مهدی اخوان ثالث
مهدی اخوان ثالث

مردِ مردستانِ شعر حماسه‌ی معاصر

یازده سال گذشته بود از یادمان مرد مردستان شعر حماسه معاصر در دوران دانشجویی. دکتر مرتضی کاخی و زرتشت اخوان ثالث میهمان نخستین یادمان مرثیه‌سرای کودتای ۲۸ مرداد شدند. حالا باید پس از یازده سال بیرون از نرده‌های سبزرنگ دانشگاه و شور دانشجویی و جایی که منحصر به دانشجویان نباشد، از مردی حرف می‌زدیم که در هر دوره‌ای که زیسته بود، ممنوع بود و مرگ نیز این ممنوعیت را از نام و شعرش پاک نکرده بود. می‌خواستم مهدی اخوان ثالث را به میان شهر ببرم؛ جایی که نه فقط دانشجویان، بلکه همه مردم از هر قشر و طرز تفکری گرد هم آیند. می‌خواستم عکس و شعرش را در اندازه‌ی بزرگ در گوشه گوشه این شهر خموده و فراموشکار نصب کنم و به یاد مردم بیاورم که مردی تنها و بی‌هیاهو، شاعر آزادی و همچنان «اینجا و اکنون» آنان است.

می‌خواستم بشکنم قفل ممنوعیت بر شاعری که گناهش شعر بود؛ مردی که شعرش چون زندگی‌اش بود و چون شعرش زیست؛ مردی که گرسنگی و مرگ عزیزانش را تاب آورد و مماشات نکرد. می‌خواستم با بردن عکس و شعرش به گوشه گوشه شهر و برپایی یادمانش درست در وسط شهر، اندکی احساس آزادی کنم یا حداقل تلاشی برای آزاد زیستن. دست‌هایم خالی بود و هیچ یار و یاوری برای گذشتن از سدهای پیش رو نداشتم. اندک پس‌اندازی بود و زانوانم را داشتم برای دویدن و خسته نشدن. پس جلوی آینه ایستادم و به خودم متعهد شدم برای برپایی یادمان پرچم‌دار شعر حماسه معاصر. نشان کردم که یادمان را در خانه میراثی امیر کبیر بگیرم که حالا اروسی‌هایش تابلوی «فرهنگسرای ملل» را بر سر در خود داشتند. و شنبه ۵ مردادماه ۱۳۹۲ جوری قدم به اروسی‌های ملل گذاشتم که انگار درست به خط مقدم جبهه اعزام شده‌ام. خودم را برای شنیدن یک «نه»ی بزرگ آماده کرده بودم. برای جنگ اول، از زبان خود اخوان استفاده کردم؛ کمی ظرافت و طنز و زبان‌آوری چاشنی تمام حقیقت درونم بود. اما پس از آن، کم نبود «نه»های بزرگ، کم نبود سنگ انداختن‌ها، کم نبود پشت کردن همان‌هایی که خود را روشنفکر و پیرو اخوان می‌دانستند.

تا ۴ شهریور و سالمرگ مهدی اخوان ثالث تنها یک ماه زمان مانده بود و دویدن توی هُرم گرما و ماه رمضان، سنگ‌های پیش پا را بزرگ‌تر هم نشان می‌داد. مهمانان یکی یکی دعوت شدند، فیلم‌ها و عکس‌ها در اختیارم قرار نگرفت و پیدا کردنشان، حکایت هفت خان رستم بود. بنری که قرار بود شهر به تماشایش بنشیند، آماده شد. اما مجوز فیلم‌برداری از خانه مهدی اخوان ثالث هنوز صادر نشده بود و گویا قرار هم نبود که صادر شود. تنها دور روز مانده به مراسم، به یاد آوردم که مگر نه اینکه اخوان شاعر مردم بود و هست؟ پس خانه‌اش هم خانه مردم است. مگر می‌شود آدم برای رفتن به داخل خانه خودش اجازه بگیرد؟

خانه کوچک و درویشی‌اش دیوارهای بلندی نداشت و وسایل پر زرق و برقی هم نداشت؛ همه چیز سر جایش بود؛ تختخواب کهنه‌اش، شکلات‌ها داخل شکلات‌خوری بودند و کت شلوار و پالتوی معروفش همچنان تر و تمیز داخل کمد لباس‌ها بود. آنجا می‌شد تنهایی خودت را از یاد ببری و ببینی که وسعت تنهایی مردی چنان مردستان، چه اندازه‌ی هولناکی داشته است. گل‌ها خشکیده بودند، غبار روی ظرف‌ها را پوشانده بود، عقربه‌های ساعت دیواری ایستاده بودند و چراغی روشن نبود. چرا که میزبانی نبود که برای میهمان سال و ماهش در بگشاید.

و این شد تنها فیلم از تمام واقعیت و حقیقت شاعر معاصر ایران که پس از آن، دردا و دریغا که تمام آثار موجودیت واقعی او را برای نسلی که او را در تاریخ ادبیات خواهد خواند، از بین بردند.

 

قرار شد ایران خانم، همسرش و زرتشت، پسرش چهارم شهریور را در توس باشند و ایران خانم روز هفتم شهریور، نام معشوقش را با صدای بلند در شهر بشنود. تنها ۳ ساعت به شروع مراسم مانده بود که محمد صمدیان از مشهد خودش را به ملل رساند تا مرگ حماسه (رستم) را در شاهنامه و خوان هشتم اخوان را برای نقالی تمرین کنیم؛ اجرایی دو نفره.

اما کار نشدنی آنجا بود که مگر می‌شد مگر رستم را نقالی کرد؟ کدام نفس؟ کدام جان؟ چیزی شبیه بی‌شرمی بود؛ چیزی شبیه بی‌رحمی؛ چیزی شبیه ناممکن….

اما چاره‌ای نبود؛ هر دو بغض فرو می‌خوردیم و بر زخم نمک می‌پاشیدیم. اما امان از کلمه که در مرگ رستم، او نیز می‌میرد. دکتر بهرام پروین گنابادی و علی مسعودی نیا حرف‌ها را گفتند، مرگ حماسه (رستم) و خوان هشتم نقل شد و شهر شعرهای مهدی اخوان ثالث را شنید و شنید هر آن کس که گوشی شنوا داشت و هوشیار بود.

و خواندیم:

مسیحای جوانمرد من!

ای ترسای پیر پیرهن چرکین

ای ترسای پیر پیرهن چرکین

ای ترسای پیر پیرهن

ای ترسای پیر

ای ترسا

ای….

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید