زویه دولان کارگردان، فیلمنامه نویس، بازیگر، صدا پیشه و طراح لباس کانادایی، متولد سال ۱۹۸۹ مونترال، برنده جایزه هیات داوران جشنواره کان در سال ۲۰۱۴ برای ساخت فیلم مامانی ( مامان جون) است.
او از سال ۲۰۰۹ تا به امروز فیلمهای متعددی در مقام کارگردان ساخته است که از مهمترین آنها میتوان «من مادرم را کشتم»، «به هر حال لوران»، «مامانی» و «اینجا دیگه آخر دنیاست» را نام برد. اکثر فیلمهای او به زبان فرانسوی ساخته شدهاند و این اواخر (سال ۲۰۱۸) نیز فیلمی به زبان انگلیسی با بازی «کیت هرینگتون» از او به روی پردههای سینما رفته است که پس از نمایش در جشنواره فیلم تورنتو، نقدهای بسیار تندی از سوی منتقدین دریافت کرد.
فیلم مورد بحث این یادداشت، فیلم «اینجا دیگه آخر دنیاست»، ساختهی سال ۲۰۱۶ این کارگردان است.
داستان فیلم در مورد نویسنده سی و چهار ساله بیماری است به نام لوئیز، که پس از مدتها غیبت، به خانه خود بازمیگردد تا خبر مرگ قریبالوقوع خود را به خانوادهاش بدهد.
قبل از پرداختن به این فیلم، باید کمی درباره سینمای «دولان» صحبت کرد. در زمانهای که سریالهای تلویزیونی به مرور در حال کم کردن لزوم وجود سینما در جهان هستند و در حالی که فیلمهای سینمایی نیز، چنگی به دل نمیزنند، باید ظهور و حضور فیلمسازی مانند زویه دولان را غنیمت شمرد، چرا که او در عین جوانی، فیلمسازی است در قامت هنرمندی کهن، و فیلمهای او به غایت رنگ و بوی هنوز غیرصنعتی دارند. زویه دولان فیلم سازی است که انگار در جهانی زندگی میکند که فلینیها و کوروساواها و تروفوها در آن فیلم میساختند. به قول یکی از شخصیتهای فیلم، «به هر حال لوران» که می گوید: «هنوز اون بالا بالاها زندگی میکنم و میخواهم اوج بگیرم».
زیبایی استفاده از عنصر سکوت در فیلم «اینجا دیگه آخر دنیاست»، برای خود کلاس درسی است. نگاه کنید به صحنههایی که ماریون کوتیارد در نقش کاترین، زن برادر لوییز، با او صحبت میکند. به جرات میتوان گفت که بیشتر گفتوگوهای این دو فقط با نگاه و در سکوت انجام میگیرد ولی پس از پایان فیلم انگار که تمام دیالوگها را شنیدهاید.
یکی از خصوصیات جالب سینمای او حال و هوا و ساختار متفاوت فیلمها هستند البته که میتوان رد پای خاص و امضای او را در همه فیلمها مشاهده کرد.
فیلم «اینجا دیگه آخر دنیاست» را به جرأت میتوان یک اثر ناب هنری نامید و حتی با اثری از «پیکاسو» یا «ردن» مقایسهاش کرد. فیلمنامه پیچیدهگیهایی از درون انسان مدرن را به روی شخصیتهای خود نقاشی کرده است که مو بر اندام هر تماشاگری راست میکند.
نویسندهای به خانه میآید که به نزدیکانش بگوید، در حال مرگ است. او با خواهری مواجه میشود که تقریباً او را نمیشناسد، آخرین بار که آنها یکدیگر را ملاقات کردهاند، او دختر کوچکی بوده و حالا نویسنده داستان، با زنی زیبا روبهرو میشود؛ با هزار آرزو و امید. برادر بزرگترش که همراه با همسر ساده و بهظاهر سبکسرش برای ناهار آنجا حضور دارد؛ یک آشوبچی تمامعیار با شخصیتی متزلزل، که اجازه نمیهد آب خوش از گلوی کسی پایین برود، حتی این تنها روز با همبودن تمام افراد خانواده را به کام همه تلخ میکند. و در آخر، مادر خانواده که تنها دلخوشیاش این است که بالاخره همه عزیزانش را در یک روز و در کنار هم جمع کرده است.
نماهای فیلم اکثرا کلوزآپ یا مدیومشات هستند که مخاطب را به شخصیت نزدیک میکند و عمق شخصیتها را نمایان میسازد. البته نزدیکشدن به عمق شخصیتها در هر کلوزآپی، درست از کار در نمیآیند. اینجا زویه دولان با انتخاب اعجابانگیز گروه بازیگریاش به این مهم دست یافته است.
گروه بازیگری متشکل از «وینسنت کسل»، «ماریون کوتیارد»، «لیا سیدو»، «گاسپار اولیه» و گل سرسبد آنها «ناتالی بای»، بازیهایی بهغایت زیبا و شگفتانگیز و لایق جایزه اسکار ارایه دادهاند.
نکته مهم در فیلمنامه، رابطه عجیب بین تکتک افراد این خانواده است که به دلیل روند زندگی مدرن روزمره، از هم جدا افتادهاند و درکی از جهان هم ندارند، جالب اینکه فیلمنامه طوری طراحی شده که تماشاگر داستان، با تکتک آنها همذاتپنداری میکند.
مخاطب در مواجهه با این فیلمنامه، به درک متقابلی از هر یک از شخصیتهای داستان میرسد، که اگر خود یکی از آنها میبود، هیچگاه چنین درکی نمییافت. اینجاست که میتوان گفت فیلمنامه یک اثر، به مخاطب خود احترام گذاشته است، چرا که او را از حیث آگاهی، یک سر و گردن از شخصیتهای داستانش بالاتر نگه داشته است.
زیبایی استفاده از عنصر سکوت در فیلم «اینجا دیگه آخر دنیاست»، برای خود کلاس درسی است. نگاه کنید به صحنههایی که ماریون کوتیارد در نقش کاترین، زن برادر لوییز، با او صحبت میکند. به جرأت میتوان گفت که بیشتر گفتوگوهای این دو فقط با نگاه و در سکوت انجام میگیرد، ولی پس از پایان فیلم انگار که تمام دیالوگها را شنیدهاید.
استفاده زیبا از فرایند فلاش بک در این فیلم، ابتکاری نوآورانه است. برای اینکه داستان فیلم لو نرود، فقط به این نکته بسنده میکنم، که هر یک از فلاشبکهای فیلم، خود یک فیلم جداگانه در دل فیلم اصلی است که با آغازش، شما را به دنیای فیلمی جدید میبرد و با تلنگری، باز به دل فیلم اصلی پرتاب میکند.
پرداخت نمادها نیز در تمام آثار کارگردان از جمله این فیلم بینهایت ظریف و بجا بوده است که خود مجال بحثی جداگانه را میطلبد. کافی است نگاهی بیاندازید به صحنه بیرون آمدن پرنده از ساعت و مردنش در کف اتاق در این فیلم، یا بیرونآمدن پروانه از دهان لوران در فیلم «به هر حال لوران».
آشنایی با زویه دولان و آثارش تجربه گرانبهایی در سینماست که اگر طرفدار پروپا قرص سینما هستید، توصیه میکنم از دستش ندهید.