جایی برای جرونیمو باز کنند. گفت‌وگویشان همین‌طور بلندتر و درهم و برهم تر می‌شد. جرونیمو با صدای بلندتر و شوخ طبعانه‌تر از همیشه با آنها حرف می‌زد و یک بند می‌نوشید. وقتی که ماریا دوباره به طبقه بالا آمد، جرونمیو می‌خواست او را به سمت خود بکشد. یکی از ارابه‌رانان با خنده گفت: «فکر می‌کنی که خوشگله؟ او یک زن زشت و پیره!»

اما مرد کور  ماریا را روی پا خود نشاند و گفت: «شما حالیتون نیست! فکر می‌کنید برای اینکه ببینم چشم لازم دارم؟ می‌دانم الان کارلو کجا ایستاده، هه! اونجا کنار بخاری ایستاده و دستاش رو در جیب‌های شلوارش کرده و می‌خنده.»

همه به کارلو که با دهان باز به بخاری تکیه داده بود نگاه کردند. در آن لحظه نیشخندی زد و انگار نمی‌خواست کاری کند تا حرف برادرش دروغ از آب در بیاید.

مِهتر آمد. اگر ارابه‌رانان قصد داشتند قبل از تاریکی به بورمیو برسند باید عجله می‌کردند. برخاستند و خداحافظی پر سروصدایی کردند. دو برادر دوباره در میخانه تنها شدند. زمانی بود که معمولاً چرت می‌زدند. در نخستین ساعت بعدازظهر معمولاً میخانه در سکوت فرو می‌رفت. به نظر می‌رسید جرونمیو که سرش را روی میز گذاشته بود خوابیده است. اول کارلو کمی به این طرف و آن طرف رفت و بعد روی نمیکت نشست. به شدت خسته بود. حس می‌کرد که انگار در کابوسی گرفتار شده است. به همه چیز فکر می‌کرد، به دیروز، پریروز و تمام روزهای گذشته و به ویژه به روزهای گرم تابستانی که همراه با برادرش در جاده‌های سفید می‌گشتند. همه چیز برایش خیلی دور و مبهم بود، انگار که دیگر نمی‌توانست آنگونه باشد.

در ساعات پایانی بعدازظهر پست از تیرول آمد و بعد از آن در فواصل کوتاه کالسکه‌های دیگری از راه رسیدند که همگی راهی یکسان برای رسیدن به جنوب را طی می‌کردند. برادران چهار بار مجبور شدند به حیاط بروند. آخرین باری که بالا آمدند شامگاه بود و چراغ نفتی که از سقف چوبی آویزان بود پِت پِت‌کنان می‌سوخت. کارگران آمدند. آنها در یک معدن سنگ در نزدیکی آنجا مشغول به کار بودند و چندصد قدم پایین دست میخانه کلبه‌های چوبی‌شان را بنا کرده بودند. جرونمیو کنار آنها نشست. کارلو سر میزش تنها ماند. حس می‌کرد مدت طولانی‌ست که تنهاست. شنید که جرونمیو با صدای بلند در واقع گوشخراش در مورد دوران کودکی‌اش صحبت می‌کند که هنوز خوب هر آنچه که با چشم‌هایش دیده است را به یاد دارد، آدم‌ها و چیزها. پدرش را به یاد داشت که چه‌طور سر زمین کار می‌کرد، باغ کوچک را که درخت زبان گنجشکی کنار دیوار داشت، خانه کوچکی که به آنها تعلق داشت، دو دخترِ کفاش، تاکستان پشت کلیسا، چهره خردسالی خودش را که در آینه دیده بود را به یاد داشت. کارلو همه این حرف‌ها را چندین بار شنیده بود، امروز طاقت شنیدن آنها را نداشت. جور دیگری به نظر می‌رسیدند، هر کلمه که جرونیمو می‌گفت معنی دیگری به خود می‌گرفت و به نظر می‌رسید بر علیه او گفته می‌شدند. بی‌سروصدا بیرون رفت و دوباره به جاده برگشت که حالا در تاریکی مطلق فرو رفته بود. باران بند آمده بود. هوا خیلی سرد بود. این فکر کارلو را کم و بیش وسوسه می‌کرد که ادامه بدهد، پیوسته بیشتر در عمق تاریکی برود و در آخر سر از گودال لب جاده‌ای دربیاورد، آنجا به خواب برود و هیچ‌وقت بیدار نشود. ناگهان صدای چرخ کالسکه‌ای را شنید و سوسوی دو فانوس را دید که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. در کالسکه‌ای که از کنارش گذشت، دو آقا نشسته بودند. یکی از آنها با چهره‌ای باریک و بدون ریش هنگامی که هیکل کارلو را در تاریکی در نور فانوس دید از ترس یکه خورد. کارلو ایستاده بود، کلاهش را از سر برداشت. کالسکه و نورها ناپدید شدند. کارلو دوباره در تاریکی مطلق بود. ناگهان خوف کرد. برای اولین بار در عمرش از تاریکی ترسید. حس کرد که حتی یک دقیقه بیشتر هم نمی‌تواند این وضع را تحمل کند. به گونه‌ای غریب تمام احساسات گنگش و حس دلسوزی دردناکش نسبت به برادرش در هم آمیختند و او را وادار کردند تا به سرعت به مهمانخانه برگردد.

هنگامی که به میخانه برگشت، دو مسافر که قبل‌تر از کنارشان گذشته بودند را دید که پشت یک میز که رویش یک بطری شراب قرمز بود نشسته‌اند و بسیار مصرانه مشغول صحبت‌اند. وقتی وارد شد، به او اعتنایی نکردند.

پشت میز دیگری جرونیمو مثل قبل با کارگران نشسته بود.

صاحب میخانه از دم در گفت: «کجا غیبت زد کارلو؟ چرا برادرت را تنها گذاشتی؟»

کارلو هراسان پرسید: «مگه چی شده؟»

«جرونمیو همه را مهمان می‌کند. برای من فرقی ندارد، اما شما دو نفر باید حواستان باشد که روزهای سخت‌تری به زودی در راهند.»

کارلو با عجله به سمت برادرش رفت و بازو او را گرفت و گفت: «بیا!»

جرونیمو داد زود و گفت: «چی می‌خوای؟»

کارلو گفت: «بیا بخواب.»

«ولم کن، ولم کن! دارم پول در میارم و هر کاری بخواهم با آن انجام می‌دم و تو هم هیچ چیشو نمی‌تونی به جیب بزنی! فکر می‌کنید کل پول رو به من میده؟! نه خیر! من یه مرد کورم! اما آدم‌هایی هستند، آدم‌های خوبی هستند که بهم میگن به برادرت بیست فرانک دادم.»

کارگران زیر خنده زدند.

کارلو گفت: «کافیه! بیا.» و برادرش را با خودش کشید و تقریباً او را کشان کشان از پله‌ها بالا برد تا به اتاق خالی که جای خوابشان بود رسیدند. در کل مسیر جرونمیو داد می‌زد و می‌گفت: «بله، امروز فرا رسید، بله می‌دانم. فقط صبر کن! کجاست؟ ماریا کجاست؟ یا در حساب پس‌اندازش گذاشتی؟ آها من به خاطر تو می‌خوانم، گیتار می‌نوازم، زندگی تو از من هست و تو دزدی!» و روی تشک کاهی افتاد.

از راهرو نوری به داخل اتاق سوسو می‌زد. در آن طرف‌تر قرار داشت و باز رو به تنها اتاق مهمانسرا بود. ماریا تخت‌ها را برای خواب آماده می‌کرد. کارلو روبروی برادرش ایستاد و او را دید که با صورتی ورم‌کرده، لب‌های کبود و موهای خیس به پیشانی چسبیده دراز کشیده بود و چندین سال مسن‌تر از سن خودش نشان می‌داد. کم کم متوجه شد که سوءظن برادر کورش از امروز آغاز نشده و مدت‌هاست که در وجودش انباشته شده و فقط در آن موقع جرئت گفتنش را نداشته است و هر آنچه که کارلو برای او انجام داده بیهوده بوده، بیهوده ندامت کشیده، بیهوده زندگی‌اش را فدا کرده است. اکنون چه باید می‌کرد؟ آیا باید روز به روز ادامه می‌داد و خدا می‌داند تا کی، چقدر دیگر او را در شب بی پایان همراهی می‌کرد، از او مراقبت می‌کرد، برای او گدایی می‌کرد و هیچ چیز جز سوءظن و دشنام نصیبش نمی‌شد؟ اگر برادرش فکر می‌کند که او دزد است پس حتماً هر غریبه‌ای مثل او یا حتی بهتر از او می‌توانست او را همراهی کند و به راستی او را تنها گذاشتن و برای همیشه از او جدا شدن عاقلانه‌ترین کار نبود؟ آن‌وقت جرونیمو متوجه اشتباهش می‌شد و اول می‌فهمید که فریب خورده و غارت شده به چه معناست و تنها و مفلوک بودن چگونه است. و او خودش با چه شروع می‌کرد؟ خب هنوز خیلی پیر نبود و اگر تنها بود می‌توانست کارهای زیادی را شروع کند. با شغل مهتری دستکم می‌توانست هر جایی مکان سکونتش را دست و پا کند. اما همین‌طور که این افکار در سرش جریان داشتند، چشم‌هایش به جرونیمو دوخته شده بود و ناگهان او را پیش خود مجسم کرد که در حاشیه جاده‌ای آفتاب خورده روی تکه سنگی نشسته است و با چشمانی گشوده و سفید به آسمان خیره شده، به آسمانی که نمی‌توانست چشم او را بزند و هر دو دستش آویخته به شبی بود که همواره در اطرافش دامن گسترده بود. احساس می‌کرد درست مثل برادر کورش که هیچ کسی را در دنیا جز او ندارد، او هم بی او بی‌کس و تنهاست. متوجه شد که عشق به برادرش تمام درونمایه زندگی‌اش بوده است و برای اولین بار تمام و کمال می‌دانست که فقط با باور به اینکه برادر کورش به این عشق پاسخ دهد و او را ببخشد، تحمل این همه درد را برایش ممکن کرده بود. یکباره نمی‌توانست از این امید دست بکشد. احساس کرد آنقدر به برادرش نیازمند است که برادرش به اوست. نتوانست، نمی‌خواست او را ترک کند. یا باید از این سوءظن عذاب می‌کشید و یا راهی پیدا می‌کرد تا برادر کورش را متقاعد می‌کرد که افکارش بی‌اساسند……. بله! اگر یک جوری می‌توانست آن سکه طلا را به دست آورد! اگر می‌توانست به برادر کورش صبح زود بگوید:«این پول را پس‌انداز کردم تا تو دیگر با کارگران شراب ننوشی و یا کسی آن را از تو ندزدد….. یا هر چیز دیگری.»

صدای پا روی پله‌های چوبی نزدیک‌تر شد، مسافران برای استراحت به اتاق آمدند. ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد، درِ آنجا را بزند و غریبه‌ها ماجرا آن روز را تعریف کند و از آنها بیست فرانک درخواست کند. اما می‌دانست که این کار کاملاً بی‌فایده است. آنها حتی داستانش را باور نمی‌کردند. و بعد به خاطر آورد که چه‌قدر هولناک بود، وقتی که او، کارلو ناگهان در تاریکی جلو کالسکه سبز شده بود.

روی تشک کاهی دراز کشید. اتاق کاملا تاریک بود. صدای کارگران را شنید که بلند صحبت کنان با گام‌های سنگینی از پله‌های چوبی پایین می‌رفتند. به فاصله کوتاه هر دو دروازه بسته شد. مهتر یکبار دیگر از پله‌ها بالا و پایین رفت و بعد همه جا ساکت شد. کارلو فقط صدای خرناس جرونیمو را می‌شنید. بعد افکارش با خواب در هم آمیخت. وقتی از خواب بیدار شد، همچنان تاریکی غلیظی در اطرافش بود. به جایی که پنجره بود نگاه کرد و وقتی به چشمانش فشار می‌آورد، در آن سیاهی نفوذناپذیر یک چهارگوشه خاکستری تیره را می‌توانست تشخیص دهد. جرونیمو مثل همیشه بعد از مستی خواب سنگینی می‌کرد و کارلو به روز بعد فکر کرد که فردا بود و این فکر لرزه به تنش انداخت. به شب فردای آن روز فکر کرد، به فردا شب، به آینده، به آینده‌ای که در انتظارش بود و ترس از تنهایی که در مقابلش بود وجودش را فرا گرفت. چرا سرشب با شهامت‌تر نبود؟ چرا نزد غریبه‌ها نرفت و از آنها بیست فرانک درخواست نکرد. شاید دلشان به حالش می‌سوخت. البته شاید همین خوب بود که از آنها پول درخواست نکرد. بله، چرا خوب بود؟….. ناگهان بلند شد و نشست، صدای تپیدن قلبش را حس کرد. می‌دانست که چرا خوب بود. اگر آنها درخواستش را رد می‌کردند همیشه به او مشکوک می‌بودند. خب اما…… به آن جای خاکستری خیره شد که کم کم روشن‌تر شده بود. چیزی که بر خلاف خواسته‌اش در ذهنش داشت کاملاً غیرممکن بود، تماما غیرممکن! درِ اتاق کناری قفل بود و بعلاوه ممکن بود که آنها بیدار باشند، بله، آنجا، آن لکه خاکستری روشن در تاریکی روز جدیدی بود.

کارلو برخاست، انگار به آن سمت کشیده می‌شد. پیشانیش را روی شیشه پنجره گذاشت و سرما را حس کرد. چرا برخاسته بود؟ برای بررسی؟ برای اینکه دست به کار شود؟ پس چی؟ کاملاً غیرممکن بود. به‌علاوه جرم بود. جرم؟ بیست فرانک برای کسانی که برای کِیف‌شان حاضرند هزاران مایل سفر کنند چه ارزشی دارد؟ اصلاً متوجه نبودش نمی‌شدند. به سمت در رفت و به آرامی آن را باز کرد. در دو قدمی او، روبه‌رویش درِ دیگری بود که بسته بود. به تیرک اتاق لباس آویزان شده بود. کارلو به آنها دست کشید……. بله اگر مردم کیف پولشان را در جیب می‌گذاشتند، آن وقت زندگی چه آسان می‌شد و دیگر احتیاجی نبود که از کسی گدایی کند…..اما جیب‌ها همه خالی بودند. خب چه باید می‌کرد؟ دوباره به اتاق و روی تشک کاهی برگشت. شاید یک راه بهتری هم بود تا بیست فرانک را به دست آورد. راهی که کم خطرتر و قانونی بود. اگر واقعاً یک سنتیسیمی از هر صدقه‌ای که می‌گیرند را نگه می‌داشت تا بیست فرانک جمع شود و بعد سکه طلا می‌خرید… اما چقدر ممکن بود طول بکشد-ماها شاید هم یک سال، آه اگر فقط جرئتش را داشت!

دوباره در راهرو ایستاد. به در روبه‌رو نگاه کرد…. آن باریکه نور که به صورت عمودی معلوم بود، چه بود؟ آیا ممکن بود؟ در نیمه باز باشد و بسته نباشد؟…برای چه متحیر بود؟ از ماه‌ها پیش در قفل نشده بود. خب چرا؟ به یاد آوردکه تابستان آن سال فقط سه بار مسافرانی آنجا خوابیده بودند، دو بار پیشه‌وران و یکبار یک گردشگر که پایش زخمی شده بود. در قفل نیست، فقط به جرئت احتیاج دارد و بله شانس! جرئت؟ بدترین چیزی که برایش ممکن است اتفاق بیافتد این است که هر دو آنها از خواب بیدار شوند و آن موقع می‌توانست بهانه‌ای بتراشد. از لای در دزدکی به داخل اتاق نگاهی انداخت. اتاق طوری تاریک بود که کارلو فقط سایه دو مرد که روی تخت‌ها خوابیده بودند را تشخیص داد. گوش می‌دهد. آنها آرام و مرتب نفس می‌کشند. کارلو در را آرام باز می‌کند و بی‌صدا و پابرهنه وارد اتاق می‌شود. هر دو تخت روبه‌روی پنجره در امتداد یک دیوار قرار دارند. وسط اتاق یک میز قرار دارد. پاورچین می‌رود. دست روی میز می‌کشد. یک دسته کلید، یک چاقوی جیبی، کتابی کوچک و دیگر هیچ….. خب معلوم هست! آنها هم به این فکر کرده‌اند وگرنه پولشان را روی میز می‌گذاشتند. آها، حال می‌تواند صاف برگردد و برود و شاید فقط یک دست فِرز لازم است و کار به خوبی تمام می‌شود. به تخت کنار در نزدیک می‌شود. اینجا روی صندلی چیزی قرار دارد. به آن دست می‌کشد، یک تپانچه است. کارلو یکه خورد. بهتر نیست آن را بر می‌داشت و نگه می‌داشت؟ چرا این مرد تپانچه‌اش را آماده گذاشته است؟ اگر بیدار شود و او را ببیند…… ولی نه، او خواهد گفت ساعت سه است قربان. بیدار شوید….. تپانچه را همان جا رها کرد.

بی‌سروصدا در اتاق جلوتر می‌رود. اینجا روی صندلی دیگر زیر رخت و لباس‌ها…….وای خدای من، پیدا شد! یک کیف پول. در دست می‌گیردش! در این لحظه صدای آرامی را شنید. با حرکتی سریع زیر تخت دراز می‌کشد، یکبار دیگر صدا می‌آید- یک بازدم…..-صدای صاف کردن گلو، دوباره سکوت، سکوتی عمیق. کارلو روی زمین درازکش است. کیف پول در دستش و منتظر است. دیگر چیزی تکان نمی‌خورد. نورِ پریده رنگ سپیده‌دم به داخل اتاق افتاده است. کارلو جرئت ندارد تا برخیزد. اما روی زمین به سمت در سینه خیز می‌رود، در به اندازه کافی باز است تا از آن عبور کند، آن بیرون آرام بلند می‌شود و نفس عمیقی می‌کشد. کیف پول را باز می‌کند، کیف به سه قسمت تقسیم شده است. سمت راست و چپ فقط سکه‌های نقره‌اند، اکنون قسمت میانی که با چفت ظریفی بسته شده است، باز می‌کند، به سه سکه بیست فرانکی دست می‌کشد. یک لحظه به این فکر کرد که دو تا از آنها را بردارد، اما به سرعت این وسوسه را از خودش دور کرد. یک سکه برداشت و در کیف پول را بست. بعد زانو می‌زند، از لای در به اتاق نگاه می‌کند که در سکوت مطلق است و کیف را به زیر دومین تخت سُر می‌دهد. وقتی غریبه از خواب بیدار شود، با خود فکر می‌کند که حتماً از روی صندلی به زمین افتاده است. کارلو به آرامی بلند می‌شود. کف راهرو غژغژ صدا می‌کند و همان لحظه صدایی شنید: «چیه؟ چه خبره؟» کارلو با عجله دو قدم به عقب برداشت، نفسش را در سینه حبس کرد و به داخل اتاق خودش خزید. جایش امن است و گوش می‌دهد… از تخت دوباره صدای قرچ قرچ می‌آید و بعد همه جا ساکت است. بین انگشتانش یک سکه بیست فرانکی را نگه داشته است. موفق شد! موفق! بیست فرانک دارد و حال می‌تواند به برادرش بگوید: «دیدی که من دزد نیستم؟» و همان روز به سفر می‌روند، به سمت جنوب، به بورمیو، و بعد از وِلتین به تیرانو، به اِدوله، به برِنو، به دریاچه ایزئو مثل سال قبل…… هیچ جای شکی نداشت چون دو روز قبل به صاحب میخانه گفته بود: «چند روز دیگر به پایین می‌رویم.»

هوا لحظه لحظه روشن‌تر می‌شد. اتاق در نور سپیده‌دم خاکستری فرو رفته است. آه، کاش جرونیمو زود از خواب بیدار شود. بهتر است صبح زود راه بیفتند. قبل از طلوع آفتاب از آنجا می‌روند. صبح بخیر به صاحب میخانه، مهتر و همچنین ماریا می‌گویند و بعد راه میافتند و می‌روند….وقتی دو ساعتی از آنجا دور بشوند، تقریباً نزدیک دره به جرونیمو خواهد گفت.

جرونیمو کش و قوسی آمد. کارلو صدایش کرد: «جرونیمو!»

«چی شده؟» به دستانش تکیه می‌دهد و می‌نشیند.

«جرونمیو باید بلند شیم.»

«چرا؟» و با چشم‌های مرده‌اش به سمت برادرش نگاه کرد. کارلو می‌داند که جرونیمو اتفاق دیشب را به یاد دارد ولی در موردش حرفی نمی‌زند تا وقتی که دوباره مست کند.

«سرده، جرونمیو باید بریم. امسال هوا دیگر از این بهتر نمی‌شود. فکر کنم باید بریم. تا ظهر می‌تونیم در بلادوره باشیم.»

جرونیمو برخاست. سروصدای اهالی بیدار مهمانخانه به گوش می‌رسید. آن پایین در حیاط، صاحب میخانه با مهتر صحبت می‌کرد. کارلو بلند شد و بعد پایین رفت. معمولاً صبح زود بیدار می‌شد و در سپیده‌دم به جاده می‌زد. نزد صاحب میخانه رفت و گفت: «می‌خواهیم خداحافظی کنیم.»

صاحب میخانه پرسید: «آها، امروز می‌روید؟»

«بله هوا خیلی سرده و وقتی در حیاط میاستی باد زیادی می‌وزد.»

«خب وقتی به بورمیو رسیدی سلام من را به بِلادِتی برسون و بگو فراموش نکند برای من نفت بفرستد.»

“بله سلام می‌رسانم. راستی پول جای خواب.” دست به کیسه برد.

صاحب میخانه گفت: “لازم نیست. من هم بیست سنتیسیمی به برادرت می‌دهم. من هم به آواز او گوش دادم. صبح بخیر.”

کارلو گفت:” ممنونم. به علاوه ما خیلی عجله نداریم. دوباره امروز می‌بینمت وقتی از کلبه‌ها برگشتی. بورمیو سر جای خودش می‌ماند. مگرنه؟” خندید و از پله های چوبی بالا رفت.

جرونمیو وسط اتاق ایستاده بود و گفت: “خب من آماده رفتنم.”

کارلو گفت:” منم همین طور.”

از یک کمد قدیمی که گوشه اتاق بود، چند وسیله‌اش را برداشت و در یک بقچه گذاشت. بعد گفت:” روز خوبیه، اما سرده.”

جرونمیو گفت: “می‌دانم.” و هر دو اتاق را ترک کردند.

کارلو گفت:” آرام برو، دو نفری که دیشب آمدند اینجا خوابیدند.” آهسته پایین رفتند. کارلو گفت:” صاحب میخانه سلام رساند و بیست سنتیسیمی برای امروز داد. الان بیرونِ به کلبه‌ها رفته و تا دو ساعت دیگر بر می‌گردد. سال بعد دوباره او را خواهیم دید.”

جرونیموجوابی نداد. قدم به جاه روبرویشان که در سپیده دم فرو رفته بود گذاشتند. کارلو بازو چپ برادرش را گرفت. هر دو ساکت به سمت دره می‌رفتند. بعد از کمی پیاده روی در جایی که پیچ و خم‌های طولانی جاده شروع می‌شد بودند. مه به سوی آنها بالا می‌آمد و بالای سرشان ارتفاعات جوری به نظر می‌رسیدند که انگار ابرها آنها را بلعیده‌اند. و کارلو فکر می‌کرد:” الان می‌خوام بهش بگم.”

اما کارلو حرفی به زبان نیاورد بلکه سکه طلا را از جیبش بیرون آورد و به سمت برادرش گرفت، آن را با انگشتان دست راستش گرفت. بعد روی گونه و پیشانیش گذاشت و سرانجام تصدیق کنان گفت:” می‌دانستم.”

کارلو پاسخ داد:” خب، بله” و با تعجب به جرونیمو نگاه کرد.

“حتی اگر آن غریبه هم چیزی بهم نمی‌گفت خودم می‌دانستم.”

کارلو نا امیدانه گفت:” خب، اما می‌فهمی که چرا آن بالا جلو دیگران….. ترسیدم که تو یکباره تمام پول را……. ببین جرونیمو دیگر وقتش بود، با خودم فکر کردم که تو یک کت نو، پیراهن و همینطور کفش بخری. فکر می­کنم برای همین بود که من……”

مرد کور با خشم سرش را تکان داد و گفت:” برای چی؟” دستش را روی کتش کشید و گفت:” به اندازه کافی خوبه، به اندازه کافی گرمه. الان دیگه به سمت جنوب بریم.”

کارلو متوجه نشد که چرا جرونیمو اصلا خوشحال نشد. از او معذرت خواهی نکرد و دوباره ادامه داد:” جرونیمو حق با من نبود؟ پس چرا خوشحال نیستی؟ الان پول داریم. مگر نه؟ حالا تمام آن پول را داریم. اگر آن بالا بهت گفته بودم، خدا می‌داند…… همان بهتر که هیچ چیزی نگفتم، قطعا.”

جرونیمو فریاد زد:” بسه دیگه! دروغ نگو! کارلو به اندازه کافی شنیدم.”

کارلو ایستاد و بازو برادرش را رها کرد. “دروغ نمی‌گم.”

چرا! می‌دانم که دروغ می‌گی…..! همیشه دروغ می­گی! تا حالا صدبار دروغ گفتی…! حتی می‌خواستی آنرا برای خودت نگه داری، اما ترسیدی. اینِ ماجرا!”

کارلو سرش را پایین انداخت و جوابی نداد. دوباره بازو برادرش را گرفت و همراه او به راه ادامه داد. برایش دردناک بود که جرونیمو اینگونه حرف می‌زد. اما متعجب بود که چرا غمگین تر نیست.

مه پراکنده شد و بعد از سکوتی طولانی جرونیمو گفت:” هوا گرم میشه.” این را با لحنی بی تفاوت گفت. انگار چند صد باری این را گفته بود و کارلو در آن لحظه فهمید که برای جرونیمو هیچ چیزی فرق نکرده و از نظرش او همیشه دزد است.

پرسید:” گرسنه‌ای؟”

جرونیمو سرش را تکان داد. در همان لحظه یک تکه نان و پنیر از جیب کتش بیرون آورد و مشغول خوردن شد و به راه ادامه دادند.

کالسکه پست بورمیو از روبرو می‌آمد. کالسکه چی با صدای بلند گفت: ” از الان دارید می‌رید پایین؟”

جرونیمو گفت:” هوای دره!” در همان زمان بعد از یک پیچ تندِ دیگر ولت‌لین جلو پایشان قرار داشت.

کارلو فکر کرد در حقیقت هیچ چیزی تغییر نکرده است. آنرا به خاطر او دزدیدم و کاملا بی فایده بود.

توده مه زیر پایشان پیوسته رقیق‌تر می‌شد و نور آفتاب روزنه‌ای در آن ساخته بود. کارلو فکر کرد شاید خیلی عاقلانه نبود که با این عجله میخانه را ترک کردند. کیف پول همچنان زیر تخت هست و دستکم شک برانگیز است. اما چه تفاوتی داشت! چه چیز بدتری می‌توانست اتفاق بیفتد؟ برادرش که او نور چشمهایش را گرفته بود، سالها بر این عقیده بود که او دزدی کرده و برای همیشه هم به آن باور خواهد داشت. چه چیزی بدتر از این می‌توانست رخ دهد؟

آن پایین هتل بزرگ سفید زیر پایشان قرار داشت و انگار در نور صبح حمام می‌کرد و خیلی پایین‌تر جایی که دره کم کم عریض می‌شد دهکده دامن گسترده بود. هر دویشان در سکوت به راه ادامه داند و کارلو پیوسته بازو برادر کورش را گرفته بود. از باغ هتل عبور کردند وکارلو مسافران را دید که در ایوان نشسته‌اند و لباس­های تابستانی روشن به تن دارند و صبحانه می‌خورند. کارلو پرسید:” کجا می‌خوای استراحت کنی؟”

“خب در آدلِر، مثل همیشه.”

وقتی در آن سر دهکده به میخانه رسیدند، داخل رفتند و شراب سفارش دادند.

صاحب میخانه پرسید:” به این زوی اینجا چه می‌کنید؟”

کارلو کمی از این سوال جا خورد. ” انقدر زودِ؟ دهم یا یازدهم سپتامبره، مگرنه؟”

“سال قبل از این موقع سال خیلی دیرتر پایین آمدید.”

کارلو گفت:” بالا هوا سرده، دیشب از سرما یخ زدیم. آها راستی قرار شد بهت بگم که یادت نره نفت بفرستی.”

داخل میخانه هوا خفه و دم‌کرده بود. در دل کارل بلوایی به پا شد. می‌خواست دوباره بیرون باشد. در جاده بزرگ که به تیرانو، به اِدوله به دریاچه ایزئو می‌رفت. هر جایی که به دور دست می‌رفت. ناگهان برخاست.

جرونیمو پرسید:” داریم می‌ریم؟”

” مگر نمی­خوایم امروز ظهر در بلادوره باشیم، در هیرشن؟ کالسکه‌ها برای استراحت سر ظهر توقف می­کنند. آنجا جای خوبیه.”

و به راه افتادند. بِنوتی آرایشگر در حالی که سیگار می­کشید جلو مغازه­اش ایستاده بود گفت:”صبح بخیر. خب آن بالا اوضاع چه طوره؟ لابد دیشب برف آمد؟”

کارلو گفت:” بله، بله.” و تند تر رفت.

روستا را پشت سر گذاشتند. جاده از بین چمن‌زار و تاکستان می‌گذشت و در امتداد رودی خروشان بود. آسمان آبی و صاف بود. کارلو فکر کرد، خب چرا این کار را انجام دادم؟ از گوشه چشم به برادر کورش نگاهی کرد. آیا چهره‌اش فرق کرده؟ همیشه به آن باور داشته- من همیشه تنها بودم- و همیشه از من متنفر بوده. حس کرد زیر باری سنگین راه می‌رود. راهی که هرگز نمی‌توانست از دوش بردارد و انگار می‌توانست شبی را ببیند که جرونیمو در آن قدم برمی‌داشت در حالیکه آفتاب روشنان بر همه راه‌ها پهن شده بود.

به راه خود ادامه دادند و ساعت‌ها رفتند و رفتند. گهگاهی جرونیمو روی سنگ کیلومتر شمار جاده می‌نشست یا هر دو به نرده پل تکیه می‌دادند تا استراحت کنند. سر راهشان از دهکده‌ای گذر کردند. در مقابل مهمانخانه کالسکه‌ای توقف کرده بود و مسافران پیاده شده بودند و قدم می‌زدند. گداها آنجا توقف نکردند. دوباره در جاده بودند. خورشید همواره بالا می‌رفت و نزدیک‌های ظهر بود. روزی بود به مانند هزار روز دیگر.

جرونمیو گفت:” برج بلادوره.” کارلو سر بلند کرد. متعجب شد از اینکه جرونیمو چقدر دقیق فاصله‌ها را می‌تواند حساب کند. به راستی برج بلادوره در افق به چشم می‌خورد. تقریباً کسی از فاصله دور به سمت آنها می‌آمد. به نظر کارلو انگار آن کس در راه نشسته بود و یکباره از جایش بلند شده بود. او نزدیک‌تر شد. اکنون کارلو دید که او یک ژاندارم است که معمولا در جاده‌ها با آن‌ها برخورد می­کردند. با این وجود کارلو نگران شد. اما همین که آن مرد نزدیک‌تر آمد، کارلو او را شناخت و دلش آرام گرفت. او پیترو تِنِلی بود. اوایل ماه می هر دو گدا و او با هم در میخانه راگازی در موریگنون غذا خورده بودند و او برایشان داستان وحشتناکی تعریف کرده بود که چگونه نزدیک بوده از یک  آدم شرور چاقو بخورد.

جرونمیو گفت:” یکی ایستاد.”

کارلو گفت: ” تنلی ژاندارم.”

کارلو گفت: ” صبح بخیر جناب تنلی.” و جلو او ایستاد.

ژاندارم گفت:” واقعیت اینکه مجبورم هر دو شما رو موقتاً تا قرارگاه بلادوره ببرم.”

مرد کور گفت: ” چی؟”

کارلو رنگش پرید. با خود فکر کرد چگونه ممکن است؟ نمی‌توانست به دزدی ربطی داشته باشد. این پایین هنوز نمی‌توانستند با خبر شده باشند.

ژاندارم خنده کنان گفت:” انگار که سر راه خودتان هم هست. برایتان فرقی نمی‌کند که با من بیاید.”

جرونیمو گفت:” چرا حرف نمی‌زنی کارلو؟”

“اُ بله، حرف می‌زنم. ازتون خواهش می‌کنم جناب ژاندارم، چه طور ممکن است آخر…. مگر ما….. یا بهتر بگم من چه کردم؟ واقعاً نمی‌دانم…..”

“فعلاً که اینگونه است. شاید هم بی‌گناه باشی. چیزی که می‌دانم این هست که تلگرافی به مرکز فرماندهی رسیده که میگه باید شما دو تا را دستگیر کنم چون مظنون هستید، به شدت مظنون هستید. آن بالا از مسافران پول دزدیدید. خب ممکن هم هست که شما بی‌گناه باشید، خب راه بیفتید.”

جرونیمو گفت:” چرا صحبت نمی‌کنی کارلو؟”

“صحبت می­کنم. آره صحبت می‌کنم.”

” بالاخره راه می‌فتید؟ چه فایده داره که در جاده بایستیم، آفتاب آدم را می‌سوزاند. تا یک ساعت دیگر می‌رسیم. یالا راه بیفتید.”

کارلو بازو برادرش را مثل همیشه گرفت و آهسته راه می‌رفتند و ژاندارم هم پشت سر آنها می‌رفت.

جرونیمو دوباره پرسید:” کارلو چرا حرف نمی‌زنی؟”

“خب جرونیمو چه چیز را می‌خوای بدانی؟ چی بگم؟ همه چیز روشن خواهد شد، من هم خودم چیزی نمی‌دانم.”

کارلو به فکرش رسید آیا باید قبل از اینکه در دادگاه حاضر شیم براش تعریف کنم؟ اما نمیشه. ژاندارم صدایمان را می‌شنود. اصلا چه فرقی می‌کند. در دادگاه حقیقت را می‌گم. می‌گم جناب قاضی، این دزدی به مانند دزدی‌های دیگر نیست. اینطوری بود که… و به سختی دنبال لغات می‌گشت تا در دادگاه ماجرا را مشخص و قابل فهم نشان دهد. دیروز آقایی از گردنه گذر کرد و انگاری که دیوانه بود یا شاید هم اشتباهی کرده بود… این مرد…

چه مزخرفاتی! کی باور می‌کند؟ به آدم اجازه نمی‌دهند که انقدر حرف بزند. هیچ کسی نمی‌تواند این داستان احمقانه را باور کند. حتی جرونیمو هم باورش نمی‌کند. و از گوشه چشم به او نگاه کرد. کله مرد کور از سر عادت قدیمی وقتی راه می‌رفت با ضرب آهنگ قدم‌هایش بالا و پایین می‌رفت. اما چهره‌اش بی‌حرکت بود و چشم‌های تهی‌اش به خلع خیره بودند. کارلو بی‌درنگ دریافت که چه افکاری از پس پیشانی او می‌گذرند… حتماً جرونمیو با خود فکر می‌کند، خب وسایل دزدی می‌شوند، کارلو نه تنها از من می‌دزد بلکه از دیگران هم دزدی می‌کند. خب خوش به حالش، چشم دارد، بینایی دارد و از آنها استفاده می‌کند، قطعاً! و علاوه بر این با وجود اینکه پول پیش من نیست، باز هم کمکی به من نمی‌کند. نه در دادگاه، نه در برابر جرونیمو. من را به زندان می‌اندازند و او….. بله او هم دقیقاً مثل من، چون سکه طلا دست اوست و دیگر نتوانست فکر کند. خیلی گیج شده بود. حس کرد که دیگر هیچ از این ماجرا سر در نمی‌آورد. و فقط یک چیز را می‌دانست. به یک سال یا ده سال حبس راضی بود فقط اگر جرونیمو می‌دانست که به خاطرش دست به دزدی زده است.

ناگهان جرونیمو ایستاد و کارلو هم مجبور شد بایستد.

ژاندارم با عصبانیت گفت:” خب یعنی چی؟ یالا راه بیفتین.” اما در کمال تعجب دید که مرد کور گیتارش را روی زمین انداخت، دستانش را بلند کرد و روی گونه‌های برادرش گذاشت. سپس لبانش را به دهان کارلو نزدیک کرد که اول نمی‌دانست دهانش است و او را بوسید.

ژاندارم گفت:” عقلتان را از دست دادید؟ به پیش راه بیفتید. حوصله ندارم آفتاب سوز بشم.”

جرونمیو بدون اینکه حرفی به زبان بیاورد گیتارش را از روی زمین بلند کرد. کارلو نفس عمیقی کشید و دوباره دستش را روی بازو برادر کورش گذاشت. یعنی واقعیت داشت؟ برادرش دیگر از دست او عصبانی نبود؟ بالاخره متوجه شده بود؟ و با شک و تردید از گوشه چشم به او نگاهی کرد.

ژاندارم فریاد کشید:” راه بیفتید! می‌آید یا نه؟” و ضربه‌ای به پهلوی کارلو زد.

کارلو با فشار محکمی به بازوی برادرش او را هدایت کرد. به پیش رفت. قدم‌هایش را سریع‌تر از قبل بر می‌داشت. زیرا لبخند از روی صورت جرونیمو محو نمی‌شد. لبخندی که دیگر بعد از کودکی جرونیمو آن را ندیده بود. حس می‌کرد که دیگر هیچ چیز بدی نمی‌توانست برایش اتفاق بیفتد. نه در دادگاه و نه هیچ جا دیگری در دنیا. برادرش را پیدا کرده بود. نه برادرش را برای نخستین بار یافته بود.

 

 

 

 

 

 

 

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید