مهدی اخوان ثالث
مهدی اخوان ثالث
از مهدی اخوان ثالث که یکشنبه‌شب، چهارم شهریور ماه در بیمارستان مهر تهران درگذشت، زندگی‌نامه مدونی در دست نیست.  اما در پاره‌ای از مقدمه‌های کتاب‌هایش، او درباره خود و عقاید خود راجع‌به شعر سخن گفته است. گزارش زیر از روی مقدمه‌هایی که خود بر کتاب‌هایش نوشته فراهم آمده است.  و در مجموع گویای زندگی و کار و عقاید اخوان درباره شعر و شاعری است.
 شناسنامه شاعر:

پدرم اسمش علی بود و از آن عطار طبیبان بود و اصلاً اهل فهرج یزد بود،  اما کوچ کرده و پرورده خراسان بود.  او زنی داشت به نام مریم اهل خراسان، و در سال ۱۳۰۷ شمسی «هیچ آقایی» را که من باشم، در توس خراسان به دامن روزگار افکند و این «هیچ آقا» همان‌طور بزرگ می‌شد  تا روزی و روزگاری که دید دارد برای خودش دلی دلی آواز می‌خواند.

و اما چه آوازی! مسلمان نشنود، کافر نبیند.

 نخستین گام در شاعری:

یادم می‌آید در حدود بیست و هفت-هشت سال پیش،  وقتی‌که تازه جوانه‌های شعر در دلم پنهانی می‌شکفت  و مرا بی‌آرام و بی‌تاب می‌کرد و می‌خواستم به‌وسیله‌ا‌ی و به‌شیوه‌ای،  آن هیجانات و خطور خطره‌های نهفته درونی را بیرون بریزم و برملا کنم،  داشتم کم کم در گوشه و کنار دفتر و دستک‌ها و کتاب‌ها و حتی در و دیوار خانه‌مان نخستین نشانه‌های این بیماری -یعنی شاعری-  را بروز می‌دادم و اندک اندک به گوش پدرم (علی اخوان ثالث  که تربت پاکش غرق‌ باد در انوار اهورایی ایزدان و امشاسپندان)  می‌رساندم.  در آن وقت‌ها که پدرم کم کم داشت بو می‌برد که پسرش،  پسر بزرگش،  مثل اینکه یک باکیش هست  و البته مادرم قبلاً فهمیده بود، یعنی خودم بروز داده بودم که بله،  مثلاً دارم شعر می‌گویم، در آن وقت‌ها من قبلاً با یک هنر دیگر،  با موسیقی هم کمابیش سر و سری داشتم.  خیلی پیش‌تر از شعر و بیشتر هم؛ یعنی پنهانی برای خودم چندی بود که تار می‌زدم و پیش استادی مشق و تمرین می‌کردم  و کمابیش در آن راه مثلاً پیشرفت هم کرده بودم،  تا آنجا که دیگر کم کم ترانه‌های آن روز را  تا حدی که بشود شنید، از آب در می‌آوردم و به بعضی دستگاه‌های موسیقی ملی آشنا شده بودم، ماهور و همایونی، ترک و شوری، افشاری و صبحگاهی و خلاصه درآمد و فرود و اوج و حضیضی می‌شناختنم  و دستم با پرده‌های ساز کم‌کم آشنا شده بود  و مضرابم کم کم قوت گرفته بود و دیگر امروز و فردا بود که کارم با موسیقی از کنج پستو و اتاق خانه به سالن و تالارهای بیرون از خانه کشیده شود، چنان‌که چند باری هم چنین شده بود و پدرم هنوز خبر نداشت، یا داشت اما به روی خود نمی‌آورد.

مهدی اخوان ثالث
از راست: غلامرضا صدیق، نعمت میرزازاده، خسین خدیو جم، مهدی اخوان ثالث، محمد قهرمان و علی باقرزاده – فروردین ۱۳۴۲

وقتی کار من با تار و موسیقی به اینجاها کشید و پدرم یک بار، روزی، به قول سعدی «شبی به نوای پسر گوش کرد» در گوشش انگار زنگ خطر را به صدا درآورده‌اند.  یک روز عصر جمعه، در خانه باغ‌مانندی که در محله سراب داشتیم، مرا صدا کرد و پیش خود نشاند و آرام آرام به‌طوری که یک‌مرتبه توی  ذوقم  نخورد، شروع کرد به نصیحت و دلالت که پدر جان تو جوانی و غافلی، نمی‌دانی، نمی‌فهمی، عاقبت کارها را نمی‌بینی،  من خیرخواه و پدر دلسوز تو هستم و از این قبیل حرف‌ها؛ نتیجه نصایح آن شادروان این بود که موسیقی نکبت دارد و مملکت ما طوری است که هرکس دنبال این هنر برود، عاقبت خوشی ندارد،  و چند نفر از استادان درجه اول موسیقی را هم مثال زد و زندگی پریشان و آشفته و روزگار بی سر و سامانی و عاقبت بد ایشان را برایم شرح داد و خلاصه گفت: «من گذشته از آنکه پدر تو هستم و حق دارم به تو امر و نهی کنم، اصلاً از راه دلسوزی هم راضی نیستنم که تو دنبال موسیقی بروی و خودت را در این راه تلف کنی». می‌گفت: «من خودم از موسیقی لذت می‌برم و هوش از سرم می‌رود وقتی یک پنجه تار شیرین یا کمانچه پرسوز و شور می‌شنوم، ولی از لحاظ مصلحت زندگی راضی نیستم که تو گرفتار این هنر نکبت شوی».

چند روز بعد هم در سایه‌سار کوچه پهلوی، که یک عطاری و دوافروشی و طبابت قدیمی که داشت، پدرم مرا به تماشایی دعوت کرد، یعنی مردی سیاه‌سوخته و بلندبالایی را نشانم داد عبای نازک و پاره پوره بر دوش انداخته و در آن کوچه به خواهش پدرم بر چهارپایه کوچکی نشسته بود، در کنارش یک استکان بزرگ چای دبش و سیاه قهوه‌خانه نزدیک دکان، و پاکتی جیگاره و چوب سیگاری دودزده و کهنه دیده می‌شد و همچنین تار دسته صدفی کوچک و قشنگی که از زیرعبا به درآورده بود و برای ما می‌نواخت. اسم این مرد خودسوخته و پریشان و ژولیده فارابی بود. نوازنده دوره‌گردی که گه‌گاه اینجا و آنجا به خواهش خواستارانی  که پشیزی چند مزد پنجه شرین‌کار  او را می‌پرداختند، تار می‌نواخت و آن روز عصر هم فارابی، به خواهش پدرم برای من، در سایه‌سار آن کوچه نشسته بود و تار می‌نواخت و کم کم رهگذری چند نیز به تماشا و شنیدن ایستاده بودند و محو پنجه افسون‌کار آن نوازنده دوره‌گرد مشهدی شده بودند. من نیز هوش باخته و مسحور، حیران آن حال و هنجار بودم و می‌دیدم و می‌شنیدم که آن روز عصر تنگ که به شب پیوسته بود، فارابی، آن مرد ژولیده و پریشان با چه سحرانگیزی عجیبی نوحه‌های فراموش‌شده کهن و آن ادای پرشور و سوز را  از پرده‌های آشنای ساز بیرون می‌خواند و (چون مستی افسون در فضای شب رها می‌کرد) و  یکی دو ساعتی  با فواصل کوتاه که فارابی در آن فواصل احیاناً جیگاره‌ای در آن فواصل  روشن می‌کرد و دودی می‌گرفت یا از قوطی کوچک حلبی که از جیب در می‌آورد، حبی به دهان می‌انداخت و جرعه‌ای چای روی آن می‌نوشید. من غرق و حیران تماشا و سماع روحانی آن ساز و شیفته  آن سر و سرود بودم و سرانجام پدرم از فارابی خواست که از ماجرای زندگی خودش و پدرش برای من حرف بزند و او با صداقتی عجیب و دلسوزی رقت‌باری گفت که چگونه پدرش با ناکامی و بدبختی وصف‌ناپذیری در گوشه ویرانه‌ای در یکی از محلات جنوبی مشهد در اوج سیه‌روزی و بیچارگی جان داده است  و تنها میراثش برای پسرش که همین فارابی باشد، همین تار دسته‌صدفی کوچک بوده است و نیز این هنری که به او آموخته (و الحق هنری در حد اعلی). و می‌گفت پدرم باز در روزگار بهتری به سر می‌برد، هنرش آن‌قدر خریدار و دوستدار داشت که او توانست در خانه‌ای اجاره‌ای سرپناهی داشته باشد، زنی بگیرد و صاحب فرزندی شود؛ و می‌گفت من که حتی همین را نیز نداشته‌ام و نتوانسته‌ام داشته باشم، و همین امروز و فرداست که نه در گوشه خانه‌ای اگرچه بی‌سامان، بلکه در گوشه کوچه‌ای، خیابانی، یا خرابه‌ای متروک، هو حقی بکشم، و دعوت مرگ سیاه را لبیک اجابت بگویم. و همین‌طور هم شد گویا؛ دو سه سالی پس از آن روز پدرم خبرش را برای من آورد. با قطره اشکی در گوشه چشم که از من می‌پوشید، اما دیدم. باری بگذریم، پدرم آن دعوت فارابی و شرح زندگی و نقل ماجرا را برای من، برای تنبیه و بیداری من ترتیب داده  و آراسته بود که البته چندان بی‌اثر هم نبود، تا آنجا که من ساز و موسیقی را فی‌الفور رها کنم، بلکه تا آن حد که بدانم حال و روزگار از چه قرار است و سرانجام مرد هنری، مردی که نمی‌خواهد جز به  آستانه هنر سر فرود آورد، چیست و چگونه است.

مهدی_اخوان_ثالث

این‌ها گذشت و گذشت و من کم‌کم شوق فوق‌العاده‌ام از موسیقی و ساز و سرود به شعر و سخن کشیده شد و خودم به شوق و اختیار و ذوق و گرایش خودم موسیقی را کم کم فرو گذاشتم  و به شعر رو آوردم و پدرم از این تحول و گرایش بسیار خوشحال و راضی بود و یادم می‌آید که در اوائل گرایش به شعر، که من رویم نمی‌شد قضایا را صریحاً آشکار کنم و آشکار به پدرم بروز دهم، آن شعرهای اولیه خودم را بر جایی که فکر می‌کردم و می‌دانستم پدرم نگاهش حتماً به آنجاها خواهد افتاد، می‌نوشتم؛ مثلاً در کاغذهای کوچکی مثل (چو خط)  که لای شاهنامه – تا آنجا که پدرم رسیده بود و علامت گذاشته بود و مرتباً تغییر می‌کرد و جایش پیش و پیشتر می‌رفت-  یا توی جلد و حاشیه کلیات سعدی و دیوان حافظ، یا حتی مخصوصاً یادم است بر دیواره روبه‌روی طاقچه‌ای که پدرم جانمازش را آنجا می‌گذاشت و بر می‌داشت و می‌دانستم هر روز لااقل سه بار نگاهش  به آنجا خواهد افتاد، و خوب یادم هست که بر آن دیواره گچی چند بار چند شعر نوشتم و تراشیدم و پاک کردم و دوباره نوشتم و سخت دلخور هم بودم از این‌که او هیچ نمی‌گوید، تا اینکه بالاخره یک شب بعد از نماز و سر شام به‌عنوان اولین تشویق من در کار شعر و شاعری، پدرم گفت: «نمی‌دانم کی این طاقچه را هر روزه کی سیاه می‌کند! اگر بدانم برای چی خوب است».

و من همین تنبیه و یادآوری را به منزله تشویق گرفتم و خیلی هم خوشحال بودم از اینکه بالاخره پدرم شعرهای مرا اگرچه به‌عنوان سیاهی دیوار دیده است و می‌دانستم یعنی او را می‌شناختم و حس می‌کردم از همین اظهارات او بوی آشنایی و اُنس می‌آید، و حس و دریافتم درست هم بود، چندی بعد یک شب دیگر پدر مرا پیش خود صدا کرد و گفت: «مهدی، چند روز پیش من با آقای افتخار مسنن (پیرمردی پیرتر از خودش، مرحوم افتخارالحکمایی شاهرودی دندان‌ساز که از دوستان قدیمی پدرم بود و با هم رفت و آمد دیرینه داشتند، ترجمه های فتحعلی آخوندزاده و آثار طالبوف تبریزی به یادم مانده، بعضی ترجمه‌های مصری و احیاناً مجلد دوره‌های حبل‌المتین کلکته و کاوه برلین و چهره نمای قاهره و از این قبیل) حرف می‌زدم. گفتم خوشحالم که پسرم تار و موسیقی نکبتی را ول کرده و به شعر علاقه پیدا کرده. آقای افتخار گفتند تو باید قطعه‌ای در حمد و توحید بگویی تا ببینند، اگر پسندیدند ممکن است جایزه هم به تو بدهند. من به او گفته‌ام که چند وقتی است که تو دیوار طاقچه را سیاه می‌کنی. حالا همان‌طورکه آقای افتخار گفته‌اند، بگو ببینم چه می‌گویی».

اخوان_شجریان
از راست، پرویز مشکاتیان، مهدی اخوان ثالث و محمدرضا شجریان

من آن شب از خوشحالی شام نتوانستم بخورم و مضافاً اینکه فی‌الفور به گوشه اتاقکم خزیدم و شروع کردم به گفتن؛ نه یکی، بلکه چند قطعه در حمد و توحید، تا خوابم برده بود. وقتی از خواب پریدم که دیدم مادرم آمده که مرا در رختخوابم بخواباند، و خوابانید اما خواب از سر من پریده بود و نشستم، نمی‌دانم تا چه وقت شب در ورق بزرگی آن گفته‌ها را پاک‌نویس کردم و وقتی بیدار شدم که پدرم رفته بود و البته پاکنویس مرا هم برده بود. وقتی که شب آمد، دیدم خیلی خوشحال است و یک جلد مسالک‌المحسنین  طالبوف که جایزه آقای افتخارالحکمای شاهرودی بود برای من، که بعد از شام در طی مراسمی مختصر از قبیل (بابا پاشو سیگار و کبریت بیار، یک لیوان آب هم بده) به من اعطا شد. مادرم گفت خطاب به پدرم: «خوب، تو خودت چی جایزه خواهی داد؟» و پدرم گفت: «من به آقای باستان کتابفروشی می‌سپارم (یا سپرده‌ام یادم نیست) که ماهی پانزده بیست تومان کتاب‌هایی که مهدی لازم دارد به او بدهد و حسابش را برج به برج بیاورد و پولش را بگیرد. خوب شد؟»  و بعد رو به من حرفش را تمام کرد که: «اما به شرطه‌ها و شروطه‌ها، ملتفتی؟ باید کتاب‌های بدرد بخور و خوب بگیری بابا جان ملتفتی؟ و حساب هر ماه بیشتر از این‌ها هم نشود که بشود کاریش کرد ملتفتی؟»  گفتم: «به چشم».

این داستان اولین تشویق و اولین دهن شیرینکی بود که من از شعر و شاعری دیدم و به کام چشیدم.  بعد از این ماجرا من دیگر سراپاغرق در شعر و کتاب شدم و صف ردیف کتاب‌هایم در طاقچه‌های اتاق هر ماه طویل‌تر و طویل‌تر می‌شد و پدرم البته بسیار خوشحال بود از اینکه می‌دید من دیگر تار و موسیقی را که به قول او در این ملک نکبت که نفرین شده و عاقبت خوشی ندارد کم کم به کلی کنار گذاشتم و در عوض سراپا و تمام وقت غرق شعر و کتاب شده‌ام.

 

از  مقدمه «بهترین امید»

چاپ ۱۳۴۸ انتشارات روزن

ویرایش: مجله اوسان

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید